آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-22- من هم گرفتار شده ام

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۰ ب.ظ

حالا من هم گرفتار ترنجم.یک بدبختی به بدبختی هایم اضافه شده اما دوست داشتن که بدبختی نیست.شاید هم باشد.گاهی وقت ها دوست داشتن هم بدبختی است.وقتی که مثل جاده یک طرفه باشد.فقط دوست داشته باشی ولی دوستت نداشته باشد.مثل آسانسوری که فقط بالا برود.آن قدر بالا می رود تا جایی لایِ ابرها گیر می افتد.هیچ کس هم نیست تا آن را به زمین برگرداند.معلق می شود.عشق هایِ یک طرفه،مثل راحله.

 

/قاب های خالی - فهیم عطار/

  • آسو نویس

-21- پس چرا کسی به من نمیگه تا خوب باشم؟

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۰ ب.ظ

میدانید شنیدن "تو میتونی"از زبان یک بزرگسال چه هیجانی دارد؟می دانید شنیدن این حرف از زبان هرکسی چه هیجانی دارد؟یکی از ساده ترین جمله هایِ دنیاست که دو کلمه هم بیشتر ندارد اما همین دو کلمه وقتی کنار هم قرار میگیرند به نیرومندترین کلمات دنیا تبدیل میشوند.

 

/خاطرات صددرصد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت - شرمن الکسی/

  • آسو نویس

-20- نیروی توقع ها

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۶ ب.ظ

حدس میزنم پایِ اعتماد به نفس در میان باشد.منظورم این است که توی رده بندی قرارگاه،همیشه پایین ترین نفر بودم.کسی از من انتظار خوب بودن نداشت.این بود مه من هم خوب نبودم.اما توی ریردان،مربی و بازیکنان دیگر از من می خواستند خوب باشم.از من توقع خوب بودن داشتند.به خوب بودنم احتیاج داشتند.نتیجه این که خوب شدم.
من می خواستم توقع ها را برآورده کنم.
فکر کنم مسئله همین است.
نیرویِ توقع ها.

 

/خاطرات صد در صد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت - شرمن الکسی/

  • آسو نویس

-19- سکانسِ برتر

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۶ ب.ظ

 

 

home - 2015

  • آسو نویس

-18- شاید هوای زیستنم را عوض کنم

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

شاید تا حد خیلی زیادی تغییر چیز خوبی باشد اما در خیلی از مواقع شرایط مهیا نیست،اول سعی می کنی با تغییرهای ریز و کوچک شروع کنی،مثلا مدلِ دیگری لبخند بزنی،یا اینکه کتابِ درسی ات را به جای چسپ پهن زدن با پلاستیک جلد کنی.بعد که تغییراتت کامل می شود،خوشحال و خندان دست می گذاری رویِ تغییرات بزرگ تر،قدمِ بعدی می تواند این باشد که خیلی جاها حرف نزنی و جاهایی را هم زیاد حرف بزنی و بعد با واکنش هایی از قبیل اینکه "چرا ساکتی؟" و یا اینکه"چه قدر حرف میزنی" رو به رو می شوی.اهمیت نمی دهی،زیرا ممکن است اخلاق و سلیقه آدم هایی که  قرار است در سال هایِ آینده ملاقاتشان کنی با این ها متفاوت باشد...همچنان ادامه می دهی و برای دیگران هم عادی می شود.


بعد می آیی ملاک هایت را زیر و رو می کنی،چپ و راست میکنی و میبینی که ای بابا چه قدر آدم اضافه دور و برت ریخته است و یا بالعکسش اینکه چه قدر آدم های مهمی را از دست داده ای،شروع می کنی منطقی شدن با آدم های دور و برت،کمی دایره دوستی ها را کوچک تر میکنی و در عوض با همین چند نفرِ کم صمیمی تر می شوی...بماند که چقدر واکنش های متفاوتی نشان داده می شود که "چرا اینطوری شدی؟" "قبلنا بهتر بودیااا" بعد هم ولت میکنند و می روند.
باز هم اهمیت نمی دهی و با خودت زمزمه میکنی تغییر مقدمه پیشرفت است و اینکه قرار نیست خیلی از آدم ها از تو راضی باشند زیرا عقیده ها و اخلاق ها با یکدیگر تفاوت دارد. چند وقت دیگر که میگذرد وقتِ این می شود که نقطه عطف تغییرات را نشان دهی و بلند بلند درباره عقایدت صحبت میکنی...درباره اینکه چه قدر کاکتوس دوست داری و در عوض از گل رز بدت می آید...شروع میکنی از بیان کردن اینکه از آدم های هنری خوشت می آید،نویسنده ها را دوست داری،با کتاب خواندن آرام می شوی و هیچ وقت از پزشکی خوشت نیامده است.با شوق و ذوق ادامه میدهی که چه قدر خوب است آدم دوست های متفاوت داشته باشد،که در حین تفاوت هایِ زیادشان،شباهت های عمیقی داشته باشند(+). ادامه میدهی که مبل هایِ گل گلی را میپسندی،یکی از آرزوهایِ بزرگت این است که مسئول کتابخانه شوی...دوست داری خانه ات کتابخانه بزرگ داشته باشد...بعد که بین حرف هایت مکث میکنی و قیافه هایشان را ببینی یادت می آید که خیلی از آدم ها هیچ وقت نفهمیده اند که عقایدها با هم تفاوت دارد و بعد تصمیم میگیری درونِ خودت تغییر کنی و اینکه خدا میداند کی و کجا تغییراتت بیرون بزند و همه بفهمند که کاکتوس ها از شمعدانی ها مهربان ترند...

پ.ن: آروم و بی صدا بین شمعدونی ها نشسته بود،معلوم بود شیطونه و خیلی بهش فشار میاد از اینکه داره خودشو آروم نشون میده،نگاش که کردم مهرش به دلم افتاد...

پ.ن : به یک سری آدم جدید در محله و مدرسه جدید برای پذیرفتن تغییرات نیازمندیم :|

پ.ن :عنوان از علی داوودی و شعر کامل :

باید که لهجه کهنم را عوض کنم
این حرفِ مانده در دهنم را عوض کنم

یک شمعِ تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم

هرشب میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم

بردار شعر های مرا مرهمی بیار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم

بگذار شاعرانه بمیرم از این سرود
از من مخواه تا کفنم را عوض کنم

من که هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده که پیرهنم را عوض کنم

علی داوودی

  • آسو نویس

-17- سنگر شب هایِ شهدا...

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۵ ب.ظ

میشه هنوز هم لحظه هایی رو تامل کنی درباره ی زندگی کردن در زمینی که معبود در قرآن نوشته است جایی جز رنج نیست...و ما آدم ها با همین رنج ها و سختی ها بزرگ میشویم.هنوز میشه فکر کرد درباره آدمایی که امام ندیده جونشونو فدا کردند...خیلی اتفاق بزرگ و عجیبیه که تو امام خمینی رو ندیده باشی،حتی گاهی وقتا صداش رو هم نشنیده باشی اما،اما وقتی امام دستور میدهد« پاوه باید آزاد بشود» یا «خرمشهر باید آزاد شود» جانت را فدای امام کنی. سخت است ندیده و نشنیده عاشق بشوی.
هنوز هم میشه فکر کرد به گردانی که چهارصد نفره برای عملیات رفت و با بیست نفر برگشت،میشه دیوانه شد با این حرف ها،مگه میشه؟ چهارصد نفر کجا و بیست نفر باقی مانده کجا؟ هر کدام از این ها آدم بوده اند و نبودن سیصد و هشتاد نفر آن ها بیچاره مان می کند...
هنوز میشه چند دقیقه فکر کرد به شهیدی که حاضر نشد با همسرش عکس دونفره بگیرد تا بعد از او عکس هایش نماند و همسرش اذیت نشود و این درست است که شهدا یک بار میمیرند اما خانواده هایشان هزاربار،بعد از خواندن وصیت نامه،بعد از دیدن ساعت و قرآن جیبی شهید...
باید و باید و باید فکر کنیم به کسی که هنوز یاد نگرفته بگه بابا بدون بابا شده است و ما هنوز درک نمی کنیم سهمیه های دانشگاه و هزارتا از این سهمیه ها برای دختر بابا نمی شود وقتی عروس شدنش را نمی بیند...
فکر کردن به مناجات های شبانه آدم هایی که با هر کدام از مناجات هاشون به خدا وصل می شدند...
میشه اشک ریخت با صفحه به صفحه،واژه به واژه و حتی نقطه های حروف دردهای شهید منوچهر مدق و عشقی که بین خودشان و همسرشان بود...
سخت است درک کردن زنی که تمام شدن همسرش را ببیند و دم نزند،گریه نکند و بگوید خدایا راضی ام به رضایت...
و ما هنوز آرامش واقعی را پیدا نکرده ایم که اگر آرامش بندگی را پیدا کنیم آدم میشویم...اگر غذای روحمان درست انتخاب شود تا مدت ها سیریم...آرامشِ من که در غرفه سنگر شب های شهدا بود..در سجاده نماز جماعت داخلِ نمایشگاه.آرامشم آن جایی بود که دعای فرج خواندیم و از شهدا حرف زدیم،از گردانی که چهارصد نفره رفت و بیست نفره برگشت...

پ.ن : غرفه سنگر شب هایِ شهدا در نمایشگاه دفاع مقدس که افتخار پیدا کردم عضوی از اونایی باشم که کمک میکردن.

پ.ن : و حاجی هایی که قربانی ندانم کاری هایِ آل سعود شدن...تسلیت

پ.ن : شهدا رو باید درک کنیم

  • آسو نویس

-16- نویسند ها رقیب هم دیگه ان

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۴ ب.ظ

Midnight in Paris Trailer 2011                                            

همینگوی : نویسنده ها رقیب هم دیگه ان
گیل : من به گرد پایِ شما هم نمی رسم
همینگوی: تو اصلا رفتارت مردونه نیست،اگه یه نویسنده ای پس به خودت بگو که بهترینی! (با تحکم)

  • آسو نویس

-15- برداشت اول

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۳ ب.ظ

تابستان آمده است،تیر گذشت و رفت و حالا مرداد آمده است...ماهی که من در آن متولد شده ام ...مرداد ماهِ توت و پیله پروانه ها،ماهِ آفتاب هایِ سوزان...ماهِ عشق...ماهِ بی منت گرما بخشیدن خورشید...میدانی دیویدِ من چند وقتی است از فراسوی فاصله ها نگاهت میکنم...درست است که مردم میگویند دو عاشق مانند دو خطِ موازی هستند که هیچ وقت به هم نمیرسند اما،اما حداقل برو عقب تر...کمی بیشتر...میخواهم خوب نگاهت کنم بعد آرام آرام می آیم و در آغوشت حل میشوم،مگر نمی گویند زوج ها با هم یکی هستند،خب دیگر...من می آیم و در آغوشت حل می شوم...آن وقت من میشوم جزئی از تو ...دیگر نمیتوانند جزئی از وجودی را جدا کنند که...میتوانند؟
دیویدم روزگاری بود که وقت هایِ تنهایی زیرِ آسمانِ شب دراز میکشیدم و تنهایی ـَم را با مرغان آسمان تقسیم می کردم...گه گاهی هم آسمان گریه اش میگرفت و من با باراش باران دلم را نوازش می کردم...تا وقتی که نامت را شنیدم و قلبم برایِ بودن با تو به لرزه افتاد...طاقت نیاورد،نتوانست بی تو باشد...مگر جز این بود که دلیل تپیدنش را پیدا کرده بود؟ قلبم امان نیاورد...هر بار که تو را دید و هر بار که اسمت را شنید مانند معنی اسمت جسور شد و به پرواز در آمد...چشم هایت خواب را از چشمانم ربود...تو کم کم تمام وجودم را از آنِ خودت کردی. نامت آن قدر بر دلم نشسته بود که جدایِ اینکه قلبم را  تسخیر کرده بود زبانم را نیز اسیر کرده بود...زبانم برایِ ادا کردن حروفِ اسمت به لکنت می افتاد...اسمت هم همانند خودت بود،همانقدر چابک و جسور و آزاد...
چند وقتی است فیلم هایِ عاشقانه میبینم،دلم یک فیلم بلند عاشقانه از خودمان میخواهد که هر لحظه دکمه تکرار را بزنیم و باز هم عاشق شویم یا حتا سطرهایی بلند و بی پایان از تو ...
دیوید جانم هر بار می آیم خیال هایت را کنار بگذارم اما فکر یادِ تو در من ضرب میشود و به توان میرسد،بعد من تقسیم میشوم در "تو"،میبینی ،عجب دنیایِ بی حساب و کتابی است...
کنار پنجره نشسته ام و منتظرم باد عطرِ تو را به رقص در بیاورد تا به من برسد...آن وقت است که جانم گرفته میشود و از من چیزی نمیماند جز گردی ازمن...و  آرام آرام در بویِ خوشِ وجودت گم میشوم...
تو راه می روی و من همپایت نمی شوم...میدانی چرا؟آخر میخواهم پایم را جایِ پایِ تو بگذارم...میترسم که خیابان جایِ پایِ تو را در آغوش بکشد...تو فقط برایِ منی و مردِ من عاقبت یک روز که نزدیک است از اینجا رها میشوم و می آیم به سمتت و در آغوشت جان میدهم...
حالا دیگر خسته شده ام از تو نوشتن، در یک جمله از حالِ خودم برایـت خبر آورده ام: "من دوستـت دارم! "

پ.ن : در بند و گرفتار برآن سلسله مویم...  [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها، برداشتِ اول...

  • آسو نویس

-14- رابطه ی فاصله قلب آدم ها و تن صدایشان!

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ب.ظ

یک جایی نوشته بود که آدم ها چرا وقتی عصبانی هستند داد میزنند و چرا آرام و با ملایمت صحبت نمیکنند...کلی هم سر این قضیه بحث شده بود که چون ناراحت اند و عصبانی اند...بعد استادشان توضیح داده بود که آدم ها وقتی داد میزنند که قلبشان از یکدیگر دور باشد و به نسبت دور بودن قلب ها داد و بیداد ها بلندتر میشود...از آن طرف، دو تا عاشق وقتی از هم ناراحت میشوند داد میزنند؟اینطور نیست آن ها آرام مشکلشان را با هم در میان می گذارند،زیرا قلب هایشان به هم نزدیک است،وقتی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شود دیگر حتا معمولی هم حرف نمیزنند و فقط در گوشِ هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود...سر انجام از همان نجوا هم دست می کشند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند و با همین نگاه عشق بازی میکنند و این عشق همان عشق انسان به خدا است...همان رابطه نزدیک با معبود است،خدا که حرف نمی زند اما صدایش را می توانی در همه وجودت احساس کنی و اینجا بینِ انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست و بدونِ باز کردن لب می توانی در اوجِ شلوغی با خدا حرف بزنی...این است رابطه ی فاصله قلب آدم ها و تن صدایشان!

پ.ن : به زودی مجموعه داستان هایی در اینجا قرار می گیرد :)

  • آسو نویس

-13- شایدم دیوونه شدم

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۰ ب.ظ

"ای بابا تو هم که همیشه تو همه متنات بالاخره یه جایی،گوشه ای،کنجی یه چیزی از عشق گفتی! اول و وسط و آخرشون عشقه..."

                                                                                                         /فاطمه.خ/

  • آسو نویس