آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

«...یک لحظه، یک لحظه چشیدن رهایی، یک لحظه جرقه زدن امید...»

دیدین گفتم؟ دیدین گفتم خدا منو تا نزدیکش می‌بره و نشونم می‌ده اما دستمو می‌بنده که جلوتر نرم؟ 

من یک لحظه چند ثانیه‌ی ارزشمند امید رو توی قلبم حس کردم، چشمام از اشکی که توش حلقه زد گرم شد و لبم به گفتن وا شد.

اما، اما زورم کم بود.. امیدم یکباره خاموش شد، و من برگشتم به خودم، بدون امید بدون امید بدون امید.

و آدمی چیزی به جز امیده؟

این بار هم چشمام تر شد، اما نه از گرما، این بار از ناامیدی، این بار از ناامیدی اشکم تبدیل به هق‌هق شد، هق‌هقای بلند که بین حمدو توحید خوندن نمازم فاصله انداخت. این طوور وقتا یاد زینب می‌افتم، زینبِ نوشته‌هاش. که ازش خونده بودم وقتی ناامیده، وقتی پاش توان حرکت نداره، پیشونیش رو می‌ذاره رو مهر و شروع می‌کنه شکر کردن..می‌گفت انقدر شکر می‌کنم که دیگه یادم می‌ره دعا کنم، انقدر با شکرگزاری یادم می‌افته چیا دارم و یادم میفته چقدر کوچیکم روم نمی‌شه دعا کنم و آخرش مهر رو می‌بوسم چون فکر می کنم خدا این‌طوری بیشتر حواسش بهمه.

من عادت کردم خیلی وقته عادت کردم موقع دعا کردن حالتی جز این رو بلد نیستم حالتی رو نمی‌تونم تصور کنم که با شکرگزاری شروع نشه و با خجالت تموم نشه روم نمی‌شه بگم اینم می‌خوام چون به وسطای شکر که می‌رسم گریه‌م می‌گیره چون باورم نمی‌شه این همه نعمت دورمن، چون ذهنم خیلی کوچیک‌تر و فقیرتر از اینه که بلد باشه چیزای بزرگ بخواد.

«...من ذهنم فقیره

تو با دادن هدیه‌های بزرگ‌تر کائنات، روحمو بزرگ کن...»

پ.ن: تویى بى نیاز و منم نیازمند و آیا رحم کند بر نیازمند جز بى نیاز؟

/مناجات امیرالمومنین/

بعداً نوشت: الآن دو ساعت گذشته و من به طور معجزه‌واری دارم امشب می‌رم مشهد!

به فاطمه پیام دادم اگر این معجزه نیست، پس چی معجزه است؟

  • آسو نویس

-239- حرف‌های یواشکی

شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ

خدا منو نزدیک اتفاقات و لحظه‌ها می‌کنه اما تو دو قدمیش می‌کشتم عقب و من می‌دونم که هیچ‌کدومشون اتفاقی نیستن.می‌فهمم همه‌ی این نشدنا همه‌ی این محرومیت‌ها به علت قانون کارما است.

می‌دونم که بیشترین مجازات توی کارما محدودیته.الآن نه حالش و نه حوصله‌ش رو دارم که توضیح بدم داستان یونس و یوسف و توبه رو و ارتباط قانون کارما با تاریکی رو اما همه‌شون توی ذهنم مرور می‌شه.

نیاز دارم به تاریکی دل نهنگ برای وقتی که بگم قطعاً خودم به خودم ظلم کردم تا خدا برسونتم به ساحل امن و پر از آرامشش و بگه یونس فکر کرد می‌تونه و من نشون دادم که نمی‌تونه، اما من بخشیدمش!

  • آسو نویس

-238- غریبِ آشنایِ طوس

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۲۳ ب.ظ

«...مثل یه جوجه‌ی سرگردون همه‌ی صحنا رو گذرونده بودم راهای جدید رو پیداکرده بودم، جلوی در بهشت ثامن نشسته بودم تا در رو باز کنن و باز نشده بود، آخرش رفته بودم دارالحجه و تکیه داده بودم به ستون، تو دلم گفته بودم خسته شدم و بغضی دارم که غرورم نمی‌ذاره بشکونمش خودت جورش کن . بعد زیارت‌نامه رو برداشته بودم و دنبال جای نشستن گشته بودم.. شروع کردم خوندن اما انگار گوشم دنبال معجزه بود، صدای روضه می‌اومد زیارت‌نامه رو بستم و گفتم همینه؟برم دنبالش؟ کل دارالحجه رو دنبال صدا گشتم و آخرش وقتی ناامید شده بودم توی راهروی تاریک هیئت لبنانی رو دیده بودم که نشسته بودن و روضه می‌خوندن؟. من؟ غریبه بودم اما نشستم اون گوشه کنار یه پسربچه گوشیمو درآوردم، فیلم گرفتم و با اولین صدایی که از روضه‌خون شنیدم زدم زیر گریه بلند بلند گریه می‌کردم..به جای تموم اون دوسالی که اون گوشه‌ی تهرون غریب افتاده بودم گریه کردم و فهمیدم نه این‌جا هیچ‌کس غریب نیست...»

تابستونی که مشهد رفتم حالم شبیه هیچ‌ وقت دیگه‌ای نبود حتی شبیه اولین مشهدی که با این آدما رفتم هم نبود..یه چیزی متفاوت از همه‌ی چیزایی بود که تا حالا تجربه کردم، همه‌ش دلم می‌خواست بشینم یه گوشه و لحظه‌ها رو ببلعم.دلم می‌خواست انقدر به گنبد نگاه کنم که هیچ‌وقت تصویرش از جلوی چشمم کنار نره، دلم می‌خواست گوشام صدای نقاره رو فراموش نکنن، دلم می خواست بطریم از آب سقاخونه خالی نشه اما ماجرا اینه که همه‌چیز تموم می‌‌شه و فقط یه لذت همراه با غم می‌مونه توی وجود آدم.

داشتم می‌گفتم نمی‌دونم چرا تلاشی برای اومدن نکردم، نمی‌دونم چرا انقدر سریع گفتم نمیام و ثبت‌نام نکردم، گفتم نمی‌دونم چرا حتی با مامان حرف نزدم. اما حالا ماجرا اینه که دلم جا مونده، مثل همیشه، خودم این‌جا و دلم پیش آدمایی که می‌رن.

من هر روز دلم تنگ می‌شه هر روز یادم میاد که توی صحنا راه می‌رفتم و یه چیزی یه چیزی ته دلم می‌گفت این‌جا همون‌جاییه که می‌تونی بشکنی و من بارها شکستم و خودش دستمو گرفت و بلندم کرد!

این بار؟

وسط همه‌ی نتونستنا و غم‌هام منتظرم، منتظرم یه بار دیگه دستمو بگیره و بلندم کنه..

  • آسو نویس

-237- شرایط موجود

جمعه, ۱۵ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۸:۱۵
  • آسو نویس

-236- نخست دیر زمانی در او نگریستم*

چهارشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۸، ۰۲:۱۷ ب.ظ

بمب یک عاشقانه

یه دقیقه دیگه تو این شهر معلوم نیست کی زنده است کی مرده.

اگه قرار باشه من یه دقیقه دیگه زنده باشم، فکر می کردم دلم می‌خواد یه چیزایی بهت بگم که هیچ وقت نگفتم

این که من چقدر قیافه‌تو، صداتو، لحن حرف زدنتو، حتی وقتی باهام دعوا میکنی، خنده هاتو، همین خنده ای که میکنی و من خیلی وقتا نمیفهمم داری به من میخندی یا واقعا خوشحالی، اهمیتی که به کارت می‌دی، به شاگردات می‌دی، شانی که برای خودت قائلی، همین آرایش ناشیانه ی قشنگی که کردی رو دوست دارم.

پ.ن: * « نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود .
آن گاه دانستم
که مرا دیگر از او گزیر نیست . »
شاملو

  • آسو نویس

-235- گاسیپ: راه نجات

سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ آذر ۹۸ ، ۲۱:۲۳
  • آسو نویس

-234- امیدها و آرزوها

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۱ ق.ظ

امروز رفتم پردیس مرکزی پیش غزاله و یک ساعت و نیم نشستیم تو هنرها و حرف زدیم.از هر دری سخنی و تهش به این نتیجه رسیدیم که مشکل ما حس تعلقه.ما به هیچ‌جا و هیچ جمعی احساس تعلق نداریم جز خودمون.
ما گیر کردیم توی دوستیامون .درسته سحر و لیلی حدیثه رو پیدا کردن من هستی و زهرا رو پیدا کردم و غزاله فاطمه رو.
اما در نهایت چی؟
توقع ما از دوستی بالا رفته.ما یه مدل دوستی رو یاد گرفتیم که دیگه هیچ‌جا پیداش نمی‌کنیم و آدما رو به خاطر عیب های ساده‌شون کنار می‌ذاریم.البته شاید واقعاً چیزایی که من ازش حرف می‌زنم عیب نباشه اما ما به بهترین‌ها و ایده‌آل‌ترینا فکر می‌کنیم.ما فکر می‌کنیم به رفاقتایی که بینمون شکل مرفته و آدمای دیگه صرفاً با هم دوستن.
من آدم راحتی‌م توی جمعا..راحت حرف می‌زنم راحت نگاه می‌کنم راحت با آدما کانکت می‌شم و راحت می‌گم فلانی چقدر کفشات خوشگله!
اما حقیقت چیه؟ حقیقت اینه که وقتی دادم اینقدر راحت و کول رفتار می‌کنم یه چیزی از درون داره مغزمو می‌خوره چیزی که من بهش می‌گم معذب بودن!
و آدما هیچ‌وقت این وجهه‌ی من رو نمی‌بینن آدما هیچ‌وقت درک نمی‌کنن که می‌گم من تو ارتباطام آدم خجالتی‌ایم.آدما برنمی‌تابن وقتی می‌گم من تو فلان جمع معذب بودم، چون این حسم هیچ نمود بیرونی‌ای نداره و این خیلی عجیبه.
آخرین باری که با سحر حرف زدیم سحر می‌گفت طول می‌کشه تا با آدما راحت باشه اما فلان آدم براش این شکلی نبوده، تو اولین دیدار این‌قدر راحت بوده که سریع هم‌کلام شده و حرفش این بود که چرا؟ اون آدم چه ویژگی‌ای داشته که باعث این حس می‌شده.
اون شب به سحر گفتم احتمالاً به خاطر امنیتیه که توی رابطه‌تون وجود داره.این‌که فلانی حریم شخصیت رو حفظ می‌کنه، هم جسمی و هم ذهنی.
و بعد توی خاطراتم دنبال آدمایی گشتم که باهاشون راحت بودم و به مثال نقض برخوردم دو تا نمونه‌ی درست و حسابی که بهم ثابت می‌کرد لزوماً حفظ حریم شخصی باعث راحت بودن من با آدما نبوده، کما این‌که آدمایی وجود داشتن که به حریم ذهنیم بدون اجازه وارد شدن و من این رو خوشایند دونستم.
پس مشکل از کجا است؟
اولین نمونه فاطمه است آدمی که الآن صمیمی‌ترینم محسوب می‌شه.فاطمه کسی بود که توی اولین دیدار به حریم ذهنیم ورود کرد و من نه تنها ناراحت نشدم که با کمال میل پذیرفتمش و هیجان‌زده شدم.
چون فاطمه اون روز جلوی در سایت مدرسه‌ی راهنمایی وقتی داشتم مشکلمو تعریف می‌کردم چیزی رو گفت که هیچ آدم دیگه‌ای بهم نگفته بود و چیزی رو گفت که من اصلاً منتظرش نبودم اون اولین مکالمه‌ی م بود که فاطمه انقدر راحت حرفایی رو به من زد که آدما بعد چند سال دوستیشون هم نمی‌زنن.
الآن؟ فاطمه از صمیمی‌ترین آدماییه که دورم دارمشون.
مورد دوم رو نمی‌تونم اسم بیارم نمی‌تونم چیزی درباره‌ش بگم چون قراره یه راز بمونه برای خودم.اما حسم نسبت به اون آدم این مدلیه که اولین بار بدون این‌که من جلو برم یا کنشی انجام بدم سر حرف رو باز کرد..چیزایی رو از گفته‌هام برداشت کرد که من حتی فکرشم نمی‌کردم و باعث شد دهنم از تعجب باز بمونه.چون من یه کلمه می‌گفتم و اون آدم صدتا کلمه برداشت می‌کرد که همه‌ی اون صدتا کلمه یه برداشت جدید بود و من از این‌که داره از حرفام برداشت متفاوتی می‌شه به هیچ‌وجه ناراحت نبودم.
منی که اجازه نمی‌دم کسی جز آدمای امنم موقع ناراحتی و خوشحالی کنام باشن خوشحال شدم وقتی به دیوار تکیه داده بودم و از آدما دور شده بودم و داشتم از استرس پوست لبمو می‌کندم این آدم اومد تو نزدیک‌ترین فاصله وایستاد و گفت چی شدی.
چون من حسی رو دریافت می‌کردم که تعریفش چیزی نبود که من تا اون موقع از امنیت داشتم.
این تعریف جدیدی از امنیت بود.
همه‌ی اینا باعث شد حرفی رو امروز به غزاله بزنم که تا حالا نزده بودم..امروز به غزاله گفتم من همون‌قدر که از آدمایی خوشم میاد که حریمم رو حفظ می‌کنن از آدمایی خوشم میاد که به حریمم وارد می‌شن و بی‌گدار به آب می‌زنن.
اما چی باعث این احساس خوشایند می‌شه؟ چی باعث می‌شه آدم اجازه بده کسی بدون اجازه وارد حریم ذهنش بشه و اگر همون رفتار رو آدم دیگه‌ای انجام بده دچار حس انزجار می‌شه؟

  • آسو نویس

-233- یادمان بماند

شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۸، ۰۴:۲۸ ب.ظ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قلبای ما به هم پیوسته است، این حقیقتیه که انکارش می کنیم یا حداقل به زبون نمیاریم.
پس برای همه ی نگرانی هایی که کشیدیم و در آخر آخیش‌هایی که گفتیم و کسی خبردار نشد.

 

 

  • آسو نویس

-232- جزییات

چهارشنبه, ۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۱۱ ب.ظ

زیبایی اون لحظه که صدای فکوهی توی تمام طبقات دانشکده می‌‌پیچه.

  • آسو نویس

-231- حقیقت رو می‌گیم

سه شنبه, ۵ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۳۲ ب.ظ

شبیه هم نیستیم اما فکر می‌‌کنم اومده تا منو از شر ترسام نجات بده.
هرجا من شک می‌کنم از حرف زدن، از موضع گرفتن از این‌که حقمو بیان کنم و سعی کنم بگیرمش زهرا دستمو می‌گیره و منو می‌اندازه وسط ماجرا.
و بعد کنار واینمیسته و نگاه کنه تا ببینه چطوری حقمو تنهایی می‌گیرم.
کنارم وایمیسته و هرجا من کم میارم و نفسم یاری نمی‌کنه اون حرف می‌زنه، اون پشتمو گرم می‌کنه.
امروز سر کلاس بعد اون سوال من ترسیدم و به زهرا نگاه کردم و گفتم حقیقتو بگیم؟ و گفت حقیقتو می‌گیم..
می‌دیدم که چشمای اونم می لرزه می‌دیدم که که ترس نمی‌ذاره درست حرف بزنه و فقط سرشو تکون می‌ده اما وقتی استاد گفت کیا؟ و ما دستامونو گرفتیم بالا یک آن احساس کردم من و زهرا در برابر دشمنامون وایستادیم و باز ترسیدم .. همه‌ی چشمایی که با سرزنش به یمت ما بود.اون حرف زد اون حسابی دفاع کرد و من فقط ته دلم به جرئتش آفرین گفتم.
بیشترین دیالوگی که این روزا بین من و اون مشترکه اینه که دانشگاه ازم انرژی می‌گیره اما در قبالش چیزی بهم نمی‌ده.
و دوشنبه‌ی قبل رو مرور کردیم.
وقتی تازه نسبت به بچه‌ها امیدوار شده بودیم و فهمیده‌ بودیم تنها نیستیم همه‌ی چیزایی که فکر می‌کردیم از بین رفت و من و زهرا فرو ریختیم.
چیزی شبیه به امروز باز ما بودیم در برابریک لشکر آدم که مدام تو گوشمون می‌خوندن شما مطالبه‌گر نیستید شما مطالبه‌گر نیستید و ما فقط حرص می‌خوردیم..
هر روز بعد اون همه سر و کله زدن با آدمایی که هیچ درک متقابلی ندارن جلوی در ورودی دانشکده وایمیستیم و می‌گیم بالاخره این‌جا هم به ما احساس تعلق می‌ده اما این‌که اون روز چقدر نزدیکه نمی‌دونم.
اما در نهایت امروز می‌گم که خوشحالم، خوشحالم آدمی این روزا کنارم راه می‌ره که جسارت بیان کردن و جسارت تغییر دادن داره.
چیزی که من همیشه تو رویا می‌پروروندم و زورشو نداشتم.
علوم‌اجتماعی، علومج، مطمئنم یه روزی هم دوستمون می‌شی.
مطمئن مطمئنم!

  • آسو نویس