-186- چندسال شد؟پنج سال؟
هی پسر
یادته کوچیکتر بودیم..من اون موقع تازه فهمیدم چیم کیم و چی میخوام اون موقع تو توی خودت بودی تو دنیای خودت رو داشتی و من دنیای خودم رو و راستش رو اگه بخوای من هیچ دنیایی نداشتم.من درگیر اون لاشیای کنارم بودم وقتی خودم نمیفهمیدم که لاشین فقط یهجایی دلم خواست کنارشون نباشم و با اونا شناخته نشم.اون موقع از دستشون فرار کردم و خودمو گذاشتم کنار و تو به من فرصت اینو دادی که کنارت باشم.ازم نگرفتی این فرصتو و گذاشتی خودمو بهت نشون بدم.ما شدیم بغلدستیای همدیگه..ما یههویی شدیم صمیمیترینا.ما شناخته شدیم با هم.همه میدونستن ما اگه قراره جایی بریم اگه قراره کاری بکنیم کنار همیم.اون فیلمی که ساختیم اون دویدنایی که تو کردی و پشتصحنهای که برای خودمون ساختیم.
اما میدونی فرق من و تو چی بود؟تو دوست داشتی جلو باشی دوست داشتی موقع عرضه کردن خودت باشی و من همیشه میخواستم دیده نشم.همیشه اون پشت داشتم یهکارایی میکردم.اما تو منو رشد دادی.من با دوست شدن با تو به چیزای خوبی رسیدم و البته فهمیدم که چقدرر خودمو دوست ندارم..من بدترین روزامو تجربه کردم..تو یادته.تو اون روز به من گفتی که اشتباه نمیکنم یه روزی که ۱۳ ۱۴سالمون بود تو به من گفتی اشتباه نمیکنم و من شکسته شدم..یک آن احساس کردم واقعا به چیزی ته قلبم ریخت و خوب شدم..تو منو از اون آدم نجات دادی.
خودت الآن هیچی یادت نیست از روزایی که حرف زدیم و خواستیم که با هم باشیم.بعدها با "ب" نشستیم به حرف زدن "ب" گفت ناراحت بوده از بودنم با تو..روزایی که احساس میکردم کسی دوستم نداره و خودمو به تو نزدیک میکردم باز هم کسایی بودن که براشون مهم باشم..جالبه.
آره پسر من و تو خواستیم که با هم باشیم با هم شناخته بشیم و با هم تجربه کنیم..اما هیچوقت جلوی پیشرفت همدیگه رو نگرفتیم.
تو همهچیز رو به من نمیگی..اما من ته همهچی به تو پناه میارم..چون تو منو بدون سانسور میخوای..تو منو همونطوری که هستم شناختی.
من و تو با هم متفاوتیم..خیلی.
یهوقتایی واقعا احساس میکنم هیچچیزی نداریم که شبیه به هم باشه جز اینکه خواستیم با تفاوتامون همدیگه رو قبول کنیم و عشق بورزیم.
نمیدونم فاطمه.
من ته این دوستی رو نمیدونم
نمیشناسم.
اما هربار که میبینمت یهچیزی تهقلبم از آرمانام فرو میریزه
ما آرمانایی رو دنبال کردیم که حس میکنم هرچقدر تو بهشون نزدیک میشی من دور میشم و این قلبمو به درد میاره.
من تواناییای تو رو میبینم و تو نمیذاری بشکنم تو میگی که من چیزایی دارم که نمیبینمشون..تو میگی من بلدم ریاکشن نشون بدم اما هی پسر..که چی؟
نکتهم اینه،که چی؟ وقتی نگات میکنم و میگم تو کاریزما داری و من ندارم پس دیگه خفهشو و خفه میشی ازت خوشم میاد
وقتی واقعیتمونو به ذهنم میاری گریهم میگیره اما دوست دارم این حس رو.
کاش تو ناجی من بودی فاطمه.
کاش میگفتی میسازیم همهچیز رو با هم..غصه نخور..درستش میکنیم.
اما من افتادم جایی که باید تنهایی بار همهچیز رو به دوش بکشم و تو آدماتو پیدا کردی.
قصهمون درازه اما امیدوارم تموم نشه.
آره پسر.
به قول همون بهرامیانی که این روزا ازش حرف میزنی
بد وقتی به هم خوردیم سید...
- ۹۷/۱۱/۱۸