آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-347- راه

پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۰۹ ق.ظ

*یک سکانس از فیلم حبه‌قند هست که یکی از شخصیت‌هاس داستان فقدان عجیب و بزرگی رو تجربه می‌کنه اما نشون می‌ده که قویه، گریه نمی‌کنه و شاید دقیق‌تر این باشه که گریه‌ش نمی‌گیره. آدم‌های نزدیکش تصمیم می‌گیرن یکی رو بفرستن پشت در اتاقش که بشینه براش روضه بخونه تا بلکه این حیرت تبدیل به اشک بشه و وای این روضه باعث می‌شه بغض اون آدم بشکنه.

دلم می‌خواد کسی برام روضه بخونه، روضه‌ی خونگی و مناجات آروم، از اون‌هایی که وقتی تو حرم امام رضا راه می‌ری یک هو صداشونو از یه کنجی می‌شنوی، اون جمع‌های کوچیکی که خودشون دور هم جمع می‌شن و دعای وداع می‌خونن، اون پیرزن و پیرمردایی که برای خودشون آروم آروم روضه می‌خونن. مدت‌ها پیش عمه‌ی پیرم بعد سال‌ها برای عملی که باید روی کمرش انجام می‌داد اومده بود خونمون. حالش بد بود، نگران و مضطرب بود اما چیزی نمی‌گفت. یه روز نشسته بودم توی اتاق و دیدم صدای روضه میاد. از اتاق اومدم بیرون و دیدم عمه‌م دورکعت نماز خونده که آروم بشه و حالا چادر رو کشیده رو سرش و برای حضرت زهرا نجواکنان روضه می‌خونه. اون روز نمی‌فهمیدم داره چی کار می‌کنه. اون روز استیصال نفسم رو نگرفته بود اما چند وقت پیش وقتی بابا یه ویس پلی کرد برام از عمه‌ی دیگه‌م که توش برای امام رضا روضه می‌خوند و من همین‌طوری کنج اتاقم مچاله شده بودم و از درد روحی خونریزی می‌کردم و گریه‌م گرفت فهمیدم قصه‌ی این روضه‌ها فرق می‌کنه. اون شب انقدر تو اتاق برای خودم گریه کردم که هیچی از صدای آدمی که روضه می‌خونه نشنیدم بعدتر که از بابا پرسیدم و فهمیدم عمه‌م بوده و با مامان داشتیم ازش حرف می‌زدیم مامان می‌گفت مادربزرکم هم این عادتو داشته. روضه‌ی حضرت زهرا می‌خونده، خودش با خودش و برای درد خودش و می‌دونسته که آروم می‌شه. کارکرد دین این طور جاها واقعا برام جالب و عجیبه. این چند شب که مناجات‌های تلویزیون و روضه‌های سنگین حال بدم رو تبدیل به اشک نمی‌کنن، این روزها که مقبره و دعاهای ابوحمزه‌ش هم من رو نجات نمی‌دن می‌دونم که باید روضه خونگی بشنوم. من که بلد نیستم برات روضه بخونم اما کاش یکی میومد می‌نشست پشت در اتاقم و برام روضه می‌خوند ازت و من بالاخره گریه می‌‌کردم. درد بغضی که اشک نمی‌شه زیاده. نجاتم بده، مشهد که نمی‌بریم. اجازه نمی‌دی بشینم تو بهشت ثامن و التماست کنم. دیگه توفیق ندارم که روضه‌های یک‌هویی بشنوم و تصمیم‌های مهم بگیرم. اما ببین منو. التماست می‌کنم ببین منو. ببین که این استخونا زور ندارن، روز به روز نحیف‌تر می‌شن و روحم زود به زود توانشو از دست می‌ده و اگه تو بهش زور ندی می‌شکنه. اون بار هم بهت گفتم که من زیاد چرت می‌گم، زیاد حرف می‌زنم و می‌گم بلدم اما خودت می‌دونی و پیشت اعتراف کردم که ترسوتر و ضعیف‌تر از چیزی‌م که وانمود می‌کنم. تو می‌دونی. 

 

*عطیه توی اینستاگرامش درباره این سکانس نوشته.

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی