آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-339- تو یادته؟

شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۱۰ ق.ظ

 اون روز رو با ریحانه توی بام تهران، یادمه پیاده‌روی ۱۰ساعته‌مون رو با نرگس، وقتی که تمام مدت درباره چیزایی حرف می زدیم که هر جفتمون می‌دونستیم چی‌ن اما حاضر نبودیم براش دنبال مصداق بگردیم، رد شدن از خیابون سمیه و دیدن اون پله‌ها، یادمه تولدهای ویدیوکالی رو، انتظار برای اینکه ساعت دوازده شب بشه و زنگ بزنیم به کیمیا و بعد من از این طرف گوشی براش شمع روشن کنم و کیمیا از اون طرف گوشی فوت کنه، انگار که همه‌چی مثل قبله، همسایگی‌های عجیب، فالی که با نازنین وسط پارک لاله گرفتیم و تحلیلی که ازش ارائه دادیم، آدم‌های مشترکی که روزها از هم دور افتاده بودن، صدای نازنین وقتی برام توضیح می‌داد که ممکنه یه جاهایی بقیه اشتباه کنن، خاله شدن سارا و سهند کوچولو رو یادمه، اون روز که با هدیه درباره ماهیت دوست داشتن حرف زدیم و حرفی که هدیه زد و گفت فاطمه هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم چنین چیزی ما رو دوباره به هم وصل کنه، اون شب که من از شدت اضطراب گوشیمو فرسخ‌ها از خودم دور کرده بودم چون نمی‌خواستم دیگه با کسی ارتباط داشته باشم و توی یه نقطه‌ای ساعت حدودای دو شب بود احساس کردم باید یه حرفی بزنم و باید یه چیزی بگم و به محض این‌که گوشیمو باز کردم دیدم زهرا پیام داده می‌خوای ویدیوکال کنیم؟ اون‌روز که لیلی بهم پیام داد و گفت فاطمه من دلم می‌خواد تیکه‌های شکسته‌م رو نشون بدم و این رابطه‌‌ای که الان توشم فقط لیلیِ قوی رو می‌خواد و من دوست دارم گاهی ضعیف باشم و با هم از این حرف زدیم که اگه فکر می‌کنی اشتباهه تمومش کن و تمومش کرد. همه‌‌چیز درست شد؟ نه اما باید پای تصمیم‌های درست موند.

یاد اون روز تو نمازخونه دانشگاه که هیچ کس نبود جز من و زهرا و من بعد نماز دراز کشیده بودم کف نمازخونه و از ترس‌های وجودیم می‌گفتم و زهرا از معجزه‌های زندگیش و هی هوا تاریک‌تر می‌شد، انقدری هوا تاریک شد که دیگه جز چشمای زهرا هیچی نمی‌دیدم، اون روز بلند بلند حرف زدیم، از ترسامون، از روابطمون، از آدم‌ها و تصوراتی که ازشون داریم و باز مثل همیشه رسیدیم به اون‌جایی که همه اینا زندگیه، مهم اینه که ما هیچ وقت ناامید نشدیم، ما هیچ‌وقت نخواستیم بشینیم و تماشا کنیم، اون دو شبی که من نخوابیدم و دوباره لذت زندگی روی سلولام حس کردم.حرفامون با شایا، بودن همیشگیش، لحظه‌های باکیفیتی که می‌سازه،دیس ایز آسی که نگرش ما رو به همه‌چی عوض کرد. اون شب که مریم گفت به خودت اجازه بده غمگین باشی و من از گریه نفسم بالا نمیومد.

یاد دهم فروردین و فیلم تولد سحر، یاد روزهای روشن فروردین که به قدر کافی آروم و خوشحال بودم، اون چندشبی که از شدت هیجان نخوابیدم و به این فکر کردم که واقعا کسب دانش توفیقه. شبای ماه رمضون و مفهوم نور که از اون شبا شروع شد، سحرا با صدای ماجده قرآن گوش دادن و یادآوری ذکر یونسیه، شب تا صبح ویدیوکال کردن و فکر کردن به عمیق‌ترین مسائل وجودی، اون شب که انقدر نگران فاطمه بودم که تا صبح هر نیم‌ساعت یه بار از خواب می‌پریدم تا فقط مطمئن بشم حالش خوبه و وقتی می‌گفت خوبم و بخواب آروم می‌شدم، یاد روزای سختی که من و فاطمه با هم از سر گذروندیم، که هر بار اون کم آورد من سعی کردم زور بزنم و حالمونو خوب نگه دارم و هر بار من افتادم فاطمه بود که شبا پا به پام بیدار موند و گفت اینا فرصت زندگیه. یاد اون روز که با دایی ویدیوکال کردم و گفتم دارم از دلتنگی میمیرم یه چیزی بگو و انقدر خندوندم که یادم رفت از شدت دلتنگی براش نمی تونستم خودمو کنترل کنم، یاد اون شب که با کوثر زیر ستاره‌ها خوابیدیم و برام از آرزوهاش گفت، اون روز که بعد از مدت‌ها از خونه بیرون اومدم و احساس می‌کردم دیگه هیچ‌وقت هیچی این بیگانگی با جهان رو برام جبران نمی‌کنه اون شب که هرچی توی قلبم بود رو به امام رضا دادم و گفتم خودت هر موقع وقتش بود بهم پس‌ش بده، من دیگه نمی تونم. یاد اون شب حرم شاه عبدالعظیم که یک لحظه یادآور دارالعباده مشهد شد برام و یاد قولم افتادم و با خودم گفتم فاطمه فقط نزن زیر قولت و اون شب توی حیاط حرم انقدر گریه کردم که احساس کردم دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم. مرگ پشت سر هم آدم‌ها، فوت دوست بابا و صدای مهربونش که از تو گوشم بیرون نمی‌رفت، وقتی اسمم رو،  کامل، آروم و به زیبایی هرچه تمام ادا می‌کرد،یاد روز تولدم و خبر بارداری ریحانه‌سادات، چشمای روشن و خندون عدالتفر وقتی سوپرایز شده بود، یاد اون گلی که روی داشبورد ماشین از بعد عروسی ریحانه مونده بود، اون شب که با بشری درباره این حرف زدیم که وجود بعضی آدم‌ها توی زندگیمون چقدر پربرکت بوده و ما چی کار کردیم که از دستشون دادیم. یاد اون شب خونه دایی اینا که نشسته بودیم و خاطره تعریف می‌کردیم. همه‌ی اون روزایی که فاطمه میومد دم در خونه و زنگ می‌زد که بیا دور بزنیم. اون شب که خانم علوی بستری شدن الیاس رو استوری کرد و من دیگه توان هیچ دردی نداشتم و تا صبح کابوس دیدم، شبی که انقدر مستاصل شده بودم که می‌گفتم خدایا فقط نه، الیاس دیگه نه، من دیگه زور غم ندارم و واقعا دستام زور نگه‌داشتن چیزی رو نداشت. واقعا خدا رو التماس می‌کردم که حال الیاس خوب بشه و سرفه‌هاش قطع بشه و برگرده خونشون. یاد اون روز که با بابا رفتیم بام تهران. روزایی که فاطمه میومد می‌نشست توی اتاقم و من براش حرف می‌زدم و آخرش یه‌طوری که انگار خیلی مطمئنه می‌گفت فقط داری زیاد سختش می‌کنی و من تسلیم می‌شدم. یاد اون شب که بعد از مدت‌ها وسطی بازی کردیم و من پس از مدت‌ها احساس کردم این آدمان که منو زنده می‌کنن و به هویت می‌دن. ورود به دنیای بی‌کلام‌ها برای این که قصه‌های خودمونو روش روایت کنیم، دوازده بهمن و تولد کوثر و خنده‌هاش وقتی با هم سایه‌بازی می‌کردیم. 
سال حضور‌های پررنگ، سال بودن بدون منت، سال ترس‌های عمیق، سال به دست آوردن، بازتعریف دوستی‌ها، همسایگی‌های عجیب، دست تکون دادن از پشت پنجره، بغل‌های طولانی با ماسک، . سال گذشتن از چیزایی که خیلی دوستشون داری به خاطر مرزای ذهنی، سال عوض شدن شب و روز، شنیدن تجربه‌ها، التماس بابا رو کردن که توروخدا مراقب خودت باش، پیدا کردن شکل ابرهای تو آسمون و این‌که این بار تو قصه بگو من بخوابم. دیدن بچه‌هایی که با ماسک توی پارک بازی می‌کنن، سال زنده شدن بعد افتادن‌های طولانی،ساپورت‌های عجیب و غریب زهرا، این‌که از کلماتم می‌فهمید خوشحالم و ناراحتم، از کلماتم حس می‌کرد الآن ترسیدم یا هیجان دارم، سال تجربه حرف‌زدن‌های جدید و تلاش برای توضیح دادنی که مثل همیشه دردناک نبود که حتی جالب هم بود، سال ارتباط‌های روحی عمیق و پر شدن حفره‌‌های خالی. سال توکل، سال دویدن، سال تلاش برای دیدن زیبایی‌ها. نرگس که می‌گفت فاطمه بیا با هم فکر کنیم، مستاصل نشو. فکر می‌کنیم و راهشو پیدا می‌کنیم. ویس‌های شب جمعه‌ای که سارا برام می‌فرستاد و صدای گرمش موقع خوندن روایت‌ها، درک واقعی این مفهوم که حب چیزیه که خدا توی دل آدما می‌اندازه و حساب و کتاب نداره. فروغی که جنوب رو میاورد توی اتاقم، سال دعا کردن برای عزیزترین آدمای زندگیت. شبای طولانی ماه‌رمضون و مفهوم نوری که بین ما سه نفر شکل گرفت و کنار هم قرارمون داد، ماجراهایی که هر کدوممون افتادیم توش و تا صبح تعریف کردنشون و با طلوع آفتاب خوابیدن.
روزای طولانی‌ای که تصمیم گرفته بودم روزه سکوت بگیرم و با آدمای کمی حرف بزنم، زهرا که می‌گفت فاطمه اجازه بده چیزای به‌دردنخور از دست برن و دور و برتو ببین که چقدر چیزای جدید برای به دست آوردن وجود داره،اون روزی که با عدالتفر از اون پیاده‌رو رد شدیم و ازم فیلم گرفت. سال از دست دادن تمرکز،برگشتن به آدم‌های قدیمی و دوباره ساختن چیزایی که از بین رفتن، اون روز خونه کیمیا اینا و حرفای سحر، اون شب که خونه ریحانه اینا خوابیدیم، یاد کله‌خری کردن با فاطمه وقتی هوا تاریک شده بود و ممکن بود گم بشیم، سال محبت‌ کردن، سال محبت دیدن، سال شنیدن صداها، سال دزدیدن چشم‌ها، اون روز که فاطمه تلفنامو جواب نمی‌داد و من واقعا نگران و عصبانی شده بودم و وقتی خودش بهم زنگ زد یه نفس راحت کشیدم. سال اعتماد کردن، اون روز که خونه دخترخاله‌م آش خوردیم. سال شنیدن حرفای خوب از آدم‌های خوب، اون روز که سحر دعوام کرد و من فهمیدم دوستی همینه.  سال ریسک، سال تجربه، سال نترسیدن، اون شب که من با شنیدن اون کلمه‌ها دوباره به کلمه‌ها مومن شدم. اون چند روزی که از همه دور شدم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم، اون روزا که اشکام تموم نمی‌شد و حرفای عدالتفر که می‌گفت فاطمه منم مثل خودتم، همه‌چیز از توی دستام لیز می‌خوره، رضوان که می‌گفت برات دعا کردم، اون سه روز روزه‌ی نذری که من رو به زندگی برگردوند. تصویر تکراری لپ‌تاپ و هنذفری روی تخت، بزرگ‌شدن و جدی‌شدن همه‌چی. سال حضور، سال بودن، سال تجربه.سال آدم‌ها و سال بودن‌ها.

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی