آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

-181- آتش بدون دود/سه

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۵۰ ب.ظ

مثل همیشه رویا می‌بافم و تا دوردست‌ها می‌روم.نه؟عیب که ندارد.ما باید به دنبال رویا باشیم؛ اما البته رویایی که از یک‌سو به واقعیت متصل باشد.برای آن‌ها که فردا را می‌خواهند، راهی جز این وجود ندارد که فردا را با رویا بسازند،از جنس رویا.حرکت کنید،بدون تامل!
/آتش بدون دود-نادر ابراهیمی/

  • آسو نویس

-180- یادت باشه یادت باشه

جمعه, ۲۸ دی ۱۳۹۷، ۰۸:۱۳ ب.ظ

سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این‌طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم، منو بی‌خبر نذار.»
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»

/یادت باشه-به روایت فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر شهید حمید سیاهکالی مرادی/

  • آسو نویس

-179- ساده‌ترین نگاهِ تو در پسِ هر خیالِ من

دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ب.ظ


می‌خواد بگه دوستمون داره و براش مهمیم..با چشماش زل می‌زنه به مرکزی‌ترین نقطه‌ی چشمت و باهات حرف می‌زنه.مهم نیست حرف زدنش چقدر طول بکشه اون نگاهشو قطع نمی‌کنه..این باعث میشه استرس بگیری و بدنت یخ کنه..چون چشما انرژی دارن‌
بعد سرمون داد می‌زنه..واقعا داد می‌زنه..من طبق معمول که هیچ‌کدوم از لحظه‌های کلاسشو نمی‌شنوم بازم نمی‌شنوم‌‌فقط مغزم یه‌جا بهم فرمان می‌ده که برم و براش آب بیارم تا عصبانیتش باعث حمله‌ی قلبی یا چیزی شبیه به این نشه‌.
به‌جای این‌که بدوم تا زودتر به آبدارخونه برسم و با مهربونی به مسئول آبدارخونه بگم قضیه چیه و آب رو ببرم، تو راه‌پله مکث می‌کنم.یادم می‌افته اون روز که سه‌تایی من رو نشوندن جلوشون و گفتن 《چشمات چقدر خوش‌رنگه.》
آب رو می‌ذارم روی میزش و می‌شینم سرجام‌.بچه‌ها هر کدوم بلند می‌شن و شروع به توجیه می‌کنند.دیگه الآن آروم‌تر شده و لحنش بیشتر شبیه آدمای نگرانه تا عصبانی..اما این لحن من رو بیشتر نگران می‌کنه.دستمو می‌ذارم پشت صندلی لیلی..این‌طور وقتا دلم می‌خواد یکی دستمو بگیره و محکم فشار بده.دستم گرم می‌شه.
فاجو(فاطمه) دستمو محکم فشار می‌ده آروم می شم.دستم یخ کرده..همیشه سه‌شنبه‌ها اون ساعت این‌طوری می‌شم.فاجو این‌بار با دوتا دستش محکم‌تر دستامو فشار می‌ده.
اون داره حرف می‌زنه..من نمی‌شنوم چی می‌گه..من هیچ‌وقت حرفاشو نمی‌شنوم اما نگاهاشو می‌بینم، من رد نگاه آدما رو دنبال می‌کنم.رد نگاهش می‌رسه به دست من و فاجو.می‌فهمه ترسیدیم صداشو آروم می‌کنه و سرشو می‌ذاره رو میز و یه‌هو برمی‌گرده به همون شخصیت  خنده‌روش..دست فاجو رو ول نمی‌کنم..می‌گه ببخشید زیاد ترسوندمتون..نباید انقدر زیاده‌روی می‌کردم.
اما من به‌خاطر اون حالم بد نیست اینو همه می‌دونن.
همه می‌دونن اون ساعت وقتی هوا تاریک می‌شه من چطوری می‌شم.واسه‌ی همین نامه‌ی اون روز رو فاجو باز کرد و گفت من می‌خونم
برام خوند که اگر می‌گوییم می‌مونیم بمونیم حتی اگر طعم خوبی نداشته باشد.
دوباره یادم میفته..《-چشمات عسلیه؟

+نه عسلی نیست
_چرا چشمات عسلیه
+قهوه‌ای روشنه
-ولی عسلیه
+باشه می‌شه انقدر به چشمام خیره نشین؟
-صورتتو برنگردون می‌خوام به چشمات نگاه کنم.
+دلم نمی‌خواد مرکز توجه باشم از ارتباط چشمی می‌ترسم.
-تو هیچ‌وقت موقع حرف زدن به چشمای آدما نگاه نمی‌کنی.》
ولی بچه‌ها من می‌رم این آخرین حرفمه.بچه‌ها بلندبلند حرف می‌زنند اون وسط چندنفر هم دستشونو بالا می‌گیرن و چرت و پرتای همیشگی از قبیل این‌که جبران می‌کنیم رو به هم می‌بافن..قبول نمی‌کنه..هرچقدر باهاش حرف می‌زنیم قبول نمی‌کنه.《-می‌دونستی چشما انرژی دارن؟انگار یه کهکشان درون چشمای هرکس در جریانه.
+مثل چشمای ماحوزی؟
-آهان آره دقیقا.یه همچین چیزی. کهکشان هرکس درونشو نشون می‌ده.》
من تکلیفمو با شما مشخص می‌کنم داد نمی‌زنم چون نباید انقدر می‌ترسوندمتون اما این‌جا نمی‌مونم و رو می‌کنه به مسئول پایه و می‌گه حتی اگر اجازه بدین من الآن برم چون واقعا حالم بده و قرص زیرزبونیشو  با آبی که براش آوردم می‌کشه بالا.
سابقه نداره بحثی پیش بیاد و فاجو این همه مدت ساکت بمونه و چیزی نگه اما یه‌هو عصبانی می‌شه یکی از دستاشو از روی دستم برمیداره و می‌گه
"فکر کردید با رفتن درست می‌شه ؟کنارمون بمونید تا با هم درستش کنیم.فرار کردن از موقعیت انتخاب خوبی نیست."
برمی‌گردم و به چشماش نگاه می‌کنم.
لبم رو با زبونم تر می‌کنم و بهش لبخند می‌زنم.
می‌دونه این حرفاش چقدر برام اررشمنده‌.

پ.ن: 

برای بودن تو من
چه ناشیانه می‌دوم

پ.ن : حواستون هست که اغلب خیال و واقعیت قاطی می‌شه؟

  • آسو نویس

-178- the big fish

سه شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۰۸ ق.ظ
-فقط احمقا هستن که وقتی کشتی غرق می‌شه بازم تلاش می‌کنن
و من همیشه یه احمق بودم-
  • آسو نویس

-177- آتش بدون دود/دو

يكشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۲۰ ب.ظ

این‌طور قانع نباش آلا این‌طور به قناعت زندگی‌کردن دل نبند آلا! این‌طور به محبوبت وعده‌ی 《زیبایِ کوچک》نده پسرعمو! قناعت، در روزگار ما، جرم است آلا! عزیزت را به وسعت و عظمت نوید بده نه به قناعت و به کوچک.

  • آسو نویس

-176- ما هنوز همونیم عوض نمی‌شیم

سه شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۳۹ ب.ظ


《فاطمه تو واقعا آدم جالبی هستی

و واقعا روح عجیبی داری

بعضی وقتها فکر می‌کنم تو اینقدر زلالی و اینقدر مثل برگـ‌گل لطیف و شکننده‌ای

که دوستت بودن به طرزی که به روحت آسیب نرسه

خیلی کار خطیریه》

کاش یکی از بیرون به زندگیم نگاه کنه..تحلیل کنه..اشتباهات و کارای درستمو بهم بگه..کاش یکی از بیرون  دویدنامو ببینه و بهم بگه آروم باش..کاش یکی مستقیم به چشمام نگاه کنه و بگه تهِ اون چشما چی می‌بینه وقتی یه‌هاله‌ای از اشک دورش جمع می‌شه..کاش یکی پارسال همین موقع‌ها رو یادم بیاره وقتی وسط شلوغی مترو خط عوض می‌کردم و می‌دویدم تا به قطار برسم..وقتی تو سرما گوشه‌ی حیاط امامزاده‌صالح می‌نشستم و غذا می‌خوردم.‌وقتی بخارچایی دستامو گرم می‌کرد و هنوز ضربان قلبم از دویدن آروم نشده می‌دویدم سمت میدون..با لباسای مدرسه می‌نشستم سرکلاس و دوباره تو تاریکی برای این‌که به اتوبوس برسم می‌دویدم و وقتی سوار اتوبوس می‌شدم لغتا رو مرور می‌کردم.
کاش یکی یادم بیاره وقتی با اونا هم‌مسیر بودم می‌دیدم که کجا می‌رن و چی‌کار می‌کنن و ته‌دلم یه‌چیزی شبیه بغض می‌شد و می‌گفتم مهم نیست اونا دارن چی‌کار می‌کنن.مهم اینه که تو می‌دونی داری برای چی تلاش می‌کنی..مهم اینه که می‌خوای اعتبار کسب کنی با  چیزی که می‌دونی روحت متعلق به اون‌جاست..
حالا امروز دوباره هم‌مسیر شدم با همون آدما..همون مسیر‌.اما من دیگه اون نیستم..من یه مدال دارم که انگار باهاش هزارتا فرسخ فاصله دارم..اونا هنوزم چهارقدم جلوتر از منن و من دارم می‌دوم برای چیزی که نمی‌دونم تهش چیه..
هی پسر..من کل زندگیمو دویدم و به چیزی نرسیدم..پوچ بود..تو ندو!

/ تو باهام حرف بزن..من رو ببر جایی که بودیم..من رو ببر به آرامشممون..منو بغل کن..فقط منو بغل کن و قول بده همه‌چیز برگرده به قبل..باهام حرف بزن..ازم تایید نخواه..نخواه حرفاتو ادامه بدم اما بازم جلوم بشین تا من دستامو بزنم زیر چونه‌م و گوش کنم به حرفات..من خوب حرف نمی‌زنم اما تو ایده‌آلی..تو خوشگل حرف می‌زنی ..حتی وقتی چشمات پر از اشک می‌شه و بغض می‌کنی و من فقط به چشمات خیره می‌شم..باهام حرف بزن..بذار احساس امنیت کنم..باهام دوست باش‌‌حتی اگه سخته..حتی اگه خطر داره..باهام بمون چون می‌شکنم..بهم یاد بده‌‌،  تا ابد بهم رسم دوستی رو یاد بده/


  • آسو نویس

-175- عه من و شما چقدر نقطه‌ی مشترک داریم

سه شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۲۹ ب.ظ
می‌گفت یه‌سری آدما به‌خاطر شباهت زیادشون به هم نمی‌تونن کنار هم زندگی کنن...دردناک‌ترین چیزیه که اخیرا شنیدم.
  • آسو نویس

-174- آتش بدون دود/یک

يكشنبه, ۹ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۰۵ ب.ظ

-من فکر می‌کنم در مواقع بسیار قدرت عشق از نفرت هم بیشتر است.

+و آن، در مواردی است که تو، با تمامی نفرتت، به خاطر چیزی که واقعا عاشقش هستی می‌جنگی؛ و یا بالعکس: تو به خاطر چیزی که با تمامی قلب و روحت عاشقش هستی، سرشار از نفرت می‌جنگی.

|آتش بدون دود_نادرابراهیمی|


  • آسو نویس

-173- چشماش چشماش..

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۰۹ ب.ظ
منتظر روزی می‌مونم که چشمام رنگ تردید نداشته باشه و بشه مثل چشمای تو که اطمینان ازش موج می‌زنه.
  • آسو نویس

-172- حالا باز بگو ناجی درون تو است

يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۵۳ ب.ظ

اول. می‌دونی چی پیدا کردم..وسط اون همه ایمیل از سال‌ها پیش، نامه از خودم به خودم از تمامیت خودم.
دوم. یکی از تمرینایی که تو کتاب یونگ‌شناسی کاربردی باید بهش جواب می‌دادم چیزی بود که ازش می‌ترسیدم،بزرگ‌ترین ترسم،اون موقع که چند طبقه تا اعماق درونم فرو رفته بودم و فرکانس صدای نهنگ تنها رو تا ته بلند کرده بودم مرور کردم مرور کردم،یک ربع تمام ترسامو مرور کردم و از اون‌جایی که من آدم ترسویی‌م هزار تا ترس پیدا کردم..اما آخرش نوشتم ترس از معمولی بودن.
سوم. منو یا اول کنید یا سوم، من از دوم شدن متنفرم
چهارم. برنز شدن از نقره شدن خی‌لی بهتره
پنجم. بدم میاد از این‌که نفر سوم رابطه باشم..یا اولویت یا هیچی
ششم. آدما بهم اعتماد نمی‌کنن..طول می‌کشه تا بشناسنم این اذیتم می‌کنه..این که باید همیشه خودمو ثابت کنم..درس بخونم که بگم من می‌تونم..کارای عجیب و غریب و بزرگ رو قبول می‌کنم که بگم توانایی انجام هزارتا کار دیگه رو دارم .
هفتم. می‌دونی بدی آرزو اینه که اگه بهش برسی فکر می‌کنی به چیزی نرسیدی و اگه بهش برسی می‌فهمی واقعا به هیچی نرسیدی.
هشتم. 《...دانشمندان علوم اجتماعی دلیل خودکشی در جوامع را فقراقتصادی بیان کردند و گروهی دیگر از نظری مخالف آن‌ها ارائه دادند..آن‌ها بیان کردند که بیشترین میزان خودکشی در میان جوامعی با رفاه بالا پدید می‌آید...》

نهم. 《 چرا این‌طوری می‌شه؟》

《خب معلومه به پوچی می‌رسن.》
اون دانشمندی که خودشو از ساختمون پرت کرد پایین توی روی ماه خداوند را ببوس مصطفی مستور هم همین بود..به پوچی رسیده بود
《ولی ما هیچ‌وقت به پوچی نمی‌رسیم نه؟چون ما هنوز خی‌لی چیزا رو می‌خوایم و باید براشون بدوییم.》

《نه ما نهایتا به بخشی از پوچی می‌رسیم》
دهم. 《می‌خواید باستان‌شناس بشید؟بهترین خودتون بشید.》
یازدهم. من همه‌ی زندگیم رو دویدم ...‌من کل زندگیم برای ثابت کردن خودم به خودم و آدما دویدم..یه‌جایی دیگه وایستادم تو همین ایستگاه قدوسی..همین‌طور که نفس نفس می‌زدم از دویدن برای رسیدن به قطار از سرما شال گردنمو کشیده بودم رو دهنم و اون کوله و کتابای سنگین رو حمل می‌کردم وایستادم..وایستادم و رفتن قطار رو نگاه کردم.

دوازدهم. ازم پرسید: بابایی ما پولداریم؟
گفتم: نه ما طبقه متوسط رو به پایینیم 
پرسید: یعنی چی؟
گفتم: یعنی نه آنقدر داریم که ندونیم باهاش چی کار کنیم 
نه اون قدر ندار و بدبخت بیچاره ایم که 
ندونیم چه خاکی بریزیم سرمون.
آن وقت بهش گفتم: متوسط بودن حال به هم زنه گل گیسو . 
تا می تونی ازش فرار کن . 
پشت سرت جاش بذار... نذار بهت برسه../کافه‌پیانو/
سیزدهم. که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق!


  • آسو نویس