آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-12- من یک مردادی ام

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ

 

تابستان جان... تو خیلی لعنتی ای. بله،درست نوشتم،تو خیلی لعنتی ای...هیچ کس در هیچ جایِ دنیا نامه را اینطور شروع نمیکند اما خب خودت هم میدانی که من با خی لی از آدم ها فرق دارم.تابستانِ من ،قبول که کلی میوه هایِ خوشمزه را به نام خودت کرده ای... درست است که من مردادی ام...درست است همیشه برایِ شروعت لحظه شماری کرده ام...اما دلم برایِ پاییز تنگ شده است...ببخشید مرداد جان اما دل تنگِ باران هایِ پاییزی آذر شده ام.میدانی چرا؟آخر یکی از همان روزهایِ بارانی آذر ماه بود که من تا دکه روزنامه فروشی دویدم.دماغم را یادت نیست!قرمز شده بود ...صندلی زرد جلویِ دکه را آذر یادش است...وقتی با دیدنِ مطلبِ چاپ شده ام پرواز کردم.تو یادت نیست...وقتی یکی از همان روزهایِ پاییزی رفته بودیم چیذر و من زیرِ نم نم باران روضه علی اصغر گوش دادم و زانوانم را بغل کردم و هق هق کردم...من و ب با هم بودیم...آذر یادش است با چشم هایِ اشکی به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم...بعدش هم شیرکاکائوی داغ دادند اما به ما نرسید اما باز هم خندیدیم...تابستان جان تو یادت نیست حلیمِ نذریِ آقاجان را...وقتی که صبحِ زود با چشم هایِ نیمه باز با بویِ حلیم از خواب بیدار شوی...وقتی آسفالت هایِ کوچه آقا جان خیس باشد...ساعت حول و هوشِ هفت صبح...شهرستان با صدایِ خروس هایش...چادر رنگیِ سفیدت را با دستت جمع کنی و کاسه حلیم را که خاله برایِ همسایه ریخته است با دست چپت نگه داری...چادرت را جلو بکشی و بروی دمِ خانه یِ رباب خانم...زنگ که نه،در بزنی...بگویی میشه چند لحظه بیاین دمِ در؟نذری آوردیم براتون.این ها را یادت نیست مرداد جان...اما یادت است که شب هایت را هق هق میکنم...!نه؟
آذر حواسش است وقتی تمامِ راه تا کلاس را رویِ برگ هایِ پاییزی و هنذفری به گوش طِی میکردم...وقتی گریه میکردم اما گریه هم با گریه فرق دارد...گریه هایِ پاییزی خوب است...اما گریه هایِ مردادی!من یک مردادی ام...یک 20 مردادی..اما مرداد جان،تابستان جان ببخشید مرا؛ امروز اشک ریختم برایِ روزهایِ آذرِ پاییز...می دانی که؟مردادِ عزیز تو خی لی لعنتی ای.

 

  • آسو نویس

-11- دنبال لیلی واقعی باشیم

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۵۹ ب.ظ

رضا : آدما چطوری بدون لیلی زندگی میکنن؟

آسید یحی : آدما همشون دنبال لیلی ان،اما راه رو اشتباه میرن

/خدا نزدیک است-علی وزیریان/

  • آسو نویس

-10- هوهو...چی چی

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۴ ب.ظ

شنیده بودم آدم هایی که با قطار سفر میکنند حرف هایِ زیادی برایِ گفتن دارند،آن هم به خاطر هم سفری با آدم هایِ مختلف است،انسان وقتی ماه ها در سفر باشد و کمِ کم تقریبن یک ساعت با یک نفر همراه باشد خیلی چیزها میفهمد و یا حتی یاد میگیرد.قرار است با قطار بروم سفر،حدود یک ماهِ دیگر می آیم اصفهان،اما تنها نیستم،با یک عالم دوستِ خوب...با قطار سفر رفتن را دوست دارم،همیشه هم تختِ بالا را برایِ خودم کش میروم و از همان اولِ سفر به گوشه اش تکیه میدهم جوری که بتوانم در را ببینم،و بعد گه گاهی از پنجره بیرون را نگاه میکنم...وقت هایی که قرار است با قطار به سفر بروم چیزهایِ خاصی را با خودم حمل میکنم...آهنگ هایِ خاصی را در گوشی نگه میدارم و حتی کتاب هایِ خاص تری را انتخاب میکنم...با قطار که سفر میکنم هنذفری فراموشم نمیشود...داستان هایِ صوتی داستان را هم نگه داشته ام برایِ شب هایِ قطار که هیچ وقت نمیخوابم و همه اش برایِ خودم ذوق میکنم...ماهِ دیگر دارم می آیم اصفهان...جدای آماده کردن لباس ها باید آهنگ ها و کتاب هایم را هم مرتب کنم و در دودِ قطار گم شوم...

  • آسو نویس

-9- تغییر کرده ام...

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۴ ب.ظ

این متن را در زمان درگیری هایم و خراب شدن بلاگفا نوشته ام،حالا لازم است حالِ آن زمان را با حالا مقایسه کنم،متن طولانی است،اما کسانی که من را میشناسند حتما بخوانند.

به روزهایِ آخر که میرسیم حس میکنم تکه ای از وجودم در حال کنده شدن است، انگار که سعی کنی دو طرف کش را بگیری و بکشی و میدانید ک کش سخت پاره میشود و وقتی پاره میشود درد میکشد...وجودم مانند کش شده است،انگار ک کسی دارد تکه ای اش را میکشد و تو هی درد میکشی و وقتی پاره میشود دیگر نای راه رفتن نداری...انگار که وجودم دارد تمام میشود...ذره ذره همه چیزم گرفته میشود...دچار دوگانگی میشوم خیلی وقت ها...منِ منطقی مینشینم و ساعت ها راجع ب درست و یا غلط بودن کاری فکر میکنم و نمیتوانم خودم را قانع کنم...در برهه زمانی بدی قرار گرفته ام،هر روز میخاهم فکر کنم اما فکر نمیکنم...یعنی می آیم و مینشینم تا شروع میکنم گریه ام میگیرد فلسفه این حس جدید را هنوز نمیدانم...من دارم فرو میریزم...شاید هم دارم خیلی چیزها را بالا می آورم،تمام مرزهایی که برای خودم گذاشته بودم،تمام برنامه ها را...من دارم دوستی هایم را بالا می آورم...فکر میکنم و فکر میکنم و یک هو حالت تهوع میگیرم...شاید این کلماتند که باید بیرون بیایند... منِ منطقی،منی ک هر کس نمیتوانست چیزی را باور کند پیش من می آمد و میخاست ک قانعش کنم با خودم درگیر شده ام...یک چیزی شبیه یونسِ روی ماه خداوند را ببوس...همانقدر درگیر اما یک چیزی ک بینمان فرق دارد این است ک یونس علی داشت،علی ک راهنمایی اش کند،تذکر بدهد یا حتا دستش را بگیرد و ب زور در راه درست قرار بدهد...اما من چی؟
من هیچ وقت علی نداشته ام،تمام دوستی های خوبم را زیر سوال نمیبرم اما هیچ وقت کسی نبوده است ک علی ام باشد...من یونس بودم اما او همدم داشت و همراه...من چی؟
امروز آرزو کردم کاش تویِ اتاقم ب غیر از کاغذ و مداد و کتاب یک چاه داشتم...یک چاهی ک تماما برای من بود و من میتوانستم وقت هایی با او درد و دل کنم...خوش ب حال امام علی (ع) خدا را داشت اما من چی؟من هم خدا را دارم اما بعضی وقت ها دیگر حس تمام شدن را میکنم...همین امروز ب فاطمه میگفتم ک نمیتوانم این تموم شدن را قبول کنم و از این اتفاق مسخره ام میگیرد...من هیچ وقت اینطور نبوده ام ،من همان آدمک منطقی بودم ک ادای فیلسوف ها را در می آوردم و میخاستم ک همیشه منطق را جلوی احساس قرار بدهم...اما کم آورده بودم...جدای کم آوردن خیلی چیزها را بالا آورده بودم تمام مرزها را...

و اما بعد از نوشتن این متن و گذشت یک هفته :

حالا من نا خودآگاه عوض شده ام،وقتی عوض شدم که پایِ کسی به زندگیم باز شد که برایم علی بود،حالا دقیقا من همان یونس روی ماه خداوند را ببوس بودم ولی این بار تنها نبودم و علی داشتم،ولی علیِ من اسمش فاطمه بود...خوشحال بودم،از اینکه کسی را در زندگیم دارم که باعث میشود خوب باشم،باعث میشود خودم را گم نکنم...من دوباره برگشته ام،با همان آرزوها...هنوز هم همان دخترکِ منطقیِ عاشقِ نوشتن هستم...قلبم...قلبم حالش خیلی خوب است،منظم میتپد...دیگر مانند قبل ها از شدت هیجان نفس کم نمیارم،دیگر آدم شده ام و همه اینها از آن روزی شروع شد که کنار کشیدی ام و مجبورم کردی برایت حرف بزنم و بعد خیلی راحت جلویم راه حل گذاشتی...خوشحالم از این که باعث شدی خودم را پیدا کنم...هزاران بوسِ شاتوتی برایِ لپ هایت :*

پ.ن : رعنایِ عزیز نتوانستم پاسخ سوالت را بدهم،یک آدرسی چیزی برایم بگذار...

  • آسو نویس

-8- آرزوهایتان را بنویسید

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۳ ب.ظ

درست سال پیش همین موقع ها بود که از وبلاگِ قبلیم دل کندم،از وبی که بعد از هفت سال در آن نوشتن میخواستم بزرگ شوم و تغییر مقدمه پیشرفت بود...به شب هایِ قدر که رسیدم کسی آمده بود و نوشته بود که آرزوهایتان را بنویسید بعد شب های قدر به خدا بگویید،سال بعدش نگاه کنید ببینید به چندتایش رسیده اید! من کلی ذوق کرده بودم و قرار شد این کار را انجام بدهم...دو صفحه و نیم را پر کردم از آرزوهایم اما از آنجایی که من آدم شلخته ای هستم گمش کردم.امروز که دوباره یادِ نوشتن آرزوهایم افتادم به این فکر کردم که چندتایِ آن ها برآورده شده بود...حالا دارم میشمارم،تقریبن نصفشان را دارم...نصف آرزوهایم برآورده شده اند...حالا امسال هم میخواهم دوباره بنویسم...یک به یک آرزوهایم را رویِ کاغذ بیاورم ...

  • آسو نویس

-7- باران تویی

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۳ ب.ظ

edit by : me

پ.ن : باران تویی،چارتار  [دانلود]
  • آسو نویس

-6- تو عطر کدام خوشبو‌ترین گل جهانی؟

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۲ ب.ظ

باد هوهو میکند

و در بین درختان آواز میخواند

شاخه های درخت ها میرقصند

و من در حیرتِ عشقِ باد به درخت مانده ام

آیا باد بویِ تو را آورده بود که درخت ها آنچنان با شوق می رقصیدند؟

پ.ن : عنوان از کامران رسول زاده

  • آسو نویس

-5- آهای آقا با شما هستم

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۲ ب.ظ

آن روز را یادت می آید،وقتی گفتی عاشقِ همین شیطنت هایت شده امیک عصر بهاری …کنار شاه بوته یاس وحشی میزی که کاسه ای پُر از پولکی زعفرانی داشت و دو فنجان چای داغ و تویی که گفتی دوستم داری!یادت هست تو همان پسرِ آقایی بودی که آرام میرفتی و می آمدی و من همان دخترِک شیطونی بودم که شیطنت هایِ ریز و یواشکی ام همه جا را پر کرده بود...یادت هست آقا؟ وقتی که نگاهم میکردی و سریع نگاهت را میدزدیدی؟ وقت هایی که من یواشکی و از دور در جمع دوستانه ات نگاهت میکردم و مچم را میگرفتی... تو همان پسرکِ آرام و مغرور بودی. و من همان دخترکِ شیطونِ لجباز. یادت هست روزی که نگاهمان در هم گره خورد ؟ روزی که برایم گلِ نرگس هدیه آوردی و من در تعجب بودم که از کجا فهمیده ای من عاشقِ نرگسم...! آهای آقا با شما هستم،میدانی چه قدر آرزویِ دیدنِ همین را داشتیم؟ همین که کارت را پخش کنیم و بگوییم ما به هم رسیدیم...روزی که تو بشویِ آقایِ من. دوستت دارم،برایِ آغوشت،برایِ نگاهت،برایِ اینکه تو مردِ منی...کسی که آغوشش برایم گرما می آورد...دستِ خودم نیست،تقصیر آغوشت است،دست هایت را که باز میکنی دیگر به هیچ جا بند نیستم،سقوط میکنم.. بیا،بیا آقایِ من،هم سرِ من...هم پایِ من...همه وجودِ من.بیا و موهایم را بزن پشتِ گوشم تا من هم برایت آستین پیرهنت را تا کنم... بیا میخواهم زیرِ گوشت زمزمه عاشقی سر دهم،میخواهم صدایم را تویِ سرم بندازم و بی خیال همه چیز شوم و بگویم آهای دنیا یادتان باشد این مرد مالِ من است...میخواهم بگویم همین که هستی،همین که لا به لایِ کلمه هایم نفس میکشی،همین که واژه هایم قادرند از تو بنویسند،همین بس است.بعضی وقت ها فقط از تو میخواهم سکوت کنی تا من با آرامش دستانم را زیرِ چانه بزنم و به مرزِ چشمانت نگاه کنم،به تیله مشکی درونش که تا کجا ادامه دارد؟زیبایی تو تمامی ندارد پس سکوت میکنم،آقایِ من کمی پلک هایت را ببند،چشم هایت نمیگذارند بخوابم...بعضی وقت ها از تو میخواهم لباس چهارخانه بپوشی و من غرق شوم در خانه هایِ کوچک پیرهنت و حسودی کنم به دکمه هایِ پیرهنت که حتی از من هم به تو نزدیک ترند،و چای دغدغه عاشقانه خوبی ست برای با تو نشستن بهانه خوبی ست حیاط آب زده ، تخت چوبی و من و تو،چه قدر بوسه، چه عصری، چه خانه خوبی ست...

پ.ن : از همه قشنگیایِ زندگی،تنها تو رو انتخاب کرده بودمو   /بنیامین/  

 

  • آسو نویس

-4- قلبم پرِ احساسه

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۱ ب.ظ

چاقو را با سرعتِ زیاد و فشارهایِ دستم به رویِ کاهوها میزنم،انگار که بخواهم هوایِ گرم را تقصیر آن ها بیندازم و تا دلم میخواهد لهِشان کنم...موهایم را با یک دستم به پشتِ گوشم میبرم و ادامه میدهم،هربار بیشتر...کاهوها را درونِ ظرف سالاد میریزم و با عجله به سمتِ قابلمه رویِ گاز میروم...با قاشقی که روی میز کنارم گذاشته ام مزه اش را میچشم و ابروهایم را بالا می اندازم و با خودم زمزمه میکنم :"نه مثلِ اینکه واقعا خوب شده،بابا باریکلا دختر." یک هو حس میکنم که چیزی پاهایم را گرفته است جیغ میزنم و رویم را برمیگردانم و با دیدن ماهور که حالا از شدت خنده از چشم هایش اشک می آید اخم میکنم و دستانم را به کمر میزنم و به سمتش خم میشوم،سرش را با حالتی شیطنت آمیز پایین می اندازدو یک هو میدود...اخم هایم را از هم باز میکنم و دنبالش میدوم،موهایِ طلایی رنگش در هوا میچرخند...همینطور که میدوم صدایش میزنم :"ماهور،صبر کن ببینم دخترکوچولو،کجا رفتی یه هو؟" دنباله یِ صدایِ خنده هایِ ریزش را میگیرم و همانطور که روی نوک انگشتانم راه میروم داخل اتاق میشوم،طاقت نمی آورد و سرش را از تویِ کمد دیواری بیرون می آورد،موهایش رویِ شانه هایش میریزند...بعد از دیدن قیافه شیطنت آمیزش نمیتوانم صبر کنم و به سمتش میدوم و قبل از اینکه چیزی بفهمد در آغوش میگیرمش و در هوا میچرخانمش،صدایِ خنده هایمان لابه لایِ وسایل خانه گم میشود...خسته میشوم و مینشینم،هر دویمان نفس نفس میزنیم،وِلو شده ایم رویِ زمین...صدایِ چرخانده شدن کلید قفل درب حواسم را جمع میکند،مثل همیشه کفش هایش را جفت میکند و با یک عالم کیسه هایِ مختلف می آید تو و پشت سرش درب را با پایش میبندد،نگاهمان میکند و نگاهش میکنیم،تعجب میکند،ماهور از رویِ زمین به هوا میپرد و میگوید بابا اومد،سلام بابایِ خودم...نگاهش  به سمت ماهور کشیده میشود و کیسه ها را کنار میگذارد و رویِ زانو خم میشود تا بتواند راحت تر ماهور را در آغوش بگیرد...من همچنان لبخند میزنم و دستانم را به چانه زده و خیره میشوم به آن دو که دارند با هم دیگر میخندند و ماهور با شوق و ذوق فراوان قضیه امروز و ترسیدن من را تعریف میکند..از چشمک هایِ یواشکی اش معلوم است که قضیه را خوب فهمیده...حواسشان که پرت میشود از جایم بلند میشوم و آرام و بدجنسانه به سمتش میروم،و یک هو بوسه ای رویِ لپ چپش میکارم...برمیگردد؛نگاهم میکند و با حالتی بدجنسانه تر میگوید:"شما اون خانومی که الان منو بوس کرد ندیدین؟من کارشون دارم!"

شانه هایم را بالا می اندازم و میگویم :"نه،من که چیزی ندیدم " بعدش هم پشتم را میکنم و به سمتِ آشپزخانه میروم...مطمئن هستم که نقشه ای دارد،هیچ جوره از شیطنت کم نمی آورد.زیرِ غذا را خاموش کرده و به سمتِ یخچال میروم،یک لیوان آب از آب سرد کنش برمیدارم؛چشمانم را میبندم و قُلُپ قُلُپ سر میکشم...چشمانم را باز میکنم ،  به شِی رو به رویم خیره میشوم تا بتوانم تشخیصش دهم...با دستِ چپش کتابی را که در دست دارد از جلوی صورتم پایین می آورد،حلقه اش لبخند رویِ لبانم می آورد،لبخندم را که میبیند با پرستیژِ خاصِ خودش میگوید :"وا.چی شده؟چرا میخندی؟" میگویم چیزی نیست یاد یه چیزی افتادم...لنگه ابرویش را بالـا می آورد و نگاهم میکند،از نگاهش میفهمم که باید خودم همه چیز را بگویم و شروع میکنم "باشه،باشه،میگم،قبول...حلقه ات رو دیدم،یه هو ذوق کردم..." لبخند میزند،از همان هایی که وقتی نیست دلم برایشان تنگ میشود و میگوید :"خودمم وقتی میبینمش ذوق میکنم،حالا اینا به کنار..." بعد با هیجانِ فراوان شروع میکنه "این کتاب همین امروز چاپ شد،یه کتابه که نویسنده اش یه خانومه،داستانش هم خیلی جذابه،من توضیح نمیدم که خودت بخونیش ..." سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و میگویم :"باشه،بذار نگاش میکنم،مرسی" دستانم را میگیرد و میگوید بعدا نداریم که همین الان بیا بشین...پشت سرش راه می افتم،خودش لبه تخت مینشیند و شروع به ورق زدن کتاب میکند...رویش را به سمتم برمیگرداند و میگوید بشین اینجا و دستانش را رویِ تخت میزند...لبه تخت مینشینم...کتاب را دستم میدهد و میگوید :"اسم نویسنده اش رو بخون" اسم نویسنده رو نگاه میکنم و دستم رو میذارم رویِ قلبم، "این اسمِ منه،من،این کتابه منه که چاپ شده...باورت میشه ؟" و بعد با هیجان زیاد بغلش میکنم و غرق میشوم در گرمایِ محبتِ بدنش...از خودش جدایم میکند و با دیدن اشک هایم که از شوق ریخته شدند میگوید :"دیگه گریه برایِ چی دختر خوب؟" موهایم را با کلیپسی رویِ سرم جمع میکنم،دفترچه را از رویِ میز برداشته و مینویسم "امروز اولین کتابم چاپ شد.  امضا: یک عدد دخترِ عاشقِ کتاب " ،به چشمانش نگاه میکنم و دفترچه را به دستش میدهم...زیرِ لبی میخواندش و خودکارش را برمیدارد و زیرش با خطِ خوش مینویسد. "ما این دختر را میمیریم ...  امضا : یک عدد آقایِ عاشقِ خانوم نویسنده " بعد هم لبخند میزند،از همان لبخندهایی که من را تا مرزِ جنون میبرد...

پ.ن : اصلا تو حواست نیست،من محوِ تماشاتم...

  • آسو نویس

-3- مچاله شده ایم...

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۱ ب.ظ

 

خی لی پیشتر از این گفته بودم که ما آدم روزهایِ تنهایی نیستیم،وقت هایی که خوشحالیم باید کسی باشد که دستانش را با شوق و ذوق فراوان در دستانمان بگیریم و بچرخیم آنقدر که سرمان گیج میرودد،باید باشند کسانی که تلفن بزنند و تو با شوقِ زیاد برایشان از خاطره هایت بگویی،ما آدم ها وقت هایی را داریم که وسطِ حیاط مدرسه میشنشینیم همه جیغ میزنیم و میخندیم.اما جدایِ تمام این خوشحالی ها ما وقت هایی را نیاز داریم که با ما حرف بزنند،دستانی آرام رویِ شانه هایمان بنشیند و بخواهند که آراممان کنند،روزهایی است که وقتی داری از فرط دل درد دور خودت میپیچی کسی باشد که پیام بدهد بهتری؟ این ها خوشبختی است،خوشبختی نقطه های ریز است که وقتی کنار هم قرار میگیرند یک خط رو میسازن.ما آدم ها روزهایی را داریم که باید حال همدیگر را بپرسیم،وقتی زنگ میخورد صورتِ دوستانمان را بوس کنیم،بدون هیچ دلیلی،بدون اینکه دلیلی باشد برایِ این هدیه ها.اما امان از روزهایی که آدم ها آرام میشوند،میروند تویِ خودشان،تغییر میکنند،یک هو به خودت میایی و میبینی اطرافیانت تغییر کرده اند،دیگر نمیخندند و یا اگر هم میخندند با یک لبخند همه چیز را تمام میکنند!یک هو چشمانت را باز میکنی میبینی همه چیز تغییر کرده است،آدم هایِ اطرافت آرام شده اند،همچون دریا،گاهی موج هایی می آیند اما آنقدر آرام و بی صدا هستند که حس نمیشوند،این تغییرها است که آدم را مچاله میکند و به قولِ "ح" این مچاله شدن ها سخت صاف میشوند.کمر صاف میشود اما قلب که نمیشود...میشود؟

پ.ن:منظور از "ح" حدیث بانویِ خودمان است...

  • آسو نویس