آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

-164- اون همیشه می‌شنوه

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۴۷ ب.ظ
تمام هفته را سپری می‌کنم تا پنج‌شنبه‌ها را لمس کنم..پنج‌شنبه‌ها روز امیدواریِ من است..روزی که دلم می‌خواهد با تمام وجودم بخندم و شاد باشم..انرژی و انگیزه‌هایم هر هفته پنج‌شنبه تمدید می‌شود..روزهای اولِ مدرسه که حالم بد بود و نسبت به همه‌ی جهان گارد گرفته بودم نمی‌توانستم بخندم..همه‌چیز در نظر من زشت و سیاه می‌آمد..شوخی‌های هیچ‌کس به دلم نمی‌نشست و نمی‌توانستم درست بخندم..و گاهی حتی از شوخی‌هایشان حالت تهوع می‌گرفتم..از این همه جبری که من را در بر گرفته بود حالم بد می‌شد..هربار که می‌خواستم با معلمی صحبت کنم تا درس‌های عقب‌افتاده را جبران کنم بغض می‌کردم..هربار این صحبت را به تعویق می‌انداختم که جلوی آن‌ها ضعف نشان ندهم.
پنج‌شنبه‌ی اولی که با قاضی کلاس داشتیم همین بودم..استادی که قرار بود ادبیات درس دهد بزرگ‌ترین غول بود..کسی که مطمئنا قرار بود بارها با او بحثم شود و دعوا کنم.
پنج‌شنبه‌ی اول سر زنگ ادبیات انقدر انرژی داشتم که خودم باورم نشد..خودم را کنترل کردم..به خودم گفتم نخند..نباید بخندی..شرایطتت بدتر از این‌ها است..چرا خنده‌ات می‌گیرد..خودت راجمع کن..اما نمی‌توانستم..زنگ قاضی تنها زنگی بود که برای اولین بار با وزن زدن خندیدم..گاردی که گرفته بودم کمی سست‌تر از قبل شد..زنگ بعد دلشاد با آن هیبتش وارد کلاس شد و این‌بار بلندتر خندیدم..چیزی ته دلم خی‌لی وقت بود تکان نخورده بود..شور و شوقی که ماه‌ها بود از بین رفته بود با حرف‌های دلشاد جان گرفت..وقتی گفت رزق و روزی که فقط چیزای مادی نیست..آدمایی که سرراهت قرار می‌گیرند رزق تو محسوب می‌شوند..جنبه‌ی دینی قلبم ماه‌ها بود خاموش شده بود..از داشته‌هایم راضی نبودم و نه تنها با خودم بلکه با خدا هم دعوا می‌کردم..همه‌چیز را فراموش کرده بودم..یادم رفته بود من با چه‌کسی معامله کرده بودم..یادم رفته بود که در بهشت‌ثامن نشستم و به ستون تکیه دادم و سه‌ساعت حرف زدم..یادم رفته‌بود از مشهد زنگ زدم و ثبت‌نام کردم..یادم رفت قبل مرحله‌ی یک زنگ زدم مشهد و یک‌دل‌سیر گریه کردم..یادم رفته‌بود که به چه‌ کسی قول دادم تا هدفم چیزدیگری باشد..من قول داده‌ بودم که برای او درس بخوانم..درس بخوانم تا مفید واقع شوم..تا یک‌قدم در راهِ او بردارم..کاری که از دست من برمی‌آمد درس‌خواندن بود..مدال‌ها که مشخص شد فراموش کردم..واقعا تف بر منی که انقدر فراموش‌کارم..تف بر منی که هدفم را فراموش کردم.یادم رفت روز اعتکاف برای ریحانه حرف زدم و بعد قبولی زنگ زد و گفت فاطمه یادت نره با کی معامله کردی..یادت نره زحمتاتو از بین ببری..اجرتو از بین نبر و ناشکری نکن.باور نکردم..قلبم سیاه و چرک شده بود.دلشاد بخش مطمئن و قوی وجودم را فعال کرد..به‌طوری که دوباره بعد کلاسش گریه کردم..اما این‌بار گریه‌م ترس نداشت..ناشکری نداشت..فقط دلش برای چیزی که بود تنگ شده بود.آن روز که تمام شد گفتم فقط یک‌جلسه بود..اما هر پنج‌شنبه که با حرف‌های قاضی..با نگاه‌های قاضی به راهم مطمئن‌تر می‌شوم می‌فهمم یک‌بار نبود..وقتی سوال جواب می‌دهم و قاضی با رضایت نگاهم می‌کند خوشحاال می‌شوم..از اعماق قلبم شاد می‌شوم که می‌توانم دستم را بزنم زیرچانه‌م و یک‌ربع تمام به حرف‌های جدی دلشاد گوش کنم..با قلبم لبخند میزنم وقتی من و لیلی و سحر سر تست‌های ادبیات می‌توانیم حرف بزنیم و دلگرم باشیم..خاطرات را مرور کنیم و نگران نشویم..زنگ ساعت قاضی ساعت کلاس‌های المپیاد است..شش‌ونیم که می‌شود..باران که می‌گیرد..سرم را می‌گذارم روی شانه‌ی لیلی و دستانش را می‌گیرم و می‌گویم:《 می‌بینی اخوان می‌خونه برامون؟می‌شنوی؟》
《..به دشخواری فرو می‌برد بغضی را که قوت‌غالبش آن بود..》
دستم را محکم‌تر فشار می‌دهد و می‌گوید می‌شنوم.
پنج‌شنبه‌هایِ مطبوعِ دلپذیر!
  • آسو نویس

-163- از این‌جا مونده و از اون‌جا رونده

پنجشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۰۳ ق.ظ

بابالنگ‌درازِ عزیز،تا تکلیفم با خودم مشخص می‌شود یک‌نفر می‌آید و همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد و این دو جنبه مثبت و منفی دارد،جنبه‌ منفی‌ش آن‌جایی است که خانواده‌م مدام توی گوشم می‌خوانند که درس بخوان و من روی این جمله حساس شده‌م، حالم از این جمله به‌هم می‌خورد از این‌که خانواده‌م دردم را نمی‌دانند و نمی‌خواهند هم بدانند.

جنبه‌ی مثبتش آن‌جا است که تصمیم می‌گیرم درس بخوانم و یک‌هو پارسا پیام می‌دهد و حرف می‌زنیم و تاکید می‌کند :" ببین امسال سال مهمیه، سعی کن برای خودت باشی." و من دوباره هوایی می‌شوم..کتاب‌های نخوانده،جلسات شرکت‌نکرده..تحلیل‌های نخوانده.

جواب می‌دهم "می‌فهمم" و دوباره درگیری‌های درونی‌م پا می‌گیرند.

کتابِ نامه‌های جلال به سیمین این‌طرف میز و جزوه‌های ریاضی آن‌طرف‌تر

از این‌جا مانده و از آن‌جا رانده منم.

  • آسو نویس

-162- شیخ‌ما ابوسعید ابوالخیر

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۱ ب.ظ

《کنارت یاد گرفتم برم دنبالِ آرزوهام و این چیز کمی نیست.برآورده‌شدن آرزوها رو باور دارم و می‌دونم که تو هم داری.حتی اگر هم برآورده نشن مهم نیست.الفبای موضوع رو شیخ ما،قدس‌الله روحه العزیز گفته : در راه نگار کشته باید گشتن》

غزاله تو پست تولدم اینو نوشته‌بود.الآن می‌فهمم

  • آسو نویس

-161- رازِ سرّی

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۳۶ ب.ظ

هیچی، هیچییی مثل دیدن آقای سری تو کتابخونه و دوباره جمع شدنمون دورِ هم نمی‌تونست حالمو خوب کنه و انرژی رو بریزه تو وجودم، خی‌لی وقت بود این‌طوری واقعی و از ته‌دل نخندیده بودم.

حتی خودمون هم بعد اون دیدار عوض شدیم، وقتی بحث پارسال پیش میاد همه ناخودآگاه مهربون می‌شیم و اون بعد خوشگلمونو نشون هم‌دیگه می‌دیم.


  • آسو نویس

-160- دست‌بردار از این در وطنِ خویش غریب

يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۱۲ ب.ظ

دیدی یه‌جایی خسته‌ می‌شی؟خودت از خودت؟از حال خودت؟از گفت‌و‌گوهای درونیت،از تضادهای درونیت..دیدی شجاعت و جسارتت رو از دست می‌دی؟جسارتمو از دست دادم..جسارتی که یه سال بود به‌دستش آورده بودم و با چنگ و دندون نگهش داشته بودم..جسارتی که از ترس‌های بینش نمی‌ترسیدم‌..شجاعتم رفته..اما آرومم..به اندازه تمام یک سال پریشونی و آشفته بودن آرومم..ته‌دلم انقدر آرامش داره که حالم ازش به هم می‌خوره..دلم می‌خواد شور داشته باشه ..انقدر نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت نباشه.هرکاری می‌کنم که حالم خوب بشه..داوطلبانه می‌رم جلوش وایمیستم و ازش می‌خوام حرف بزنیم..محکومم می‌کنه می‌گه کمال‌گرایی نابودت می‌کنه..می‌گه تو دشمن خودتی، می‌گه چرا بهتر نمی‌شی؟می‌گه فکر کردی این چهارسال کل زندگی توئه؟نه نیست..دعوام می‌کنه..رسما دعوام می‌کنه..سرزنشم می‌کنه..ناراحت نمی‌شم..عجیبه..مبینا بهش می‌گه فاطمه از اول المپیاد همین‌قدر پریشون بود و از نظر عاطفی حساس شده..می‌گه حساسه،لطیفه و کمال‌گرا است و کمال‌گراها خودشونو نابود می‌کنن..می‌گه باید توقعتو بیاری پایین..می‌گم نمی‌تونم..می‌فهمی نمی‌تونم یعنی چی؟بهم حق نمی‌ده..بهم حق نمی‌ده که قوی نباشم.فقط وقتی داشت وسایلشو جمع می‌کرد که بره گفت فاطمه می‌خوای موفق باشی؟این شعار رو بذار سرلوحه‌ی زندگیت..این قانون رو بذار که از زمان‌حالت لذت ببری..خسته شدم از حرف زدن با آدما..خسته شدم از درون‌گرایی که احاطه‌م کرده..خسته‌م از بی‌هیجان بودن..خسته‌م از نتونستن برای ابراز محبت‌کردن..خسته‌م از خودم..از گریه‌هام ..از حالِ بدم..خسته‌م که لیلی بهم محبت کنه..نمی‌خوام..می‌خوام قوی باشم اما نمی‌تونم..شجاعتم رفته.دوباره عادتای قبل از این یک‌سال برگشته بهم..نمی‌تونم تو چشم آدما نگاه کنم چیزی که درمانش کرده بودم..موقع حرف زدنم هول می‌شم..چیزی که برای تغییر دادنش یک‌سال تلاش کردم..اعتماد به‌نفسم کاملا از بین‌رفته..دقیقا زمانی که همه‌ی کسایی که نمی‌شناسنم فکر  می‌کنن ..من تو اوج اعتماد به‌نفسی‌م ..انقدر فکر می‌کنن که وقتی ورودی جدید باهام حرف زد و من باهاش مهربون برخورد کردم تعجب کرد..گفت وای من فکر کردم خودتو می‌گیری..نمی‌دونست چقدر منِ جدید عوض شده..نمی‌دونست من چقدر حرف می‌زدم..چقدر ارتباط برقرار می‌کردم..نمی‌دونست من چی بودم و چی شدم...به‌خاطر حالِ درون‌گرایی‌م سرکلاس بلند حرف نمی‌زنم و وقتی معلم یه‌سوال می‌پرسه و من جواب می‌دم نمی‌شنوه..این مسئله سر کلاسای ادبیات بیشتر نمود پیدا می‌کنه..سر زنگ آقای قاضی یه بیت رو خواست معنی کنیم و هیج‌کس نمی‌تونست درست معنیش کنه و قاضی گفت فقط یه‌نفر تونسته تو کلاس‌قبلی و من معنیشو می‌دونستم اما دستمو نمی‌تونستم بلند کنم..می‌ترسیدم..برای سحر و لیلی معنی رو گفتم و وقتی قاضی معنیش کرد دقیقا همونی بود که می‌گفتم..فرداش این مسئله سرِ چندتا چیز دیگه هم اتفاق افتاد و فاطمه و ساحل و سوگل بهم تاختند که اگه دفعه‌ی بعد بلند نگی نظرتو ما داد می‌زنیم فاطمه می‌خواد حرف بزنه..انقدر وضعیتم روی اعصاب شده!مبینا حواسش به همه‌چی هست..به همه‌چی..هرکاری از دستش برمیاد برام می‌کنه..و من نمی‌تونم بهش بگم چقدر دوثش دارم..نمی‌تونم قربون‌صدقه‌ش برم..یادم رفته چطوری ابراز محبت می‌کردم..یادم رفته بی‌پروا بودنو..و نمی‌خوام این‌طوری باشم.سوگل می‌گه وقتی خودت از خودت راضی نیستی مدام فکر می‌کنی دیگران هم تو رو اون‌طوری می‌بینن..فکر می‌کنی ازت ناراضی‌ن همه‌چیو به خودت می‌گیری و ناراحت می‌شی..واسه همینه که وقتی سحر به شوخی می‌گه اضافه‌ای ناراحت می‌شی و جلوش می‌زنی زیرگریه..شونه‌هام رو می‌گیره تو دستش و می‌گه تو همون قدر خفنی برای ما دوستات که برای اون ورودی جدید خفنی.قلبم شاد نمی‌شه..قلبم دیگه از هیچی شاد نمی‌شه..خاکستری شده..خوشحالیا رو نمی‌بینه.به مدرسی می‌گم همه این چیزایی که شما می‌گین رو من به دیگران می‌گم اما نمی‌تونم عملیش کنم..سخته..می‌زنم تو سر خودم و می‌گه باید قوی باشی.

غزاله این روزا تنها کسیه که من رو یاد قبل می‌اندازه..شده خاطره‌هات رو یادت نیاد؟شده فکر کنی مال تو نیستن؟شده خودتو روحی تصور کنی که هیچی نمی‌فهمه؟آره.این روزا همینه.
از درون‌گرایی‌م خسته شدم..فقط می‌دونم که بلد نیستم چی‌کار کنم تا حالم خوب بشه..نذر کردم..نذر کردم که حالم خوب بشه..نذر کردم زندگیم رنگ‌وبو بگیره و از خاکستری بودن دربیاد.
درس می‌خونم..انقدر دارم درس می‌خونم که فکر نکنم..اجازه ندم فکر کنم..فکر کردن تا وقتی چیزی رو حل نکنه به چه دردی می‌خوره؟یادآوری روزای قبل چقدر می‌تونه مفید باشه مگه؟
مهتاب به مدرسی گفته بچه‌ها به من تبریک نگفتن..نه مرحله یک نه مرحله دو و نه طلا..و گفته ناراحتم..قلبم درد گرفت..قلبم یه‌لحظه فشرده شد..اون روز رو یادمه..روزی که ما داشتیم با قلبامون گریه می‌کردیم و نگران بودیم برگشت گفت برام مهم نیست قبول بشم..من از ادبیات خوشم نمیاد و کاش قبول نشم.یادمه اون روز که سحر گریه کرد و گفت مهتاب اومده مدرسه و کیک خریده برا دوستاش و ما رو دیده  و سلام نکرده ..یادمه همه‌ی اینا رو..چقدر با ما مهربون برخورد کرده که توقع تبریک داشته؟و هزاران مسائلی که تو هروی با سحر و لیلی زیردرختا ازشون حرف زدیم و فقط غصه خوردیم..نمی‌فهمن اینا رو..آدما از بیرون نگاه می‌کنن به همه‌چی.
فرهنگ برام مثل قدیم نیست..توش غم داره..دیواراش غم داره..آدماش غم دارن..یه غبار کثیف رو همه‌چیزش نشسته..و زورشو ندارم کنار بزنم این غبارها رو.

نذر کردم که خدا خوشحالم کنه
شبیه شعر قاصدک اخوان:

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی

 

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند

 

قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب

 

قاصدک
هان،
ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

 

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

 

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند 

  • آسو نویس

-159- appreciation

پنجشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۲۶ ب.ظ

صبحا غزاله بغلم می‌کنه و بوسم می‌کنه، کیمیا قربون‌صدقم می‌ره و بهم حق می‌ده وسط کلاس بغض کنم، سوگل می‌گه اگه بخوام می‌تونه به حرفام گوش کنه، لیلی حواسش به جزوه‌ها و درسای عقب‌مونده‌م هست، سحر هرچند دقیقه یه‌بار بهم لبخند می‌زنه..خدایا شکرت بابتِ بودنشون.

+صدای جابری می‌پیچه تو گوشم اون وقتی که فریاد می‌زنه، می‌دونم کنکور احمقانه است اما برای دو چیز،استقلال اقتصادی و شان اجتماعی باید درس بخونید، فلش‌کارتاشو می‌ذارم جلوم و هزاربار تکرار می‌کنم.

appreciation  درک قدر یا بهای چیزی

appreciation  درک قدر یا بهای چیزی

appreciation  درک قدر یا بهای چیزی

...                              ...

  • آسو نویس
آینده را می‌بینم..وقتی پیر شده‌ایم..چهره‌هایمان تغییر کرده است اما هنوز آشناییم..از دور می‌شناسمتان.به سمتتان می‌دوم..پوشش‌هایتان تغییر کرده است..سر و صورتتان..موهایتان ریخته است.اما باز هم خودتانید..دستمان را به هم می‌دهیم و می‌چرخیم و می‌خندیم و شعر می‌خوانیم. اما چهره‌ی او تغییر کرده است‌از همیشه پیرتر است..دیگر همان انسان خنده‌روی قدیمی نیست..درست نمی‌شنود..درست نمی‌خندد و حتی ما را به یاد نمی‌آورد.میم در آغوشش می‌گیرد و محکم در بغل می‌فشاردش.عکس‌العملی نشان نمی‌دهد..گریه‌م می‌گیرد و چیزی نمی‌گویم تنها به چین‌و‌چروک صورتش خیره می‌شوم..کاف عوض شده است..بزرگ شده است..لباسش تغییر کرده است..به حلقه در دستش خیره میشوم..با کسی ازدواج کرده است که مطمئنم دوستش ندارد..و میم هم حلقه‌ای در دستش است..آرام است اما خوشحال نیست..کمرش خم شده است.ژاکت قهوه‌ای پوشیده است و بغلم می‌کند و من ممانعت نمی‌کنم...خی‌لی دلتنگ شده‌م..دلم برای بوی تنش تنگ شده است و در آغوشش اشک می‌ریزم..از شور و شوق همه‌مان کاسته شده است..هیچ‌کدام همان آدم‌های قبلی نیستیم..آرزوهایمان را دنبال کرده‌ایم ولی خوشحال نیستیم..حلقه‌ی میم نشان می‌دهد جبر زندگی همه ما را احاطه کرده است و یاد داده است "همیشه اونجوری که ما می‌خوایم پیش نمی‌ره"
پ.ن : کابوس‌هایی که می‌بینم.
پ.ن : خواب دیدم نیستی/تعبیر آمد می‌رسی
هرچه‌ من دیوانه بودم/ابن‌سیرین بیشتر
|امیرعلی‌سلیمانی|
پ.ن : چیزی که در رابطه‌م با او هرگز از آن خسته نمی‌شدم، شناختن‌ش بود. همواره کنار زدن لایه‌های سطحی و تماشای لایه‌های عمیق‌ترش برایم لذت‌بخش بود. انگار که دلم می‌خواست تا ابد در مرحله‌ی "آشنایی" قفل شویم و من بارها و بارها بشناسم‌ش. بارها از سطح به عمق نفوذ کنم و هر بار جزئیات جدیدی درباره‌ی او کشف کنم.
|کانال فاوانیا|
  • آسو نویس