-207- رئفت
روز اولی که وارد حرم شدم همهجا رو همین مدلی میدیدم چون اشکم بند نمیاومد چون تموم نمیشد و تموم ترسایی که تو ذهنم نگه داشته بودم هجوم آورده بودن و نمیتونستم آروم باشم.
ساعتها بود هیچی نخورده بودم و با این حال کلی تو حرم راه رفته بودم و آروم نمیشدم و حالم بد بود.دست آخر تو صحن جامع نشستم.
خانمی که کنارم نشسته بود و حالم رو دید زد رو شونهم و با لهجهی قشنگ یزدیش گفت دخترجون چیزی به اذون نمونده. موقع اذون که شد دو رکعت نماز بخون و منم دعا کن.
بهش خندیدم و گفتم حتماً..دومین بار تکیه داده بودم به یکی از دیوارای صحن انقلاب و نمیتونستم وداع کنم هزار بار تا نزدیک در خروجی رفته بودم و برگشته بودم و گفته بودم پنج دقیقه دیگه میشه موند.چشمامو بستم و گفتم یه معجزه فقط یه معجزه نشونم بده و بعد برم. چشمامو باز کردم و کاروان پیادهروی که از بافق یزد بعد بیست و شش روز پیادهروی رسیده بودن کمکم وارد صحن شدن.پرچشمونو نصب کردن و شروع کردن به خوندن و گریه کردن، سجده کردن و به سمت پنجره فولاد دویدن، روضه خوندن، مردم به سمتشون هجوم آوردن که التماس دعا بگن و من باز همونجا خشکم زده بود.
پرچشمونو کنار سقاخونه نگه داشتن و بین اون همه شلوغی پرچمو بالا گرفتن دو قدم جلو رفتم خودمو چسبوندم به پرچم و به پیامی که زینب بهم داده بود فکر کردم اون وقتی که برام نوشته بود رئفت نوعی از رحمته که هیچگونه غمی رو برای دیگری نمیپسنده.
- ۹۸/۰۵/۰۴