آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

-339- تو یادته؟

شنبه, ۳۰ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۱۰ ق.ظ

 اون روز رو با ریحانه توی بام تهران، یادمه پیاده‌روی ۱۰ساعته‌مون رو با نرگس، وقتی که تمام مدت درباره چیزایی حرف می زدیم که هر جفتمون می‌دونستیم چی‌ن اما حاضر نبودیم براش دنبال مصداق بگردیم، رد شدن از خیابون سمیه و دیدن اون پله‌ها، یادمه تولدهای ویدیوکالی رو، انتظار برای اینکه ساعت دوازده شب بشه و زنگ بزنیم به کیمیا و بعد من از این طرف گوشی براش شمع روشن کنم و کیمیا از اون طرف گوشی فوت کنه، انگار که همه‌چی مثل قبله، همسایگی‌های عجیب، فالی که با نازنین وسط پارک لاله گرفتیم و تحلیلی که ازش ارائه دادیم، آدم‌های مشترکی که روزها از هم دور افتاده بودن، صدای نازنین وقتی برام توضیح می‌داد که ممکنه یه جاهایی بقیه اشتباه کنن، خاله شدن سارا و سهند کوچولو رو یادمه، اون روز که با هدیه درباره ماهیت دوست داشتن حرف زدیم و حرفی که هدیه زد و گفت فاطمه هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم چنین چیزی ما رو دوباره به هم وصل کنه، اون شب که من از شدت اضطراب گوشیمو فرسخ‌ها از خودم دور کرده بودم چون نمی‌خواستم دیگه با کسی ارتباط داشته باشم و توی یه نقطه‌ای ساعت حدودای دو شب بود احساس کردم باید یه حرفی بزنم و باید یه چیزی بگم و به محض این‌که گوشیمو باز کردم دیدم زهرا پیام داده می‌خوای ویدیوکال کنیم؟ اون‌روز که لیلی بهم پیام داد و گفت فاطمه من دلم می‌خواد تیکه‌های شکسته‌م رو نشون بدم و این رابطه‌‌ای که الان توشم فقط لیلیِ قوی رو می‌خواد و من دوست دارم گاهی ضعیف باشم و با هم از این حرف زدیم که اگه فکر می‌کنی اشتباهه تمومش کن و تمومش کرد. همه‌‌چیز درست شد؟ نه اما باید پای تصمیم‌های درست موند.

یاد اون روز تو نمازخونه دانشگاه که هیچ کس نبود جز من و زهرا و من بعد نماز دراز کشیده بودم کف نمازخونه و از ترس‌های وجودیم می‌گفتم و زهرا از معجزه‌های زندگیش و هی هوا تاریک‌تر می‌شد، انقدری هوا تاریک شد که دیگه جز چشمای زهرا هیچی نمی‌دیدم، اون روز بلند بلند حرف زدیم، از ترسامون، از روابطمون، از آدم‌ها و تصوراتی که ازشون داریم و باز مثل همیشه رسیدیم به اون‌جایی که همه اینا زندگیه، مهم اینه که ما هیچ وقت ناامید نشدیم، ما هیچ‌وقت نخواستیم بشینیم و تماشا کنیم، اون دو شبی که من نخوابیدم و دوباره لذت زندگی روی سلولام حس کردم.حرفامون با شایا، بودن همیشگیش، لحظه‌های باکیفیتی که می‌سازه،دیس ایز آسی که نگرش ما رو به همه‌چی عوض کرد. اون شب که مریم گفت به خودت اجازه بده غمگین باشی و من از گریه نفسم بالا نمیومد.

یاد دهم فروردین و فیلم تولد سحر، یاد روزهای روشن فروردین که به قدر کافی آروم و خوشحال بودم، اون چندشبی که از شدت هیجان نخوابیدم و به این فکر کردم که واقعا کسب دانش توفیقه. شبای ماه رمضون و مفهوم نور که از اون شبا شروع شد، سحرا با صدای ماجده قرآن گوش دادن و یادآوری ذکر یونسیه، شب تا صبح ویدیوکال کردن و فکر کردن به عمیق‌ترین مسائل وجودی، اون شب که انقدر نگران فاطمه بودم که تا صبح هر نیم‌ساعت یه بار از خواب می‌پریدم تا فقط مطمئن بشم حالش خوبه و وقتی می‌گفت خوبم و بخواب آروم می‌شدم، یاد روزای سختی که من و فاطمه با هم از سر گذروندیم، که هر بار اون کم آورد من سعی کردم زور بزنم و حالمونو خوب نگه دارم و هر بار من افتادم فاطمه بود که شبا پا به پام بیدار موند و گفت اینا فرصت زندگیه. یاد اون روز که با دایی ویدیوکال کردم و گفتم دارم از دلتنگی میمیرم یه چیزی بگو و انقدر خندوندم که یادم رفت از شدت دلتنگی براش نمی تونستم خودمو کنترل کنم، یاد اون شب که با کوثر زیر ستاره‌ها خوابیدیم و برام از آرزوهاش گفت، اون روز که بعد از مدت‌ها از خونه بیرون اومدم و احساس می‌کردم دیگه هیچ‌وقت هیچی این بیگانگی با جهان رو برام جبران نمی‌کنه اون شب که هرچی توی قلبم بود رو به امام رضا دادم و گفتم خودت هر موقع وقتش بود بهم پس‌ش بده، من دیگه نمی تونم. یاد اون شب حرم شاه عبدالعظیم که یک لحظه یادآور دارالعباده مشهد شد برام و یاد قولم افتادم و با خودم گفتم فاطمه فقط نزن زیر قولت و اون شب توی حیاط حرم انقدر گریه کردم که احساس کردم دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم. مرگ پشت سر هم آدم‌ها، فوت دوست بابا و صدای مهربونش که از تو گوشم بیرون نمی‌رفت، وقتی اسمم رو،  کامل، آروم و به زیبایی هرچه تمام ادا می‌کرد،یاد روز تولدم و خبر بارداری ریحانه‌سادات، چشمای روشن و خندون عدالتفر وقتی سوپرایز شده بود، یاد اون گلی که روی داشبورد ماشین از بعد عروسی ریحانه مونده بود، اون شب که با بشری درباره این حرف زدیم که وجود بعضی آدم‌ها توی زندگیمون چقدر پربرکت بوده و ما چی کار کردیم که از دستشون دادیم. یاد اون شب خونه دایی اینا که نشسته بودیم و خاطره تعریف می‌کردیم. همه‌ی اون روزایی که فاطمه میومد دم در خونه و زنگ می‌زد که بیا دور بزنیم. اون شب که خانم علوی بستری شدن الیاس رو استوری کرد و من دیگه توان هیچ دردی نداشتم و تا صبح کابوس دیدم، شبی که انقدر مستاصل شده بودم که می‌گفتم خدایا فقط نه، الیاس دیگه نه، من دیگه زور غم ندارم و واقعا دستام زور نگه‌داشتن چیزی رو نداشت. واقعا خدا رو التماس می‌کردم که حال الیاس خوب بشه و سرفه‌هاش قطع بشه و برگرده خونشون. یاد اون روز که با بابا رفتیم بام تهران. روزایی که فاطمه میومد می‌نشست توی اتاقم و من براش حرف می‌زدم و آخرش یه‌طوری که انگار خیلی مطمئنه می‌گفت فقط داری زیاد سختش می‌کنی و من تسلیم می‌شدم. یاد اون شب که بعد از مدت‌ها وسطی بازی کردیم و من پس از مدت‌ها احساس کردم این آدمان که منو زنده می‌کنن و به هویت می‌دن. ورود به دنیای بی‌کلام‌ها برای این که قصه‌های خودمونو روش روایت کنیم، دوازده بهمن و تولد کوثر و خنده‌هاش وقتی با هم سایه‌بازی می‌کردیم. 
سال حضور‌های پررنگ، سال بودن بدون منت، سال ترس‌های عمیق، سال به دست آوردن، بازتعریف دوستی‌ها، همسایگی‌های عجیب، دست تکون دادن از پشت پنجره، بغل‌های طولانی با ماسک، . سال گذشتن از چیزایی که خیلی دوستشون داری به خاطر مرزای ذهنی، سال عوض شدن شب و روز، شنیدن تجربه‌ها، التماس بابا رو کردن که توروخدا مراقب خودت باش، پیدا کردن شکل ابرهای تو آسمون و این‌که این بار تو قصه بگو من بخوابم. دیدن بچه‌هایی که با ماسک توی پارک بازی می‌کنن، سال زنده شدن بعد افتادن‌های طولانی،ساپورت‌های عجیب و غریب زهرا، این‌که از کلماتم می‌فهمید خوشحالم و ناراحتم، از کلماتم حس می‌کرد الآن ترسیدم یا هیجان دارم، سال تجربه حرف‌زدن‌های جدید و تلاش برای توضیح دادنی که مثل همیشه دردناک نبود که حتی جالب هم بود، سال ارتباط‌های روحی عمیق و پر شدن حفره‌‌های خالی. سال توکل، سال دویدن، سال تلاش برای دیدن زیبایی‌ها. نرگس که می‌گفت فاطمه بیا با هم فکر کنیم، مستاصل نشو. فکر می‌کنیم و راهشو پیدا می‌کنیم. ویس‌های شب جمعه‌ای که سارا برام می‌فرستاد و صدای گرمش موقع خوندن روایت‌ها، درک واقعی این مفهوم که حب چیزیه که خدا توی دل آدما می‌اندازه و حساب و کتاب نداره. فروغی که جنوب رو میاورد توی اتاقم، سال دعا کردن برای عزیزترین آدمای زندگیت. شبای طولانی ماه‌رمضون و مفهوم نوری که بین ما سه نفر شکل گرفت و کنار هم قرارمون داد، ماجراهایی که هر کدوممون افتادیم توش و تا صبح تعریف کردنشون و با طلوع آفتاب خوابیدن.
روزای طولانی‌ای که تصمیم گرفته بودم روزه سکوت بگیرم و با آدمای کمی حرف بزنم، زهرا که می‌گفت فاطمه اجازه بده چیزای به‌دردنخور از دست برن و دور و برتو ببین که چقدر چیزای جدید برای به دست آوردن وجود داره،اون روزی که با عدالتفر از اون پیاده‌رو رد شدیم و ازم فیلم گرفت. سال از دست دادن تمرکز،برگشتن به آدم‌های قدیمی و دوباره ساختن چیزایی که از بین رفتن، اون روز خونه کیمیا اینا و حرفای سحر، اون شب که خونه ریحانه اینا خوابیدیم، یاد کله‌خری کردن با فاطمه وقتی هوا تاریک شده بود و ممکن بود گم بشیم، سال محبت‌ کردن، سال محبت دیدن، سال شنیدن صداها، سال دزدیدن چشم‌ها، اون روز که فاطمه تلفنامو جواب نمی‌داد و من واقعا نگران و عصبانی شده بودم و وقتی خودش بهم زنگ زد یه نفس راحت کشیدم. سال اعتماد کردن، اون روز که خونه دخترخاله‌م آش خوردیم. سال شنیدن حرفای خوب از آدم‌های خوب، اون روز که سحر دعوام کرد و من فهمیدم دوستی همینه.  سال ریسک، سال تجربه، سال نترسیدن، اون شب که من با شنیدن اون کلمه‌ها دوباره به کلمه‌ها مومن شدم. اون چند روزی که از همه دور شدم و با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم، اون روزا که اشکام تموم نمی‌شد و حرفای عدالتفر که می‌گفت فاطمه منم مثل خودتم، همه‌چیز از توی دستام لیز می‌خوره، رضوان که می‌گفت برات دعا کردم، اون سه روز روزه‌ی نذری که من رو به زندگی برگردوند. تصویر تکراری لپ‌تاپ و هنذفری روی تخت، بزرگ‌شدن و جدی‌شدن همه‌چی. سال حضور، سال بودن، سال تجربه.سال آدم‌ها و سال بودن‌ها.

  • آسو نویس

-338- قصه‌ی ما هم قشنگه، با همه‌ی غم و تعلیقش

شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۳۰ ق.ظ

به این فکر کردم که بالاخره آدم یه جایی از تئوری‌ها و حرفاش میاد بیرون و ماجراهاش رو زندگی می‌کنه، یعنی تو بعد از مدت‌ها که نشستی و گفتی یه چیزایی ارزش سختیش رو داره، بعد مدت‌ها که با خودت تکرار کردی نمی‌تونی بگیری تا که ندی از دست حالا بالاخره گیر ماجراهایی می افتی که واقعا باید ببینی که خلوص یک چیزایی برای چیزهای دیگه از دست می‌ره و تو نهایتاً باید دست به انتخاب بزنی.

عشق آدم‌ها رو صبور می‌کنه؟ خیلی به این فکر می‌کنم، در عین حال که عشق آدم رو بی‌تاب می‌کنه، یه روزایی در عین نخواستن از عطش خواستن حس می‌کنی که تیکه‌پاره‌ای و هیچ کدوم از اجزای روحت و حتی جسمت سرجاش نیست، در عین حال که می‌خوای عشق رو مثل یک لباس از تنت بکنی و دیگه درد نکشی صبوری، یه کم داد و بیداد می‌کنی و ادا و اطوار درمیاری، روحت خسته می‌شه و عشق رو به زبان پس می‌زنی اما بعد دوباره آروم می‌شی، آروم و بی‌سروصدا، فرو می‌ری توی خودت و عشقت و دوباره همون زخم رو بغل می‌کنی و می‌خوابی، مثل نگه‌داشتن شمشیر توی آغوشه، اگه کمی این طرف و اون‌طرف بشه فرو می‌ره توی قلبت و زخمیت می‌کنه. اما قصه همینه، عشق برخی رو صبور می‌کنه، که در عین عطش خواستن می‌تونی باز به زندگی برگردی و به جزییات روزمره مشغول بشی و صدات هم درنیاد، چراکه این  رنج رو مقدس می‌دونی نه به خاطر آدمی که عاشقشی که به خاطر ذات عشق، به خاطر زیبایی خود عشق. که با هر بار دیدن چیزایی که یک ربطی به حالت دارن از عمیق‌ترین جایگاه وجودیت احساس خلا می‌کنی اما باز صدات درنمیاد، که اگه صدات دربیاد هم مال خودته، ناله‌هاییه که فقط برای زنده موندن می‌کنی اما حاضر نیستی عشقت رو ازت بگیرن، به این درد خو می‌کنی، عشق ما رو صبور می‌کنه اگه تهش برسیم به جایی که بگیم سخت بود اما می‌ارزید.

رضوان برام نوشت فاطمه مگه تو درون‌گرا نیستی؟ و سارا هم اون روز بهم گفت پتانسیل تبدیل شدن به یه درون‌گرای واقعی و عمیق رو دارم. با خودم فکر کردم، به این فکر کردم که چی از من دیدن که بهم می‌گن تو درونگرایی، به این فکر کردم که من چقدر جدیدا عمیق حس می‌کنم، به معنای واقعی کلمه یک آدم سنستیو شدم. نسبت به تمام داده‌های جهان هستی با دید متفاوتی نگاه می‌کنم، دیگه از این‌که ردی ازم نمونه نمی‌ترسم، دیگه کلمات و مفاهیم برام ساده تر از یک مفهوم ساده‌ن، من خیلی وقته دیگه اون من قبلی نیستم، سارا اون روز وسط حرفاش می‌گفت فاطمه تراپی فقط حرف زدن و تمرینایی که تراپیست می‌ده نیست، می‌گفت گاهی بچه‌دار شدن تراپیه، گاهی انجام یک کار روتین به ظاهر غیرمفید توی هفته‌های متوالی تراپیه و من فکر می‌کنم این حس هم برای من یک تراپی بود و هست. این‌که یاد بگیرم حس‌هام رو نگه دارم، پسشون نزنم، ازشون نترسم، مدام نخوام بروزش بدم، باهاشون تنها باشم و با همه ترسناکیشون نگهشون دارم، هر بار از دستم لیز خوردن باز برشون دارم و سعی کنم این‌بار محکم‌تر از قبل نگهشون دارم اگرچه با اشک، اگرچه با درد و اگرچه با دستای خونی.

گریه‌م می‌گیره، به راحتی، با هر نشونه‌ای و گاهی بدون هیچ نشونه‌ای، با دیدن آسمون تمیز وصاف، با دیدن دماوند سفیدی که توی آلودگی غرق شده، با تاب‌های خالی از بچه‌ها، با صدای بلند خنده‌ی بچه‌‌ها همراه پدر و مادرشون، با شنیدن صدای چرخ روی سنگ‌های فروشگاه‌های بزرگ، با صدای بارون، با پیام‌های مامان. چیزهای کمی هستند که این روزا من رو به گریه نمی‌اندازن. غریب بودن این شکلیه.

-چه سود، از شرحِ این دیوانگی ها… بی قراری ها؟

  • آسو نویس

-337- روز سوم: عشق آدم‌ها رو صبور می‌کنه؟*

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۰۲ ب.ظ

از وقتی از خواب پاشدم سر کلاس بودم تا ساعت هفت شب، وقتی مدام سر کلاسی فرصت این‌که زیاد فکر کنی رو نداری، خصوصا اگه با خودت قرار گذاشته باشی که دیگه زیاد فکر نکنی و فقط عمل کنی، کلاس‌هام به بهترین شکل گذشتن، با زهرا خندیدم، گوشه اتاق دراز کشیدم و از این‌که می‌‌تونم آروم باشم خوشحال شدم، همه‌ی این‌ها تا همین چند دقیقه پیش ادامه داشت، آرامشی که منتظرش نبودم به سراغم اومده بود، اما ترکش اصلی وقتی خورد که با سین حرف زدم، براش ویس گرفتم و طبق معمول رفتم بالای منبر، باهاش حرف زدم و چیزایی که فکر می‌کردم کمکش می‌کنه رو گفتم و خب اون‌قدری که فکر می‌کردم آروم نبودم، چون وقتی حرفام عمیق شد، وقتی داشتم از تجربه شخصیم می‌گفتم گریه‌م گرفت، چون حرف زدنم باهاش تموم شد و حالا دارم گریه می‌کنم. روز سوم روزه به یاد حاج قاسم گذشت، ازش کمک خواستم، بهش گفتم استیصالم انقدر زیاد شده که نمی‌تونم فکر کنم، شنید؟ به نظرم شنید.

 

*عشق گاهی آدم رو صبور می‌کنه.

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۲
  • آسو نویس

-336- روز دوم

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۰۲ ب.ظ

شب خوب و آرومی رو گذروندم، حال روحیم بهتر بود، احساس امنیت بیشتری می کردم، صبح که از خواب پاشدم احساس ‌کردم می‌تونم کمی به زندگی بخندم، چند روز پیش فروغ برام یه ویدیو فرستاد که دختره توش می‌گفت از نظر من اون کسی که یه روز صبح پامی‌شه و تصمیم می‌گیره دو قدم در مسیر ورزشش قدم برداره و ماهیچه‌هاش رو تقویت کنه برابره با اون کسی که از خواب پامی‌شه و می‌ره مسواک می‌زنه چون دو هفته است که مسواک نزده و از دنیا متنفر بوده، می‌گفت باید قدم‌ها رو بر اساس حالتون بردارین، هر روز یه قدم کوچولو برای برگشت به زندگی.امروز صبح چادری که توی خونه افتاده بود رو تا کردم و احساس کردم کمی حالم بهتره، با زهرا حرف زدم مفصل و بهش خندیدم، برام خاطره تعریف کرد و من به وجد میومدم از مدل حرف زدنش و سعی می‌کردم جلوتر نرم ازش و حدس نزنم که بعد این اتفاقات چی می‌شه و پنیک و تعجب و شادیش رو همراهی کنم، یک صفحه از متنی که دو ماهه باید بنویسم رو نوشتم و تقریبا سیوش کردم. بعدازظهر خوابیدم و خواب دایی رو دیدم، خواب دیدم برف اومده و من از شدت خنده نمی‌تونم از روی برفا بلند شم، خواب دیدم توی راه مشهدم، خواب دیدم توی قطارم و دارم می‌رم مشهد، توی خواب می دونستم که به چیزی که می‌خوام رسیدم و دارم می‌‌رم که خبرشو به امام رضا بدم. ساعت پنج که گوشی زنگ زد برای ام داوود نمی تونستم از تخت کنده بشم، سرگیجه داشتم، روزه‌ی بدون سحری کمی ظلم به خوده، اما صبح که از خواب پاشده بودم یاد روزهای اعتکاف افتاده بودم و عکسایی که بشری برام فرستاده بود، یاد دعای ام داوود که اوج دعاهای اعتکاف بود، وقتی سه روز روزه گرفتن توی اعتکاف تموم می‌شه، اون لحظات آخر، اون‌جا که صدای اذان با سجده‌ی آخر دعای ام داوود ترکیب می‌شه احساس می‌کنی قلبت صاف شده، احساس می‌کنی خدا یک باری رو از روی قلبت برمی‌داره و سبک می‌شی. من دوباره تجربه‌ی این حس رو می‌خواستم. نشستم پای ام داوود، دعاهایی مثل ام داوود، مثل جوشن کبیر، مثل دعای مجیر و یستشیر که توش بارها اسم خدا صدا می‌شه دعاهای عجیبی‌ن، لازم نیست تلاشی برای گریه کردن بکنی، همین که می‌خونی یا فاتح، همین که یادت میاد تمام کلیدهای عالم دست اونه ناخودگاه احساس عجز می‌کنی و باور می‌کنی اراده‌ای بزرگ‌تر از تو در جهان دورت وجود داره. امروز یه جمله‌ی عجیب توی ذهنم بود، گریه‌ی عاشق‌ها غریبانه‌ست، صدا نداره، این چیز عجیبیه، انگار رنجی که عشق به انسان‌ها می‌ده رنجیه که واقعا نمی‌شه ازش حرف زد، انگار کلمات عاشق مقطع مقطع ادا می‌شه، انگار که واقعا عشق زبان سخن نداره و چندان که نگه شد به نگه آشنا بس است. برای زهرا دعا کردم و قلبش، برای فاطمه و قلبش و برای همه‌ی آدمایی که قلبشون ناآرومه، براشون قلب آروم و محکم خواستم، براشون حضور خدا رو توی زندگی خواستم، برای آدمایی دعا کردم که می دونم بهم حتی فکر هم نمی‌کنن، برای بچه‌های کوچیکی دعا کردم که تنهان، برای آدم‌های منفردی دعا کردم که از جهان جدا شدن و به خدا داشتم می‌گفتم، می‌گفتم من ایمان آوردم که حب چیزیه که تو توی دل آدما می‌اندازی و هیچ قانون و قاعده‌ای نداره، و مطمئنم که شنید. در طول دعا یاد روح‌الله بودم، یاد صدای روح‌الله، یاد کارای روح‌الله، یاد توانایی‌هاش و اخلاص بی‌نظیرش، یاد روح‌اللهی که هر بار میومد مقبره از دم در کفشاشو درمی‌آورد که من هر بار توی مشهد کفشامو درمیارم به یاد اون قدم برمی‌دارم، به روح‌الله گفتم تو به نوری ایمان داشتی که کسی نمی‌دیدش، این نور رو به منم نشون بده. روح‌الله هم شنید. روز دوم روزه با ذکر و یاد روح‌الله گذشت، امروز قلبم غمگین و سنگین و صاف بود.قلبم امروز احساس می‌کرد غریبه، احساس می‌کرد ذره‌ای در جهان هستیه که هیچ‌چیزی جز قلبش و محبتش نداره که واقعا هم نداره. اما هل‌الدین الا‌الحب؟ دین چیه جز حب؟ هیچی.

  • آسو نویس

-335- روز اول

جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۵۵ ق.ظ

به فاطمه می‌گم سه روز روزه نذر کردم، می‌گه خب نیتت چی بوده؟ من کلی فکر می‌‌کنم و سعی می‌کنم کلمات رو بچینم کنار هم تا بتونم دقیقا بهش بگم چی تو سرم می‌گذره، فاطمه تهش می‌خنده و می‌گه اگه من سه روز روزه نذر کرده بودم یه عالمه خواسته و آرزو ردیف می‌کردم اون وقت تو نذر کردی و خودت حتی نمی‌دونی چی می‌خوای. خنده‌م گرفته بود و می‌دیدم راست می‌گه. بهش می‌گم فاطمه هیچی مثل موندن توی تعلیق از آدم انر‌ژی نمی‌گیره و در عین حال بهت فرصت خلق نمی‌ده. واقعا دو رو داره ابهام، هم ازت انرژی می‌گیره هم بهت فرصت خلق می‌ده!

سه روز روزه نذر کردم، دارم سعی می‌کنم معادلات زندگیم رو عوض کنم، دارم سعی می‌کنم کنده بشم از زمین و مناسباتش و همه‌چیز رو با اون تنظیم کنم، اگه قراره کنار بکشم برای اون کنار بکشم، اگر قراره حرفی بزنم برای اون باشه که حرف می‌زنم. نیت خالص چیزیه که می‌خوامش.نذر باید براورده بشه و بعد ادا بشه، اما من یه روز روزه گرفتم، اون روز روز خوبی نبود، انقدر که حتی موقع افطار هم جونی برای خوردن نداشتم،وقتی می‌خواستم افطار کنم به خدا داشتم می‌گفتم تو به خیر بگذرون، تو بچین، این زندگی من، این عجز من، این فاطمه ناتوان، تو بچین و پیش ببر، به این استخوان‌های بی‌جون رحم کن. خیلی وقتا این‌طوری می‌شم. خیلی وقتا جهان رو خارج از کنترلم می‌بینم و تنها راهم توکله، تنها چیزی که نگه‌م می‌داره همینه. چون می‌دونم چیزای زیادی هستن که از دید من خارجن و من نمی‌تونم ببینمشون، ازش می‌خوام که اون برام بچینه، اون پیش ببره که من محدود و ناتوانم. فاطمه می‌گه حالا چرا روزه؟حالا چرا سه روز! خیلی زیاده. مامانم اعتقاد زیادی به نذر روزه داره، می‌گه خیلی سریع جواب می‌ده و می‌گه مامان‌بزرگم همیشه بهش می‌گفته دختر!چرا روزه نذر می‌کنی؟ نماز نذر کن، غذا نذر کن.سخته این‌طوری. خواستم شبیه مامانم باشم، خواستم ایمان مامانم رو گرو بذارم توی این قصه و بگم به خاطر ایمان مامانم، به خاطر اعتقاد عجیب و غریبی که اون داره. اولین روز روزه رو به اسم امام رضا گرفتم، به یاد حرمش، به یاد گوهرشاد، به یاد گریه‌های توی قطار پارسال و به یاد دارالعاده.

می‌دونم خیر پیش میاد، می‌دونم که خیر پیش میاد. من ایمان دارم بهش. من خدا رو به این نام صدا کردم: خدای امام رضا! خدای رضایت‌بخش، خدای امامی که به رئفت شناخته می‌شه و رئوف یعنی کسی که هیچ‌گونه غمی رو برای دیگری نمی‌پسنده.

  • آسو نویس

-334- نام‌های عزیز

پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۲۰ ب.ظ

نرگس عزیزم، نرگس عزیزِ عزیزم.از آدم‌هایی که باعث می‌شه ادامه بدم، از آدم‌هایی که نمی‌ذاره توی حس ناکافی بودن غرق بشم، واقعا همین. نرگسِ بسیار عزیزِ من.

 

      

  • آسو نویس

-333-خدایِ انعکاس نور در آینه

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۵۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۲ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۵۷
  • آسو نویس