آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

-216- احساس تعلق به جمع

پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۴۵ ب.ظ

چیزی که وجود داره اینه که اگه در گذشته توی یه مکان خاص اتفاقی افتاده باشه که من احساس متفاوتی رو تجربه کرده باشم با هر بار مراجعه به اون‌جا دوباره تبدیل می‌شم به آدم قبل با همون احساس و همون روحیه و همه‌ی چیزی که الآن هستم رو فراموش می‌کنم و هیچ‌جوره نمی‌تونم احساسمو پس بزنم.
پس در نتیجه من همیشه از یه سری مکان‌ فرار می‌کنم، حاضرم ۳۰۰متر بیشتر پیاده‌روی کنم، دو تومن بیشتر پول کرایه تاکسی بدم، یه ایستگاه مترو رو جابمونم تا فرار کنم.
اما همیشه فرار ممکن نیست گاهی مجبوری برگردی و بشی همونی که بودی و بری تو دل ماجرا.
امروز من برگشتم به پارسال..خروجی ۳تئاترشهر..دانشگاه امیرکبیر..خیابون حافظ و پارک دانشجو و مهم‌تر از همه، آدما.
اگر مکان‌ها از بین برن آدم‌ها که وجود دارند.
قبل این‌که برم هزاربار با خودم فکر کردم و حرف زدم که دیگه هیچی مثل قبل نیست.
تو و اون آدما عوض شدین و اولویتاتون فرق کرده..اون خروجی دیگه اون خروجی نیست.قرار شد آروم باشم و هیچ‌کدوم از حسای قبل رو تجربه نکنم اما نشد. به محض این که از ایستگاه اومدم بیرون قلبم شروع به تپش کرد، صداها تو سرم پیچید و حرفا تو ذهنم مرور شد..مسیر رو که طی می‌کردم مدام تکرار می‌کردم که هیچی مثل پارسال نیست پس تو هم مثل پارسال نباش.اما نمی‌شه‌، گاهی آدم زورش به خودش هم نمی‌رسه و دیگه کنار می‌کشه و دستشو می‌زنه زیر چونه‌ش و دعوای ذهنش رو نگاه می‌کنه.
ولی دل آدمی چه تنگ است و جان آدمی چه اندوهگین است.
ولی حقیقت اینه که من دلم برای طراوت پارسالم، خنگ‌بازیام وتجربه کردنام، تنگ می‌شه.
و انگار قرار نیست عوض بشم.
دروغه اگه بخوام ادای آدمی رو دربیارم که نیستم‌، دروغ محض.
چون من هنوز آدما رو دوست دارم و حالشون برام مهمه دلم می‌خواد باهام حرف بزنن و برام بگن، شده از ساده‌ترین روزمرگیاشون.چه‌بسا که خودم هم می‌گم.من آدم حرف زدنم.زیاد هم حرف می‌زنم انقدر حرف می‌زنم که انرژیم تموم می‌شه و خاموش می‌شم می‌افتم یه گوشه.چرت هم زیاد می‌گم اما خب در عوض توقع دارم چرت هم بشنوم..فکر می‌کنم همین چرت و پرت‌گوییا روزی نجاتمون می‌دن.
من امروز دوباره بهم ثابت شد که چقدر آدما زیبان، چقدرجالب و پیچیده‌ن و چقدر خوشحال‌کننده است که اجازه می‌دن کشفشون کنی.

می‌بینین؟ من بعد از روزها، -شاید بشه واقعاً گفت یک سال- نوشتم‌. از واقعی‌ترین حس و حالام. من امروز دوباره زنده شدم با دیدن جمعی که بهش متعلقم.

این‌بار واقعاً مطمئنم که درست اومدم، مطمئن‌تراز همه‌ی روزایی که گذشت.

پ.ن: مراسم اهدای مدال-بیست و هشتم شهریور-ساعت هفت و نیم شب-چهارراه ولیعصر-با نگار💙

  • آسو نویس

-215- سنجش و مشتقاتش

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۳۰ ب.ظ

《من باز نشستم یه دور گریه کردم.》
اون روزی که جواب نهایی کنکور اومد و من به‌صورت غیرمنتظره و بی‌ربط به رتبه‌م یه چیز دیگه قبول شدم پیش فاطمه بودم.انتخاب رشته‌ی اشتباه اون، نتایج من..تا چند لحظه خونه رو به خلسه برد و انقدر همه‌چیز عجیب بود که من حتی ناراحت هم نبودم.مغزم باور نمی‌کرد همچین چیزی رو..دو سه ساعت گذشت من بودم و فاطمه دقیقاً تو یکی از سخت‌ترین حالتایی که می‌تونستیم باشیم و با هم بودیم همین باعث شد قلبمون فشرده نشه و تهش هم با شوخی و خنده همه‌چیز رو برگزار کنیم.
دنبال سهمیه‌ی مدالمم و اعتراض زدن به نتایجی که هیچیش منطقی نیست، این پسر(داداشم) می‌گه چرا فرم سهمیه‌ت رو پر نکردی تو که می‌دونی هیچی قابل اعتماد نیست و هرلحظه ممکنه همه‌چیز عوض بشه بهش می‌گم برادر من وقتی تا هزار و پونصد این رشته قبولی داره یعنی که چی من با رتبه‌ی ششصد قبول نشدم و می‌گه کوتاه نیا و حتماً پیگیری کن.
افتادم دنبال سهمیه و مددی می‌گه درست می‌شه اما امروز کدم کار نمی‌کرد و من رو سایت به رسمیت نمی‌شناخت .
قبل این‌که برم توی سایت به داداشم ویس دادم می‌گم چی انتخاب کنم و چطوری و همه‌چیز رو براش گفتم و آه این پسر همیشه قلبمو به درد میاره انقدر احساسی و زیبا و مطمئن باهام حرف زد که رقیق شدم قشنگ. گفت پای انتخابت بمون مهم نیست چیه مهم اینه که مال توعه.و گفت خوشحاله که دارم می‌جنگم برای چیزی که می‌خوام و پشتم می‌مونه. و من اون لحظه داشتم به این فکر می‌کردم که چه‌چیزی واقعاً چه چیزی جز این اطمینان می‌تونست در لحظه قلبمو روشن کنه؟بعد بابا و حرفاش این بشر همیشه منو نجات می‌ده.
اما سایت باز نمی‌شه و من دیگه این‌بار نشستم و گریه کردم..از تموم گیر و گورایی که افتاده سر راه انتخاب رشته‌م و بلد نیستم تنهایی هندلشون کنم.
غمگینم دوستان.

غمگین.

  • آسو نویس

-214- تلظی مکن نازنیم

دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۰ ق.ظ

 

 

برقا رو خاموش کردن، همه‌جا تاریک شد..روضه‌خون شروع کرد، ضجه‌ها و ناله‌ها شروع شد، وسطای روضه رسید و کوچولویی که دو ردیف جلوتر از ما نشسته بود شروع به بی‌‌تابی کرد..مامانش بغلش کرد، نوازشش کرد، باهاش حرف زد، گفت چی می‌خوای؟ بچه مدام گریه می‌کرد، وسط گریه‌هاش گفت:《آبا آبا‌‌》 آبجیش سریع از وسط جمعیت بلند شد و رفت براش آب بیاره، کل این ماجرای آب آوردن سر جمع دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید اما این بچه هر لحظه بی‌تابیش بیشتر می‌شد..از این بغل به اون بغل می‌شد مادرش بغلش می‌کرد و مدام تو گوشش می‌خوند:《آبحی برات آب میاره، ببین داره میاد نگاش کن》بچه آروم نمی‌شد، آبجیش نزدیک شد چشمای این بچه برقی زد و آروم شد. مادرش لیوان آب رو گرفت جلوی دهن بچه و گفت به یاد طفل شش ماهه‌ی امام حسین که تشنه شهید شد..و چشماش پر از اشک شد..
چقدر طول کشید؟عمو هنوز رفته آب بیاره‌.
روضه، روضه‌ی مجسمه‌.

  • آسو نویس

-213- روح‌الله یعنی روح خدا

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۰۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۰۱
  • آسو نویس

-212- خوبیا رو زندگی کنید

شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۱۶ ب.ظ

●بالاخره بعد چهار ماه روزی رسید که من تو دفترم ده صفحه مطلب نوشتم و حالم خوبه.
چون چیزی گفتم، چون این روزا چیزهایی رو فهمیدم که سال‌ها است دنبالشونم اما کسی پاسخگو نیست.
نمی‌دونم چقدر قابل اعتماده چقدر قابل تضمینه اما خب تنها دستاویزیه که فکر می‌کنم دارم.حتی شبیه نشونه‌ایه که جلوی راهم قرار گرفته.
به سارا ویس دادم دلم می‌خواد کمک کنم اما بلد نیستم چطوری؟
سارا برام متن فرستاد و گفت ویراستاری کن و بعد گفت یه کاری رو زمین مونده و انجامش می‌دی؟ قبول کردم.
قرار بود یکی از صوت‌ها رو پیاده کنم..وسطای صوت رسیدم به جواب سوالام..منقلب شدم و اشک تو چشمام جمع شد..سعی کردم خودمو کنترل کنم و ادامه بدم به تایپ کردن حرفای اون آدم.
به دنبال حال خوب هرجایی رفتم به هرکسی چنگ زدم از زیر زبون آدما جواب سوالام رو کشیدم بیرون و چیزی عایدم نشد، حالا ساعت دو نصفه شب وقتی با عجله دارم صوت رو پیاده می‌کنم تک‌تک جوابای سوالام رو پیدا می‌کنم.یکی بهش می‌گه رزق، یکی می‌گه قسمت، یکی نشونه و من بهش می‌گم نوری در میان تمام تاریکی‌ها.
دنبال معنای تعهدم و یه‌طوری می‌خوام از زیر همه‌شون در برم دلم می‌خواد توجیه کنم که نه تعهد این نیست، دوست داشتن این نیست، مسئولیت‌پذیری این نیست و می‌بینم که نه، انگار‌ تعهد، جرئت و جربزه می‌خواد که من ازش فرار می‌کنم.
[مو یه عمر برندارم سر از این خمار مستی.‌‌.]
 

●من باورت کردم، وقتی گفتی خوبیا رو زندگی کنید من باورت کردم وقتی محکم حرف زدی و هیچ جای شکی باقی نذاشتی، من باورت کردم که باید بدونم چی به چیه.
ازت ممنونم بابت همه‌ی این چند روزی که قلبم رو از شدت شوق به تپش انداختی،  وقتی با شنیدن حرفات، لبخندام همراه می‌شد با برق چشمایی که حالا پر از اشک شده.
ازت ممنونم که باورم رو بهم برگردوندی و نذاشتی بیشتر از این بلغزم.
ازت ممنونم که ارزشمو یادآوری کردی، ارزش‌ها و ضد ارزش‌ها رو درست و منطقی توضیح دادی.ازت ممنونم که خندوندیم و گذاشتی فرض رو بر این قرار بدم که نزدیکم به تو، به حرفات و اون کسی که مدام ازش حرف می‌زنی.
امروز نهم شهریور این کسی که تو خیابونا راه می‌ره، حرف می‌زنه، ارزش‌هاش تازه متولد شده انگار حالا خی‌لی به کارش و تصمیماتش مطمئن‌تره، الآن دیگه دست و پاش نمی‌لرزه برای کارایی که انجام می‌ده.
من باهات احساس صمیمیت کردم چون مثل بقیه‌ی آدما چرت و پرت نگفتی چون باعث شدی من بیشتر خودمو بشناسم و برای من هر کسی که کمک به شناختنم بکنه شبیه فرشته می‌مونه.
کاش حرفات بمونه تو ذهنم و انقدر با صدای خودت و لحن خودت تکرار بشه که دیگه تبدیل به باورم بشه.
دلم نمی‌خواد هیچ‌وقت از خطی که تو توی این چند روز کشیدی اون‌طرف‌تر برم، چون برام چیزی ارزشمندتر رو ترسیم کردی. چیزی که قرار نیست باهاش اذیت بشم قراره کمکم کنه تا شناخته بشم‌. این دقیقاً همون لفظیه که به‌کار بردی تا "شناخته بشیم" اما نه به هر قیمتی.
وقتی به حرفات فکر می‌کنم به همه‌ی اون لحظه هایی که توی ذهنم دنبال دلیل می‌گشتم و حرفی نداشتم و تو اومدی..ازت ممنونم، بابت منِ جدیدی که ساختی هزاربار ممنونم.

  • آسو نویس

-211- تعهد

شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۰۸ ب.ظ

《کم‌کاری خودتو پای دیگران نذار، مسئول کارات باش، کار رو به نحو احسن انجام بده اما اگه ندادی گردن بگیر.》

یاد بگیرید مسئولیت کارتون رو بپذیرید، این چیزیه که همیشه تو حساس‌ترین موقعیتای زندگی از عامری-استاد ریاضی کنکور- یادم می‌افته..هر بار که میام توجیه کنم، عصبانی می‌شم و تقصیر  همه‌چیز رو می‌اندازم رو دوش  بقیه، وقتایی که غرورم اجازه نمی‌ده عذرخواهی کنم و سرمو بالا بگیرم بگم این اشتباه منه و بابتش معذرت می‌خوام و خودم درستش می‌کنم.
حرف درستی می‌زد می‌گفت آدما باید یاد بگیرن مسئولیت کارهاشون رو قبول کنن یاد بگیرند که وقتی خوب نگاه کردند و همه‌ی جوانب رو سنجیدند بعدش نزنن زیرش..یه‌ طورایی من به این قضیه می‌گم تعهد..اولین تعهد نسبت به خودمون و به روحمون، دومین تعهد به آدمای اطرافمون که بگیم آره ما بلدیم پای چیزی که انتخاب کردیم وایستیم اگه سخته، اگه قراره زمین بخوریم حتی اگه قراره به نتیجه نرسه این انتخاب منه.
چند روز پیش توی اینستا سوال پرسیدم چه ویژگی‌ای توی آدما باعث می‌شه کنارشون احساس امنیت نکنین، آدما جوابای مختلفی دادن که زمین تا آسمون با هم فرق می‌کرد اما من می‌گم عدم تعهد..به نظرم این‌که ما نسبت به انتخابمون تعهد نداشته باشیم زمینمون می‌زنه و شاید اولین ضربه‌ای که زده می‌شه به خودمون باشه.
من دارم سعی می‌کنم یاد بگیرم نسبت به آدما، رابطه‌هام، انتخابام مسئولم و چیزی که همه‌ی این سختیا رو آسون می‌کنه همونیه که همیشه یکی تو گوشم می‌خونه :《 دخترجون حساب کتابای خدا با دو دوتا چهارتای ما آدما فرق می‌کنه..》

پ.ن: اگه منو می‌خونید باهام حرف بزنید. یه چیزی بگید، هرچی!

این روزا زیاد باهام حرف بزنید.

  • آسو نویس