آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-342- که دعای صبحگاهی اثری کند شما را *

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۰، ۰۴:۳۹ ب.ظ

 

 

نمی‌دونم کجا چی شد که به خودم قول دادم دیگه ضعفم رو راحت نشون ندم، نمی‌دونم چی شد که تصمیم گرفتم به ضعفم شناخته نشم، نمی دونم چی شد که دلم خواست اونی باشم که وقتی می‌بیننش از خودش وایب‌های خوبی به دیگران می‌ده و تیکه‌های شکسته‌ش برای بقیه قفله. البته یادم میاد. یادم میاد که یک بار با زهرا درباره این مسئله حرف زدیم، یادمه یه بار با هم درباره مسئولیت‌پذیری حرف زدیم و آخرش درباره یک آدمی با چنین مشخصاتی گفتیم که سختیاشو فریاد نمیزنه و جفتمون به این نتیجه رسیدیم که چقدر این حال رو می‌خوایم. آره یادمه اون روز که با بچه‌های المپیادی حرف زدم و همین که لب‌م رو به گفتن باز کردم بچه‌ها به وجد اومده بودن و من می‌دونستم این استعدادمه، این‌که براشون حرف بزنم و تحت تاثیر قرار بگیرن و وقتی حالم خوبه و قدرتمندم این استعدادم توی بالاترین بازدهی قرار می‌گیره. آره یادمه، یادمه این دفعه‌ای که با نرگس رفتم بیرون با دفعه قبل فرق داشت. اون بار حتی برای سفارش دادن هم مستاصل بودم، توی خودم بودم و ترسیده بودم و صدام می‌لرزید، اما این‌‌ بار با نرگس بلند بلند خندیدم، مدل نشستنم فرق داشت، غمگین بودم، این درش بحثی نیست که نرگس همون رو هم فهمید و بعد دیشب یک‌هو این پیام رو بهم داد اما ماجرا اینه که غمگین بودن با قدرتمند نبودن فرق داره. یادم اومد اوایل ترم یک دانشگاهو که چقدر سرخوش بودم، چقدر خنده‌های بلندتری داشتم و چقدر آدما بیشتر بهم اعتماد می‌کردن. یادم اومد وقتایی که زهرا غمگین بود و اون شب با هم حرف زدیم و بهم گفت فاطمه تو بلدی، تو رسالتت اینه که همراه آدما تاریکی دورشونو تایید می‌کنی و باهاشون تا توی تاریکی میای اما نمی ذاری اون‌جا بمونن و نور رو قدم به قدم بهشون نشون می‌دی. یادم اومد اون حرف براهنی رو که می‌گفت من زیر آفتاب نشستم و همه‌چیز یادم آمد.

البته رسیدن به این تصمیم خیلی چیزی نیست که دست خود آدم‌ها باشه، آدم نمی‌تونه همین‌طوری حرفشو بزنه و از فرداش شروع به قوی بودن بکنه، بلکه اتفاقاً باید اجازه بدی غم‌ت زمانش بگذره. چند روز پیش به لیلی گفتم، گفتم لیلی من وقتی توی تاریکی مطلق بودم با اینکه می‌دونستم باید بپذیرم و اجازه بدم غم جهانم رو مصادره کنه و بعد وارد نور می‌شم اما یک جاهایی واقعا می‌ترسیدم، می ترسیدم که نکنه دیگه هیچ‌وقت نور رو نبینم، نکنه هیچ وقت پیش نیاد که قلبم گرم بشه و محبت رو احساس کنه، نکنه گرمای دست هیچ نوزاد تازه به دنیااومده‌ای به وجدم نیاره و این‌طور وقتا بود که خودم رو به در و دیوار می‌زدم، گریه می‌کردم، التماس می‌کردم به آدم‌های دورم که توروخدا یه کاری کنین که نجات پیدا کنم و یا رفتارهای اضافه‌ی عجیب نشون می‌دادم، در واقع گند می‌زدم، سوال‌هایی رو سر کلاس جواب می ‌دادم که بلد نبودم، بازدهیم میومد روی صفر و این به تاریکیم اضافه می‌کرد و دوباره محکم میفتادم زمین و سقوط می‌کردم. برای لیلی گفتم انقدر زمان موندن توی تاریکی طولانی شده بود که دیگه فکر میکردم هیچ‌وقت تموم نمی‌شه اما یک نقطه‌ای وجود داره، برای هر کس یک جاییه و اون نقطه‌هه بسته به گذشته‌ی شما فرا می‌رسه این‌که چقدر در طول دوران تاریکیتون آدما ازتون مراقبت کردن، چقدر از آسیب‌های تاریکی در امان موندین، چقدر کسایی رو داشتین که اجسام تیز رو از دورتون کنار بزنن، چقدر کسی رو داشتین که حاضر باشه بیاد و توی تاریکی کنارتون بشینه و دستاتونو بگیره هرچندکه نتونه چیزی رو درست ببینه.

دیروز که اون اتفاق افتاد، سختم بود که بگم نشده، سختم بود که بگم نشده، انگار ضعفم رو نشون می داد، اما سعی کردم با ادبیات یک آدم سالم بیانش کنم، اگه حالم بد بود دهن خودم رو سرویس می‌کردم و این نشدن رو به کل شخصیتم نسبت می‌دادم اما یک نفس عمیق کشیدم و به اون آدم  پیام دادم که ماجرا از چه قراره، گفت یک لحظه بحث رو عوض کنیم و یک چیز دیگه‌ای رو که مهم بود مطرح کرد و درباره اون حرف زدیم و بعد شروع کرد به حرف زدن و تعریف کردن، بدون این‌که بهم بگه داره ازم مراقبت می‌کنه ازم مراقبت کرد. یاد روزهای تاریکم افتاده بودم. به نرگس هم اون روز گفتم، گفتم برای اینکه انسانی سالم رفتار بکنه نیازمند آدم‌های سالمی در دورشه. اگه ادمایی که دورمن آدم‌های عاقلی نبودن و آدم‌های دقیقی نبودن هرگز من نمیتونستم از تاریکیم دربیام. دیروز من ضعفم رو نشون دادم اما آدمی که پیش روم قرار داشت آدم سالمی بود، ضعفم رو توی صورتم نکوبوند و حتی نخواست که اصلاحش کنه، فقط باهام حرف زد و اون‌جایی که برگشتم گفتم ببخشید که نمیتونم ری‌اکشن درستی نشون بدم  چون الان نمیدونم باید چی بگم و بهم گفت تو فقط الان بشنو، بذار ذهنت آروم باشه و من آخیشی گفتم که مدت‌ها بود نگفته بودم. مدت‌ها بود دلم ممی‌خواست کسی بهم بگه من حرف می زنم و تو بشنو، معمولا در تمام گفت‌وگوها و جمع‌ها این منم که انرژی میذارم، حرف میزنم، اگه بیشتر از طرف مقابل حرف نزنم، هم‌سطح با اونم اما دیشب گوش دادم و شنیدم.آخیشی گفتم که هزارتا جون بهم اضافه کرد. می‌بینین؟ بیرون اومدن از تاریکی همراه می‌خواد، هیچ کس نمیتونه تنهایی پیش بره.و می‌دونین یاد چی افتادم، باز یادم افتاد که من وقتی تاریک می‌شم به شدت درونی می‌شم، جملاتم کوتاه می‌شه، توانایی واکنش نشون دادنم رو از دست می‌دم و خیلی سکوت می‌کنم، آروم می‌شم. فاطمه به آروم‌ترین نسخه‌ی خودش تبدیل می‌شه، حتی مطمئن نیستم تلخ بشم که همیشه ته‌مونده‌ای از نور رو دارم اما انرژیم میفته و این رو همه می‌فهمن. زهرایی که اون روز می‌گفت وقتی یاد ناراحتیای عمیق دو ماه پیشم میفته حسابی ناراحت می‌شه اون بخش من رو دیده، آدم‌هایی که این روزا باهاشون درارتباطم و قبل من رو دیدن هم با این وجهه از من آشنان. در عین حرف زدن انرژیم میفته و نمی‌دونم حتی گاهی فک می‌کنم کمی هم زیبا می‌شم. 

به شدت مشتاق ماه رمضونم، قلبم پر می‌زنه که ماه رمضون شروع بشه، قلبم پر از پروانه‌هایی است که می‌دونن ماه رمضون شروع پروازشونه. دلم برای سحرهای ماه رمضون تنگ شده، برای صدای ماجده‌ی عزیزم وقتی قرآن می‌خوند، برای مناجات‌های دکتر غلامی، برای بوسیدن مهر بعد از نماز صبح. برای تو خدایِ مهربونِ من. برای تو که وقتی بهت فکر می‌کنم پر از شور می‌شم. دعای ابوحمزه رو شنیدم دیروز با صدای سیدحسن نصرالله، گفت‌وگوی محشری بود، 

 یا رَبِّ تُخْلِفُ ظُنوُنَنا اَوْ تُخَیِّبُ آمالَنا کَلاّ! یا کَریمُ فَلَیْسَ هذا ظَنُّنا بِکَ

پروردگارا که برخلاف گمانهاى ما رفتار کنى یا آرزوهایمان نومید کنى ؟ هرگز! اى کریم چون ما چنین گمانى به تو نداریم

سیدحسن طوری کلا(هرگز) رو توی دعا می‌خونه که قلبت فرو می‌ریزه. بله اینه آخدا. ما هرگز چنین گمانی به تو نداریم.

 

*

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایان بنوازد آشنا را

چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی

دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را

به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

-حافظ-

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی