آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۷۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

-67- خاطره

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۳ ب.ظ

 

بعد از ماه ها اتوبوس سوار شده ام..جا هست اما نمینشینم..میله اتوبوس را دو دستی چسبیده ام..برعکس همیشه اتوبوس برایمان آهنگ گذاشته است..خواجه امیری آواز میخواند.‌چشمانم را میبندم و پرت میشوم به سال پیش..این روزها...که درگیر عشقی عجیب و غریب بودم..و حالا ...
حتی میترسم بنشینم..کنار صندلی های اتوبوس را جوری تعبیه کرده اند که میتوانی سرت را به آنها تکیه دهی..چیزی شبیه شانه های تو..وقتی شب های سرد زمستان شال گردنم را دور صورتت میپیچیدم و خودم سرم را روی شانه هایت میگذاشتم..بعد از رفتنت انقدر تنها شده ام که حتی نمیخواهم روی صندلی اتوبوس بنشینم..چشمانم را باز میکنم وسط مسیر پیاده میشوم..این روزها حتی خواجه امیری هم به من رحم نمیکند..

  • آسو نویس

-66- خوابشو دیدم

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۳ ب.ظ

 

صبح های چهارشنبه که میشد زودتر از همیشه بیدار میشدم حول و هوشِ ساعت هفت صبح نیمچه صبحانه ای میخوردم و استرس میکشیدم..ساعت یازده تا یک میرفتم کلاس قرآن...تمام مدتی که آنحا بودم حالم با دوستانم خوب بود..میگفتیم و میخندیدیم ..اما هنوز دلشوره داشتم..زمان اذان که میشد من و "ب" میرفتیم مسجد کنار کلاس قرآنمان...در تمام طول مدت نماز حال آشوبم ادامه داشت...ساعت موعود فرا می رسید و در تمام مسیری که به سمت کلاس هلال احمرم با "ب" قدم برمیداشتیم خودم را مشتاق به حرفایش نشان میدادم در حالی که چیزی نمیفهمیدم...ساعت دو که کلاسمان شروع میشد آرام میگرفتم..این حس عجیب آشوبی در تمام جلسات این کلاس همراهم بود...

چند چهارشنبه برایم به شکل این چنینی گذشت...چهارشنبه ای که اواخر کلاس بود...هدیه ای را که از قبل برای استادمان در نظر گرفته بودم روبان پیچیدم و رویش یادداشت نوشتم..به همراه حدیثی از امام علی که میفرمایند به یکدیگر هدیه بدهید که هدیه محبت را جلب میکند..ثانیه به ثانیه دیدارمان را یادم است..من سمت راست راه پله ها بودم و "ب" آن طرف تر کنار من ایستاده بود..خانوم "ر" آمد و من بر خلاف تمام روزهایی که در مورد احساسم هیچ حرفی نمیزنم آرام و شمرده به او گفتم که خوشحالم روزهایی از عمرم را با او گذرانده ام و بسیار زیاد ممنونم از اینکه این روزا حالمونو خوب کردین ..بعد از اینکه هدیه را دادم انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود...خوشحال بودم.

چهارشنبه قبل ترش را یادم می آید که "ب" نیامده بود و من تمام طول مسیر را آشوبی کشیده بودم..آنقدر که خوب یادم است وقتی به مسجد رسیدم کنار همان راه پله ها نشستم و نبضم را گرفتم..عجیب تند میزد.عرق کرده بودم و نفسم بالا نمی آمد...از صبح آن روز چیزی نخورده بودم و حالا ساعت ۲ بود..از گرسنگی فشارم افتاده بود یا از عجیب بودن دیدار این معلم؟نمیدانم.تنها یادم است وقتی کنار مسجد ولو شده بودم خوابم برد..آن قدر طولانی که وقتی بیدار شدم استادرا روبه رویم دیدم که دارد به گیجی من میخندد و میخواهد که بروم طبقه بالا تا کلاس را شروع کند.

امان از آن چهارشنبه آخر..که چقدر خودم را نگه داشتم تا روز آخر گریه و زاری نکنم..از دلتنگی آن روز دپرس نباشم...لحظه به لحظه دیدارهایمان حالم را خوب میکند.چه قدر با "ب" اذیت کردیم و خنداندیم..و دیالوگ های آخرمان که از ما خواستی بیاییم و سر بزنیم..و حال خوبِ من از شنیدن این جمله..آن روز خودم را خوب نشان میدادم اما ضربان قلبم همان بود...خوب یادم هست که وقتی قرار بود سِرُم را به صورت نمونه برای کسی بزنند داوطلب شدم!و چه قدر خندیدیم و خندیدیم و خاطره ساختیم...

امروز راهم به کلاسمان افتاد...میترسیدم..پایم جلو نمیرفت...نمی توانستم از راه پله ها بالا بروم و خاطره ها را توی ذهنم مرور کنم..میترسیدم که نکند حال آشوبم برگردد...چند دقیقه ای نشستم و خاطراتمان را مرور کردم...و یادم آمد که دیشب خوابش را دیده ام...از آن خواب ها که تا چند روز در تمام وجودت تکرار میشوند و تنها چیزی که آن زمان میتوانست حالم را خوب کند این بود که زنگ بزنم و حالت را بپرسم و ابراز ناراحتی کنم از اینکه کلاس هایی که قرار بود دوباره اینجا برگزار شوند کنسل شده است...میخواستم زنگ بزنم و بگویم که با "ب" قرار گذاشته بودیم از مدرسه بیاییم و دوباره کنار همان راه پله ها بغلت کنیم ... اما هیچ کدام از کارها را انجام ندادم ..فقط هنذفری رو برداشتم و توی لیست صوت ها بالا و پایین رفتم تا آخر سر یک کدام را پلی کردم...صدای ضبط شده کلاسمان بود...

حالا حدود سه تا چهارشنبه است که ساعت دو سرم را روی میزهای مدرسه گذاشته ام و با معلم های آبکی مدرسه دست و پنجه نرم میکنم...کجا هستند معلم های این چنینی که مسیر زندگیمان را به جاهای خوب ببرند؟؟

  • آسو نویس

-65- اگر سه دست داشتم!یا اگر دستانم روی سرم بودند

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۲ ب.ظ

از زمانی که به خاطر دارم خانم جون مرا یک سر و سه دست صدا میکرد...محله مان پر از پسر بود..پسرهایی هم سن و سال خودم...بعدازظهر که میشد دوچرخه قرمز رنگم را برمیداشتم و بازی میکردم...همه مان شبیه هم بودیم...مثلا همین همسایه کناریمان احمد..چهاردست داشت که دوتای آن روی زانوهایش و دوتای دیگرش کنار گوشش روییده بودند..یا همین هوشنگ که سه دستش از میان ابروانش بالا آمده بودند.همه مان رفیق بودیم..چه هوشنگ چه احمد و چه من که سه دستم از میان موهای پرپشتم بالا آمده بود..در یکی از صبح های جمعه با صدای کامیون بلند شدم..از پنجره بیرون را نگاه کردم..امیر بعد از سال ها که خانه شان را به خاطر کار پدرش جابجا کرده بودند برگشته بودند..امیر با همه مان فرق داشت..او تنها دو دست داشت و هر دو دستش هر کدام از شانه اش درآمده بودند!او با همه مان متفاوت بود!!! پ.ن : یه هویی و بدون فکر تو مدرسه!

  • آسو نویس

-64- برداشتِ هفتم

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۲ ب.ظ

دیویدم خی لی وقت است کنارت گذاشته ام.فکر میکردم قوی شده ام و دیگر نیازی به پشتیبان ندارم.گمان میکردم میتوانم خیلی مقاوم باشم و خودم تمام کارهایم را انجام دهم.اما کم آورده ام..نبودت در زندگی ام پررنگ شده است.بیا که میخواهم برایت دلبری کنم...

قرر است موهایم را لخت کنم و بریزم دورم..چشمانم را با دقت خط چشم بکشم و رژ لب بزنم..قرار است سایه هایم را با رنگ لباسم ست کنم..پیرهن گلبه ای که سال ها است برایم خریده ای را بپوشم و عطر بزنم...با دقت تمام ناخن هایم را لاک بزنم و روی انگشت حلقه ام را طرح بزنم.حلقه ساده و سفیدی که خودم انتخابش کرده ام را دستم کنم و بعد مانند تمام خانم ها خانه را مرتب کنم و قورمه سبزی را بار بگذارم .پرده ها را کنار بزنم.گلدان هایمان را آب دهم و آهنگ ملایم بیا عاشقم کن را بگذارم و به انتظار آمدنت بایستم.

بیا که من قوی نیستم.من دلم میخواهد برای بیرون رفتنم از تو اجازه بگیرم..دلم میخواهد گاهی ادا در بیاورم و بگویم که حالم خوب نیست تا تو کنارم بنشینی و نگرانم شوی.دلم میخواهد با تمام وجودم دلبری کنم.

برای مهمانی رفتنمان.شلوار کتان دمپایم را پا کنم و مانتو فیروزه ای را تنم کنم..بعد تمرکز کنم تا روسری آبرنگی بلندم را سرم کنم و لبنانی ببندم.کیفم را بردارم و چادرم را روی سرم بیندازم و چادرم لیز بخورد و تو برایم مرتبش کنی.کفش های پاشنه بلندم را از جاکفشی بردارم و بپوشم..توی آسانسور قد و قامتت را نگاه کنم...کت و شلوارت را که تازه از اتوشویی گرفته ای و حلقه هایمان که نشانه تعهدمان به هم است.دلم میخواهد جلویت خانمی کنم و آرام راه بروم..

بیا که من اشتباه کرده ام..قوی نیستم..دلم تنگ می شود برای دلبری هایم ..برای نگاه کردنت و شیطنت هایت..بیا که دلم تنگت است...

پ.ن : عاشقم کن ولی تو با دلم راه بیا...    [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ هفتم ...

پ.ن :

کاش همسرم بودی

و در آشپزخانه کوچکمان

غذا کمی می سوخت، شیر سر می رفت

یک بشقاب چینی می شکست

یک لیوان کریستال هم؛ از همان فرانسوی های اصل

تو، مثل مردهای قدیم داد می زدی:

«حواست کجا است خانووم؟!»

و من آرام و با لبخند می گفتم :

«به تو آقا...»

                     /ناشناس/

  • آسو نویس

 

اولین خانمی بود که رفتارهایش به دلم نشسته بود..برای منی که تقریبا عاشق همه میشوم و برای هر کس دلتنگ میشوم چیز عجیبی نبود اما تمام کسانی ک من دوستشان داشتم مردهای معروفی بودند که شاید خیلی از آدم ها آن ها را بشناسند و دوستشان داشته باشند.این بار مربی هلال احمرمان دلم را برده بود او دارای تمام ملاک های یک خانم بود که من دوستش داشتم..تمآم عقاید مذهبی که من دنبالش بودم را به طور کامل داشت...شیطنت هایش از من بالاتر بود و بیشتر از همه می دانست که در هر موقعیت باید چه کند.
یک ماه و نیم که با او رفت و آمد داشتیم و هلال احمر را آموزش میدیدیم فکر نمیکردم او هم همچون من دیوانه و عاشق باشد و مدام با خودش درگیر.
قضیه کتاب را قبلا گفته ام که ربان قرار بود بزند و من هیچ وقت فکر نمیکردم میان کتابش او هم قبلا جایی برای کسی ربان زده باشد.
کتابش را خواندم و ماجرای عاشق شدنش مرا درگیر کرد...
حالا که ازدواج کرده است نمیدانم چه شده است وچه بر سر او آمده است و حالا همسرش همان آقا سعید است یا نه..چیزی نگفته است اما چه قدر خوشحالم که او همزاد من است.
تا به حالا میترسیدم که متنی که برایش نوشته ام را به او بدهم اما حالا همین کار را در آخرین جلسه خاهم کرد.
همان کاری که خودش کرده بود...

تلفن زدم به دوست مجازی ام و با او حرف زدم وقتی قضیه ربان را برایش تعریف کردم چیز عجیبی به من گفت.به او گفتم که سر کلاس به معلممان گفته ام که اگر میشود برای من هم روی کتابم ربان بزند و بعد کتابش را هدیه کند و حالا که کتاب را تحویل گرفته ام رسیده ام به جایی از کتاب که باعث شده است لبخند بزنم در یکی از قسمت های کتاب نوشته است : "همان روز عصر به مغازه گل فروشی رفتم تا روبانی به شکل گل برای روی کتاب خریداری کنم" این جای کتاب را که خواندم خنده ام گرفت از اینکه چه صحنه مشابهی را برایش پیش آورده ام . بعد از تعریف این داستان برای نیلو که رفیق مجازی ام است و ادامه دادن جمله ام که به نظرم او هنوز هم عاشق سعید است نیلو گفت : حتما همینطور است...چون با تعریف های تو او هنوز هم بعد از یازده سال برای کسانی که دوستشان دارد ربان می بندد و مگر می شود انسان اولین های زندگی اش را یادش برود؟

همه این ها را اینجا می نویسم تا مبادا یادم برود که چه قدر با تک تک کلمات این کتاب همزاد پنداری کردم وحس های مربیمان را درک کردم ...وقتی که خودش را سرگرم می کرد تا مبادا نفسش بر او غالب شود وقتی رابطه اش را با پسرها محدود میکرد چون می دانشت که نمیتواند خودش را کنترل کند...وقتی که تلاش می کرد تا شهدا را سرلوحه زندگی اش قرار دهد و وقتی که مدام حس های مختلف را تجربه می کرد...

اسم کتاب را گذاشته است بن بست...قبل از شروع کتاب با خودم دلیل این اسم گذاری را فکر می کردم.وقتی به آخر های داستان رسیدم فهمیدم که بن بست نام نشریه آخری بوده است که سردبیر آن آقا سعید بوده است و شعری در آن به چاپ رسیده است که آن شعر نوازشگر گوش هایش برای همیشه شده است.

وقتی که کتاب را خواندم نیم ساعت در بهت عجیبی بودم که نمیتوانستم گریه کنم یا بخندم تنها به این فکر میکردم که میشود روزی من هم در نقطه ایده آلی ایستاده باشم...با وجود تمام این شرایط و رفتارها... می شود زمانی که من هم برسم به روزی که اعتماد به نفسم و رفتارهایم شبیه باشد به این مربی؟ و دعا کردم که خدا دستانم را بگیرد و من را در راه و مسیر مستقیم و درست قرار دهد که من تنها ترینم...

پاراگراف هایی که برای من جذاب بودند :

+"... شهید بابایی در جواب به او می گوید : اگر من نفسم را مشغول نکنم او مرا مشغول خواهد کرد.راضیه!حالا من هم از این قائده مستثنی نیستم..."

+ "...من آن قدر بی جنبه بودم که تنها با خوردن دست امیر به دستم حالم دگرگون شده بود و این یعنی برای من خداحافظی با کارم..."

+"...در کل سرم توی کار خودم بود و از اینکه کوچک ترین حاشیه ای درباره ام به وجود بیاید، بیزار بودم.اما حالا قضیه فرق می کرد.من به خاطر شهدا به کار با پسرهای دانشگاه تن داده بودم.پسرهایی که حتی یک بار هم آن ها را ندیده و اطلاعاتی درباره شان نداشتم..."

+"...من تازه آن شب فهمیدم آقا سعید شاعر است..."

پ.ن : بچسبد به این پست برای کسانی که دنبال کننده وبلاگم نبوده اند. [کـلـیـکـ]

پ.ن : عنوان مربوط است به جمله ای که پشت کتاب حک شده است

پ.ن : دلم میخواهد وبلاگ را به بیان انتقال دهم

پ.ن : این عکس را ببینید [کـلـیـکـ]

 

  • آسو نویس

-62- سفرنامه لاهیجان

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۱ ب.ظ

این سفرنامه کاملا لحظه ای است و پس از اتفاق افتادن هر کدام آن ها را یادداشت کرده ام..در نتیجه لحن من برای قضاوت در مورد آدم ها طبق شرایط فعلی همان اتفاق است و در آخرهای متن من همان چیزی را نوشتم که حس کرده ام.شما هم نه من را قضاوت کنید و نه آن ها را..زیرا ما هیچ کدام جای یک دیگر نیستیم.

توصیه یک : این فیلم را ببینید من خودم این آهنگ را با فیلم میکس کردم اینجا

پارت یک: سال های پیش که نه من بوده ام و نه برادرهایم.سال هایی دور در زمانی که برای من و امثال من بسیار غریبه است بابا و مامان در سرپل ذهاب زندگی می کنند.زندگی پر از جنگ و دود و بمباران...زندگی که کنار پرده های گل گلی اش اسلحه آویزان بود و مدام شهید می آوردند.
رفقایشان حالا بعد از سی سال یکدیگر را پیدا کرده اند و بعد از چندبار تلفنی حرف زدن بی تاب دیدن هم شده اند. رفیق ترین مامان خانمی است که آن زمان تنها بیست سال داشته است.می توانم دستان صاف و سفید و جثه ریزش را در عکس های سیاه و سفید قدیمی پیدا کنم...مامان مدام برایم میگوید که چه روزهای عجیب و شادی را با هم گذرانده اند و چه شعرهایی که در پناهگاه ها نخوانده اند و چه بی تابی هایی که نکشیده اند.
بار سفر را بسته ایم و همراه چند خانواده از دوستان بابا به سمت لاهیجان میرویم. منزل دوست مامان آنجا است اما حالا دیگر خبری از آن دستان سفید و جثه ریز نیست..این ها را از عکس های دیجیتالی تلگرام تشخیص دادم..مهم ترین تغییری که برای دوست مامان اتفاف افتاده است این است که همسرش شهید شده است و حالا با دلتنگی بسیار انتظار ما را می کشد که برویم و ببینیمش.
امروز میان راه با خانواده دیگری از دوستان بابا و مامان کنار جاده ایستادیم و صبحانه خوردیم و حرف زدیم..چیزی از حرف های دوست بابا تکانم داد و مرا به فکر فرو برد،میگفت: خانه شهید داریم میرویم..حتمن پر از برکت و صفا است.
اینقدر با اطمینان این را گفت که دلم لرزید از ایمان ها و شجاعت های نصفه و نیمه مان.حالا دوباره راه افتادیم و ماشین هایمان شانه به شانه هم حرکت میکند.
پارت دو:
نزدیک های خانه شان میخندیم و شوخی میکنیم که حالا بعد از سی سال در دیدار اول گریه میکنید؟میگویند شاید گریه هم کردیم و من کاملا خنده ام میگیرد و میگویم گریه ندارد که.
وارد خانه شان که میشویم کفش هایم را که در میاورم و سرم را بالا میگیرم که پله هایشان را بالا بروم میبینم عکس شهیدشان روی دیوار است در اولین دیدارم با خانه شان خود شهید به استقبالمان آمده بود..حال عجیبی میگیردم و ناخودآگاه بسم الله میگویم و زیرلبی به شهید سلام میکنم..بالای خانه که میرسم و مینشینم پسرش را که میبینم حالم عوض میشود..دوست بابا هی عکس را نگاه میکند هی پسرش را بغل میکند.
حالم عجیب است و با اینکه کسی گریه نمیکند اشک در چشمان من جمع میشود..اینجا بوی شهید میدهد و پر از عشق و مهر و بوی شهید است.رویم را میکنم به سمت عکس و میگویم من که برای تو آمده ام که با خود ببری ام..همین.
پارت سوم: نکته عجیبی که در این خانه خیلی زیاد فکرم را مشغول می کند درک شدید حضور مداوم شهید است.برای منی که تازه شهدا را درک میکنم و سعی میکنم که بفهممشان خانه جور دیگری است.انگار برای هر اتفاق کوچک در خانه شهید اجازه میدهد و آدم دلش نمی آید که دل کسی را بشکند..حرف بدی بزند.


و نکته عجیب تر شباهت عجیب و غریب پسر به پدر است.این بشر بسیار شبیه پدر است..من که پدرش را ندیده ام که خودش هم ندیده است، اما ظاهرشان که مو نمیزند.امشب تعارف را کنار گذاشتم و برای ارضای کنجکاوی خودم از رفیق بابا پرسیدم اخلاقش چه قدر به پدرش رفته است؟ سر را تکان میدهد و لبخند عمیقی می زند و میگوید سجاد دقیق همان احمد سابق است..همه مهمان نوازی هایش و جدی گرفتن هایش. دلم میرود پی این دوری های دردناکی که پر از شیرینی است.
همسر آقا سجاد پسر شهید ببن حرف هایش برایم میگوید که طبق تعریف های مادرشوهرش از شهید سجاد شبیه بابا است.
رفته ایم سمت استخر معروف لاهیجان...همین آقا سجاد دو سال پیش تصادف عجیبی کرده است که از تعریف کردنش من غریبه حالم گرفته شد.زنده ماندنش از دعای پدر شهیدش است.حال لگن هایش مصنوعی است و باید یک عصای کوچک در دست بگیرد و راه رود...با خودم میگویم خداروشکر که هنوز هم هست..بودن چنین فرزندان شجاع و دلیری دلگرمی همسران شهدا است.


پارت چهارم: استخری که گفته ام را پیدا میکنیم و زیرانداز پهن میکنیم .. رفقای بابا دستان آقا سجاد را میگیرند و کمکش میکنند راحت از سکو بالا بیاید و مینشینند کنار هم..خودم را میان جمع مردانه شان جا میکنم تا راحت تر بشنوم و ببینم. رفیق های بابا برای اینکه شیطنتی کرده باشند حرف راه افتادن در صبح زود را پیش می آورند.آقا سجاد چهره اش تغییر می کند و با همان نگاه خاصش که در همین چند روز آشنایی از او فهمیده ام ..زیر چشمی و نیم رخ با سر پایین نگاه میکند به صورت رفیق بابا که یعنی نزن این حرف را..از این حالت خنده ام میگیرد که یک هو میبینم شیطنت رفیق بابا میخوابد و به لبخند عمیقی تبدیل میشود..سر سجاد را پدرانه به سمتش می کشد و ماچش میکند و میگوید تو همان احمد خودمان هستی..لبخندت همان لبخند است و خنده ات شبیه ترین به پدرت...سجاد هم چهره جدی و پر جذبه اش تغییر می کند و میشود مثل یک پسر برای بابایش...در همین حالت اشک چشمان مرا که از دور تنها نظاره گر این ماجرا هستم میگیرد  و با خودم فکر میکنم که برای یک پسر قهرمان چه کسی جز پدر است و امان از وقتی که پدر نباشد...حال من بیشتر از آنها گرفته است...این صحنه ها برای من پر از درد است..خسارات جنگ تا به نسل ما رسیده است.
سجاد در همان حالت آرامش بخش در حالی که سرش در میان بازوان خمیده دوست پدرش جا گرفته است غرور و جذبه اش را کنار میگذارد و میگوید امشب را برایم از بابا بگویید...میگویند از کدام خصلتش بگوییم؟ میگوید از شیطنت هایش..از شجاعتش!بابا قدش بلند بود؟بابا ریش داشت؟بابا چطور حرف میزد؟
راستش را که بخواهید حس من این است که دوستان بابا نمی توانند آنطور که باید خاطرات پدرش را تعریف کنند.دلم میخواهد جلو بروم و من برایش تعریف کنم و بگذارم هی گریه کند و هی گریه کند..اما نمیتوانم نه چیزی میدانم و نه حرفی برای گفتن دارم.

پارت پنجم: بر سر مزار شهید میرویم...یک ساختمان بزرگ که موکت شده است و بالای سر هر کدام از شهدایش یک گل است.جلوتر میروم مینشینم و فاتحه میخوانم کم کم همه میرسند..آقا سجاد یک صندلی برای خودش می آورد به خاطر تصادفش و لگن مصنوعی اش اجازه نشستن روی زمین را ندارد.
یکی از رفقای بابا کنترلش را از دست میدهد و روی قبر می افتد و شروع به هق هق میکند..با گریه اش همه گریه می کنند...او آرام میشود...دوست بعدی دلش میگیرد و به حالت سجده روی قبر گریه می کند..گوشه تری نشسته ام و چادرم را روی سرم کشیده ام و هق هق میکنم..شهدا همیشه مرا به گریه انداخته اند..در این میان صورت سجاد خیس میشود و اشک هایش شکل دیگری دارند..پر از عشقند..پر از سوال و پر از فراق..در همان حال فیلم میگیرد از اولین دیدار پدر با دوستانش.به نظرم نیاز به تفکر ندارد و حتی اگر چیزی از شهدا ندانی با دیدن این صحنه دلت قیلی ویلی میرود...از این درد طولانی وغریبی که فرزندان شهدا کشیده اند..اینکه پدری هیچ وقت نبوده است تا پسری را بغل کند تا گاهی روی زانو بنشیند تا قدش هم قد پسرکش شود و دستانش را بگیرد و بگوید که بابا هست سجاد..یا هیچ وقت از پشت روی شانه پسرش نزده است تا بگوید بابا جان حالا هم هستم...در کنار کت و شلوار دامادی که تن پسرش بوده است نبوده است..در تمام این سال ها یک زن ایستاده است که حضورش گرم تر و قوی تر از همیشه است.
همسرش کنارش نشسته است و با اشک های همسرش اشک میریزد.اما همسر شهید میخندد..حالش خوب است از پیدا کردن امانتی های شهیدش.و رفقای بابا را آرام می کند.همه که ساکت میشوند صدای گریه ای توی گوشم میپیچد...او هم طاقت نمی آورد و من دوباره با آن ها اشک میریزم.
مهم ترین نکته ای که اینجا برایم پررنگ بود اشک های یک مرد بود..که من خیلی وقت ها در مقابلش گارد گرفته بودم و میگفتم مرد که گریه میکند دل آدم میگیرد و دیگر نمی تواند به او تکیه کند..اما حالا میدیدم که انگار با اشک های مرد انسان استوارتر می ایستد..دلیلش را میفهمم.اشک های متفاوت این بشر حال آدم را خوب میکند..این نشان دهنده غیرت و قلب پر محبت این بشر است..با خودمیگویم قطعا دیدن اشک های یک مرد وقتی در مقابل پدر و مادرش باشد..وقتی در مقابل شهید باشد وقتی در هیئت اهل بیت باشد پر از افتخار و استحکام است. و این افتخار و قسمت همسر سجاد است که خادمی فرزند شهید را می کند..

پارت ششم:این پسر سی ساله شخصیت متفاوتی دارد که مرا به سمت خودش می کشد تا بشناسمش این برای من که عاشق معاشرت با آدم های متفاوت و شخصیت های جدید هستم معمولی است. با اینکه پدری بالای سر این پسر نبوده است اما شخصیت این پسر مقاوم و محکم و مستقل است.کاملا چهره ای دارد که به نظر من نیاز هر مردی است ..پر از جذبه، پر از قوی بودن.و در مقابل همسرش بسیار قدردان و بسیار مقتدر..چیزی که جذبم میکرد..این بود که هر بار همسرش چای برایش تعارف میکرد صاف توی چشم هایش نگاه میکرد و لبخند میزد و این به نظرم ارزشمندترین رفتار است..این شخصیت عجیب این پسر از کجا است؟ از کدام الگو برداری است؟وقتی این پسر پدر را یادش نمی آید اما دوست بابا کاملا معتقد است سجادِ حالا همان حاج احمدِ فرمانده است..او میگوید حتی نوع نگاه و لبخندش شبیه ترین است ..این ها چطور می شود که شباهت پیدا می کنند؟وقتی کسی نیست؟ پس هست.و به قول شهید آوینی شهدا رفته اند و ما در زمین جا مانده ایم آن ها هستند و حضورشان مداوم و مستمر و همیشگی است.
این ها را جز اینجا به کسی نخواهم گفت. که بارها نمیدانستم رفتارم چطور باید باشد..در مقابل آقا سجاد که یک نامحرم بود اما واقعا مثل برادرم دوستش داشتم و دلم میخواست بعد از این همه دوری در آخر چیزی از پدرش بفهمد.با همسرش حرف میزنیم و شروع میکنیم که هدیه هایی که تدارک دیده ایم برایشان بدهیم.خانم های دور هم همه شان دست می زنند ومیخندیم و باز شود دیده شود... هدیه ای برای آقا سجاد آورده اند و صدایش می کنیم که بیاید..سجاد برای همه این ها همان نوزاد سه چهارماهه است..می آید و لبخند میزند..همه برایش دست می زنند، میفهمم که خوشحال میشود..وقتی بعد از سال ها دوری و گشتن پیدا می کنند یکدیگر را.مینشیند کنارمان و میخندیم و فیلم میگیریم و هدیه ها را باز می کنیم.همسرش لباسی که برایش هدیه آورده اند را میپوشد و می آید..دوباره دست میزنند همه و این خانه پس از مدت ها پر از خنده شده است.بعد ناهار نمی گذارند کمکشان کنیم..مثل همان دیشبش که هر کاری کردیم تا ظرف هایشان را بشوییم سجاد با همان نگاه معروفش به شخصه من را که ترساند و نتوانستم دست به آب بزنم ..اما برای ظهر گوش نمیدهیم و جلو میرویم..سجاد همچنان اصرار دارد که دست نزنیم به خانمش میگوییم با این همه ظرف بیچاره میشوی و میخندیم و موقع ظرف شدن حرف میزنیم از خاطرات این روزها می گوید...


تمام که میشود با خانمش مینشینیم و دارت بازی می کنیم .سجاد دوام نمی آورد و میگوید من هم بازی کنم.با طاهره خانم یکی از همین دخترهای دوستمان  و همسر آقا سجاد سمیه خانم بازی می کنیم.میگوید بیا و بنشین.امتیاز جمع می کنیم و با زینب دختر نه ساله شان حسابی میخندیم و آخرش با هزار زور با اینکه نفر دوم شده ام از آنها شیرکاکاعو میگیرم و آنقدر پنج نفره میخندیم و بازی میکنیم که کشته میشویم
پارت ششم: رفته ایم جمعه بازار.من و سمیه خانم با طاهره دختر سی و خورده ای ساله که حالا طلاق گرفته است و زینب دختر نه ساله آقا سجاد.بعد از اینکه تمام بازار را زیر پا میگذاریم و عینک خنگولی ها را امتحان میکنیم و یخ در بهشت میخوریم و میخندیم برمیگردیم.


سمیه خانم افراد توی ماشین ها را جا ب جا می کند و من را میبرد توی ماشین خودشان.حالا ما چهار نفر که پایه ترین ها برای بیرون رفتن هاییم با ماشین آقا سجاد میرویم که بام سبز را بگردیم.یکی از سوژه هایی که ما در این سفر با او همراه بودیم ماشین خفن آقا سجاد بود (optima)که از این ماشین های صد میلیونی سقف بازشو بود و ما مدام با آن میخندیدیم.آن شب شب آخر بود و قرار بود ما بام سبز لاهیجان را ببینیم و برگردیم.ساعت حدود۱۱ شب بود که صدای ضبط ماشین را زیاد کردیم و آهنگ های شبانه گوش دادیم و با زینب شیطنت کردیم و موش کوچولوی زینب که عروسکی ببش نبود را از سقف بیرون بردیم.

چیزی که عجیب ترین اتفاق برای من بود و من ذهنیتی متفاوت از سجاد داشتم سیگار کشیدن و آهنگ بکوب گذاشتن آن شب بود..طاهره پرسید اهل آهنگ گذاشتن توی ماشین هستید و گفت نه..از لیست آهنگ هایش مشخص ود که نیست و گفت که زینب گه گاهی گوش می دهد.نمیخواستم درک کنم که این پسر همان شهید است و چقدر براین عجیب بود.برای من که یکی از رویایی ترین آدم ها و خنگ ترین در رابطه ها هستم این اتفاق قطعن جالب و جدید بود..اما ترسیدم..راستش را میگویم بین دو راهی غریبی گیر افتاده بودم.من همان دختری بودم که یک ماه تمام مراقبت میکردم آهنگ های بزن بکوب گوش ندهم و رابطه هایم را با نامحرم ها درست کنم این اتفاق دردناک بود اما نمیگویم لذت بخش نبود که بود.سیگار از مضر ترین چیزهایی است که من همیشه در مقابلش گارد میگیرم اما در داستان هایم از این شب های تاریک و سیگار و آهنگ یاد کرده ام که این تجربه تجربه متفاوتی بود و من تا به حال این قدر دچار دوگانگی شخصیت نشده بودم.بگذارید اینجا در امن ترین پناهگاه افکارم واقعیت را بگویم و ریز به ریز حال جذاب آن شب را روایت کنم.
صدای آهنگ زیاد بود و ما سه نفر عقب نشسته بودیم ساعت ۱۱ شب بود.سجاد و همسرش هم جلو بودند.دستانمان را از پنجره بیرون کرده بودیم و بع سمت بام سبز قشنگ لاهیجان می رفتیم.آقا سجاد به خاطر لگن مصنوعی اش نتوانست زیاد راه رود و  ما چهارنفری با جیغ و دادهای الکی و ترس مزخرفمان سوار چرخ و فلک شدیم.بعد اتمام دورهایمان نیم ساعت دنبال دستشویی گشتیم.سوار ماشین که شدیم بسیار با وقاربه خانه رفتیم و شام خوردیم.سر سفره اینقدر با هم خندیدیم که دل درد گرفته بودم و چادرم را روی سرم انداخته بودم و در حال مردن از خنده بودم.بعد از دو شب تازه همه شان با هم صمیمی شده اند پیر و جوان ندارد البته..رابطه های ما بستگی به رفتارمان دارد.به کله پاچه و نیم رخش خندیدیم تا نوع ماشین های مختلف و باقلا قاتق و شکایت و اینجور چیزها.عکس شام آخرمان را گرفتیم و قرار شد ما برویم و از آن یکی خانه بالش بیاوریم..جمعمان دوباره جمع شد و سمیه خانم پیشنهاد داد که سجاد ما را ببرد فالوده لخته بخوریم.او هم که پایه ترین برای شب های شمال با ماشین خفنش.این شد که راه افتادیم ساعت یک نیمه شب بود و ما در خیابان های لاهیجان پرسه میزدیم.با آهنگ هایی از محسن یگانه که کل ماشین را پر کرده بود و شوخی بر سر آهنگ تکون بده که دیگر آخرهایش دوام نمی آوردم و با خودم درگیر بودم.در تناقض عجیبی که خدا در این لحظه هایم وجود نداشت..نمیگویم جذاب نبود که بسیار جذاب و باحال بود ..آهنگ زیاد با آن ماشین خفن و دیوانه بازی های ما اما نبود.به خدا که خدا نبود و  این برایم سخت بود..برایم سیگار کشیدن سجاد عجیب بود و دلم نمیخواست هیچ وقت این را از او ببینم.او برای من شده بود یک آدم جذاب که در بسیاری از چیزها دلم میخواست الگویم باشد اما سیگار و آهنگ مرا درگیر کرد.کنار خیابان وایستایم و فالوده خوردیم تلفن سمیه خانم زنگ زد فاطمه خانم دوست مامان بود وقتی شنید که یک هویی آمده ایم اینجا گفت خوش ب حالتان .بعد تلفن حرف زدن سمیه خانم آقا سجاد پرسید که کی بود و چی گفت؟وقتی شنید که مادرش گفته است خوش به حالتان چیزی نگفت و رفت بیرون و با یک فالوده دیگر آمد یک کمی اش را خورد و داد دست خانومش بین راه خانومش میخواست بیاندازد دور که سجاد گفت نههه سمیه خانم تعحب کرد و گفت مگر میخوری اش؟سجاد گفت برای مامان گرفتم میخورد.این برابم نکته مثبتی بود،این اخترام و عشق به مادر جذاب بود..وقتی این پسر کسی را جز مادرش ندارد و پدر هیچ وقت بالای سرش نبوده است..وقتی برگشتیم خانه دوام نیاوردیم و سریع خوابمان برد صبح بعد از صبحانه راه افتادیم و حالا در میانه جاده در حالی که در نزدیکی های رودبار من خاطرات را مینویسم ...
بعد از صبحانه آفا سجاد ما را تا یک جایی رساند و راهنماییمان کرد از چه جاده ای برویم..مادرشون فاطمه خانم که رفیق مامان است گریه های عجیبی میکرد که دل آدم را به درد می آورد.وقتی دوباره پیاده شدیم تا بار آخر خداحافظی کنیم حال عجیبی داشتم.دور شدن چهار خانواده که روزهای خوبی با هم داشتند و در شب آخر بسیار با هم مچ شده بودند و کلی خندیده بودند و یکدیگر را سرکار گذاشته بودند سخت بود و باعث شد تا دقایق زیادی خداحافظی طول بکشد.آقا سجاد آمد کنار پنجره ماشینمان و رو کرد به مامان که صمیمی ترین دوست مادرش است و گفت مامان منو تنها نذارید اون الان حتما تو خونه داره گریه میکنه.زنگ بزنید بهش و سر بزنید.تنها نذارینش...اینقدر با مظلومیت گفت که داقعا فهمیدم دلش تنگ است و بی قرار برای مادرش.از او خداحافظی کردم و تشکر کردم بابت دیشب و راه افتادیم
حالا که در راه هستیم دلتنگ دیشب شده ام که چیزهای زیادی یاد گرفتم و البته از خط قرمزهای خودم عبور کردم و نمیخواستم اینگونه شود..دلتنگ خنده های سر سفره شده ام..دلتنگ روزی که مردها با هم یکی شده بودند تا ما خانم ها را سرکار بگذارند.اما عجیب ترین و مهم ترین چیزی که من از این سفر یاد گرفتم این بود که مراقب خودم باشم..مراقب رابطه هایم باشم..مراقب ملاک ها و خط قرمزهایم باشم..نشود که روزی به خاطر چیزهای کم ارزش تری قبول کنم مردی که سیگار می کشد و آهنگ های آن چنانی گوش می دهد و خدا حضورش در زندگی اش کم رنگ شود پایش به زندگیم باز شود و من احساس خوشبختی کنم...
 من آن شب رویایی ترین اتفاقی که دنبالش بودم را چشیدم اما دلم نمیخواهد هیچ وقت در جایگاه سمیه خانم بنشینم و این کارها را بکنم..من نمیخواهم کسی که حتما میتواند فوق العاده ترین مرد باشد و دلبرترین سیگار بکشد و خدا را در زندگی اش کم زنگ کند..نه دلم نمیخواهد.من در تناقض غریبی گیر افتاده ام
از روزی که به خانه شان رفتیم جز احترام از این پسر ما ندیدیم لبخندی هم در ۱۲ ساعت اول نبود تا اینکه مردها با یکدیگر حرف زدند و کمی صمیمی تر شدند و از خاطرات پدرش برایش گفتند.همسرش گاهی برای رفتن به بیرون با شیطنت پیشنهادهای عجیب و غریب میداد و اولین عکس العمل جذابش را آنجا دیدم که همان نگاه معروفش را به خانومش انداخت و برای مایی که تا به حال او را نمیشناختیم چیز غریب و جذابی بود.بعد از آن مهر و محبتش یه دخترش و الفاظی که صدایش میکرد اینکه مدام اصرار داشت بگوید که من بابایش هستم با گفتن : زینب بابا بیا.

 شک ندارم اگر جای سمیه خانم بودم سیگار را از دستش میگرقتم و بیرون پرت میکردم حداقل برای سلامتی خودش..با این یک قسمت عجیب مشکل دارم و دوباره همان بحث بی توجهی به آهنگ های اتتخابی که خدا را در زندگی هایمان کم رنگ می کند..

این سفر برای من جزو بهترین خاطراتم بود..چون حسابی حالم با شهیدشان خوب شد و معجزاتی از او شنیدم که باعث شد امیدوار شوم

جلوی لب تاب نشسته ام و یکی یکی عکس ها را مرور می کنم و مامان هم زنگ زده است به فاطمه خانم که دلتنگ است و بابا هم توی تلگرام به آقا سجاد پیام میدهد...عکس ها را ظهر با زینب دختر آقا سجاد تبادل کرده ام..این را هم نوشتم و این عجیب و غریب ترین سفرنامه ای است که نوشته ام و خودم سبکش را بسیار دوست دارم

  • آسو نویس

-61- تجربه ای لذت بخش

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۰ ب.ظ

 

سناریو اول :

از پشت در به کلاسی که یک ساعت و نیم از آن گذشته است نگاه کردیم و صدای خنده هایشان را شنیدیم...وقتی با خجالت تمام سر کلاسش نشستیم و گوش کردیم..هیچ حالت ب خصو۱ی نداشتم و چیزی سر در نمیاوردم..حس میکردم  آدمی است که تا به حال در عمرم ندیده ام..همه چیزش با همه فرق داشت و خب آن روز اصلا به دلم ننشست

سناریو دوم :

جلسه بعدی که رفتیم سر کلاس با اینکه سعی میکردم به شوخی هایش نخندم اما آخرهایش طلسم من هم شکست و توانستم با او بخندم..آن قدر خندیدم که نفسم بالا نیامد و نوشتیم و حرف زدیم و تنفس های مصنوعی دادیم و خندیدیم.

سناریو سوم :

از وقتی که وارد کلاس می شد میتوانستی صورت بشاش و پر از انرژی اش را ببینی.می آمد و برایمان تعریف میکرد از اینکه آن روز چه اتفاقاتی افتاده است و ما وادار بودیم که بخندیم...چه خاطره هایی که از نور دوعین آقا (که منظور همسر است)تعریف کرد و ما چقدر خندیدیم آن قدر می خندیدیم که گاهی صدای آقایانی که طبقه پایین بودند در می آمد و ما این بار ریزتر میخندیدیم

سناریو چهارم :

هرچه به جلسات آخر نزدیک می شدیم حالمان با هم خوب تر میشد...شایسته تر از او معلمی نبود که بتواند سه ساعت ما را بخنداند و یاد بدهد و ما خسته نشویم و با اینکه روزه ایم با انرژی مضاعفی به خانه مان برگردیم. او در روزهای آخر برایِ همه مان مهربان ترین و شرورترین بود.

سناریو پنجم :

تا جلسه آخر کلاس نفهمیدم که یک ماه با چه فرشته ای در ارتباط بودم و همین جلسه آخر که تزریقات را آموزش میدیدیم مهرش عجیب تر بر دلم افتاده بود و آرزو میکردم آن جلسه شلوغ و پر خنده تمام نشود و تمام نشود و تمام نشود.

سناریو ششم :‌

رفته ام و به او میگویم کتابی که خودتان نوشته اید و قراراست بهمان بدهید برای من را روبان بزنید و یادداشت بنویسید...میخندد و میگوید به روی چشمم...
به دوستم می سپارم که جلسه بعدی که من نیستم برود و کتابمم را از استاد بگیرد و دقت کند که حتمن رویش روبان زده باشد و یادداشت کرده باشد.قولش را گرفته ام تا ببینم چه خواهد شد

سناریو هفتم :

بعد از کلاس با دست هایمان که مصدوم است عکس میگیریم و من برعکس همیشه پیاده به سمت خانه راه می افتم و با خودم می گویم که من چه قدر خوشبختم که همیشه مربی ها و استادهای متفرقه ام انسان های درست و جذابی قرار می گیرند و خدا را شکر می کنم...کم کم خاطرات توی سرم می چرخند و آماده میشوم که در دنیایشان گم شوم..

سناریو هشتم :

من یک بیمارم..من بیماری درگیری با خاطرات را دارم.بعد از تمام شدن هر دوره کلاس در هر زمینه ای دلتنگ میشوم و گریه ام میگیرد..این دوره که برایم پر از تجربه های جدید بود و آشنا شدن با انسانی که قطعا جز اینجا هیچ وقت با او آشنا نمیشدم ..این انسان جزو باشعورترین ها و جذاب ترین ها برایِ من بود و از کسانی بود که به جرات میتوانم بگویم حتما دلتنگش می شوم و رابطه ام را با او ادامه خواهم داد.جزو آدم هایی که میدانم در خیلی لحظات زندگی یادش خواهم آ رد و با گوش دادن صدایش برای بار هزارم خواهم خندید. به خانه که رسیدم صدای ضبط شده معلممان و شوخی های سر کلاسمان را زیاد کردم و عکس امروزِ کلاسمان را گذاشتم روبه رویم و شروع کردم به گریه کردن از شوقِ این روزهای خوب که برایم پر از اتفاقات خوب بود..گریه ام با تمام گریه های دنیا فرق داشت از آن گریه هایی بود که بعدش نیشم از خنده بسته نمیشد.یکی از آن اتفاق خوب هایی که بل انرژی معلم گرفتم برگشتن به روزهای نوشتنم بود:)

پ.ن : دوره هلال احمر را گذراندم با یکی از استادتربن های جذاب همیشه مهربان که شدیدا دوستش دارم و دلتنگش شده ام.

پ.ن : آخ که چقدر دلتنگم

پ.ن : خدایا شکر :))))

برای دیدن عکس های بیشتر روی لینک ها کلیک کنید :)

یک

دو

سه

  • آسو نویس

-60- میدونی چرا صورتِ من شده کبود؟عمو نبود!

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۳ ب.ظ

بعد از آن دوشنبه شومِ لعنتی در حالی که تنها چند روز از خرید گوشیِ جدیدم گذشته بود و تازه موزیک های جدیدی رویش ریخته بودم و هنذفری در گوش توی ماشین به آنها گوش می دادم اتفاق بد و شومی رخ داد و حالم را به قدری بد کرد که تازه فهمیدم آرامش در کی و کحا است...همان موقع می خواستم گوشی را بسوزانم و دوباره خانواده مان به آرامش قبلی و روزهای خوبش برگردد.

آن دوشنبه شوم لعنتی به قدری وحشتناک بود که باعث شد اشک چشمانم خشک شوند...اتفاق آن شب را نمی توانستم هضم کنم.تنها توانسته ام گذر کنم و تحمل کنم و نظاره گر آن اتفاق باشم.فردای آن روز سر نماز ظهر بودم بین دو نماز دلتنگ کوثر(برادرزاده ام)شدم...به خاطر اتفاقات دیشبش که نه توان گفتنش را دارم و نه دلم میخواهد بنویسمشان.یک آن دلم هوایی اش شد و در اینستاگرامم نوشتم که یاد حضرت زینب افتادم وقتی که برادرزاده اش بی بی رقیه جان داد جلویش و دم نزد. و من حالا تمام اتفاقات شوم شب قبلش را فراموش کرده بودم تنها افتادن کوثر و کبود شدن پلکش را به یاد داشتم و باعث شد که دلم آتش بگیرد.آن روز بین دو نماز با دلسوزی عجیبی که یادم نمیاید جایی تجربه اش کرده باشم جز با روضه های اهل بیت گریه کردم...تقریبا نیم ساعت بین نماز ظهر و عصرم سرم به سجده بود و گریه میکردم و روضه بی بی زینب گوش می دادم تا کمی دلم آرام بگیرد.و مهرم بعد از آن خیس شده بود.

از آن دوشنبه شوم لعنتی تقریبا سه هفته ای می گذرد و همچنان آن اتفاق شوم پابرجا است و من مدام از آن فرار کرده ام.در طول این سه هفته من هر بار با کوثر تلفنی حرف زده ام و یا عکسش را دیده ام دوباره مانند همان روز گریه کرده ام.حتی با یادآوری آن پلک کبود...مثل همین الان دلم سوخته است و اشکم بی امان باریده است...همه این ها را نوشته ام که بگویم تا عمه و خاله نشده اید نمیفهمید معنی اینکه خون می کشد نمیفهمید معنی دلتنگیِ واقعی را...نمیفهمید معنی جان دادن رقیه جلوی عمه زینبش چه بوده است.

در تمام این سه هفته از حرف زدن با کوثر هم خودداری کرده ام..اما حالا کمتر از نیم ساعت دیگر قرار است ببینمش و از الان نشسته ام گریه هایم را میکنم تا مبادا جلوی دختر بچه معصوم قشنگم بر روی صورتم اشکی باقی بماند...

پ.ن :‌دعایمان کنید که محتاجیم

پ.ن : تنها چیزی که در این سه هفته به دادم رسیده است صدای گرم برادرم از پشت تلفن بوده است که آرامشش را به من انتقال داده است

پ.ن : شدیدا به آغوش یک برادر نیاز دارم تا گریه کنم و زار بزنم

پ.ن : الهی و ربی من لی غیرک : خدایا من به جز تو چه کسی را دارم؟

بچسبد به مداحیِ میدونی چرا صورت من شده کبود که سه هفته است نوای تکراری شده است که گوش می دهم.

  • آسو نویس

-59- آن من است او

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۳ ب.ظ

پرده را کنار میزنم و با یک گیره به گوشه پنجره وصلش میکنم... پنجره را باز میکنم هوای خنک صبح جمعه کل خانه را در بر میگیرد..گلدان های رنگارنگی که خی لی وقت است پشت پنجره مهمان خانه ام شده اند را آب می دهم ..آهنگ را پلی میکنم.چاوشی شروع می کند به خواندن:"جان من است او..."دو تخم مرغ..کمی آرد..شیر و همه وسایل را با هم ترکیب میکنم وقتی که آماده شد آنها را در قالب کیک میگذارم .."مثل ندارد باغ امیدش"فر را روشن میکنم و قالب کیک را با احتیاط داخلش میبرم.
دامن گلداری که مرا شبیه دخترهای زیبای شمال می کند را تنم می کنم ...با یک پیرهن ساده فیروزه ای که آستین های بلندش همیشه مانع از کارهایم میشود و وادارم می کند که چندتایی تای رو به بالا بزنمشان..."شمع دل است او"جلوی دراور مینشینم ..حالا بوی کیک تمام فضای خانه را پر کرده است.موهایم را چند بار دور دستم میپیچانم و سپس با گیره ای آنها را نگه میدارم..
به سمت آشپزخانه می روم دستگیره را بر می دارم و در فر را باز میکنم ...بوی کیک تازه خودش را روی صورتم پرتاب می کند.."معتدل است او"آن را روی میز میگذارم و لیوان و بشقاب گلدار صورتیمان را میچینم..گل های نرگسی که صبح از دکه گل فروشی گرفته ام توی گلدان می گذارم...کلید در قفل در می چرخد و کسی وارد می شود ... لبخندش از بوی کیک عمیق تر می شود...می گوید : سلام
و تمام زندگی ام سراسر شور می شود...
چاوشی می گوید "آن من است او...هی مبریدش..."

  • آسو نویس

-58- شعارها به باورها تبدیل می شوند

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۲ ب.ظ

حالا که با هجمی از استرس به اینجا پناه آورده ام خواستم  از روزهای پر دغدغه ی زندگی ام بگویم

اینکه خودم را به آب و آتش می زنم تا خی لی چیزها را یاد بگیرم...خی لی عادت ها را ترک کنم و بسیاری از باورها را در خودم ایجاد کنم.تلاش می کنم که نترسم و این شاید بزرگ ترین هدفم در ماه های پیشِ رو باشد.دریافته ام آدم هایی هستند که می خواهند برای انجام کاری ریسک کنند و می ترسند...که خب طبیعی است اما داستان از اینجا جالب می شود که پس از اتفاق افتادن این ریسک آرامش نسبی به فرد بر می گردد...در حالی که من از ابتدای ریسک کردنم ترسی در وجودم نهفته است تا وقتی که کار تمام شود و احتمالا بعد از اتمام ریسک هم تا چند ماه از ترس ماجرا توانایی انجام کاری را ندارم و این بزرگ ترین ضعفِ من در زندگی شخصی ام می تواند باشد.

چون نتیجه این ضعف ها برایم گران تمام شده اند...باعث شده اند که خی لی کارها را که توانایی انجامشان را دارم ، نکنم..چون ترسیده ام.و این باعث شده فردی با توانایی کمتری از من کار را قبول کند و خب تشویق هم شود و من مدام بترسم که ای بابا اگر کمی زودتر اقدام کرده بودم اینطور نمی شد و من حالا قرار بود که آن جا باشم.

داستان از این قرار است که هدفم پیاده کردن شعار من کلا نمی ترسم و هر چیزی قیمتی دارد است
باید مراقبت کنم برایِ حفظ خیلی از توانایی ها و موقعیت هایم و کاملا فرصت هایم را ببینم و خودم را نشان دهم...زرنگ باشم تا چیزهایی که وجود دارند به اسم خودم ثبت کنم و احتمالا نیاز به محیطی رقابتی دارم.محیطی که کسی مدام تشویق کند و گه گاهی زور بگوید که انجام بده...بکن...نکن و تو میتوانی و از این جور انرژی مثبت هایی که به نظر مسخره می آیند و به شدت مفیدند.

انگار هر چه بزرگ تر می شوم تصمیمات و انتخاب هایم عاقلانه تر و با صبر بیشتری همراه می شود و از این بابت بسیار زیاد خوشحالم.که میدانم اگر صبری نباشد در میانه راه کم می آورم و همه این اتفاقات خوب را مدیون آدم هایی هستم که هر کدامشان گوشه ای از امید را گرفته اند و برایِ من به ارمغان می آورند...آدم هایی که هیچ وقت ندیدمشان اما حرف هایشان را شنیده ام و از آن ها یاد گرفته ام و یا آدم هایی که در شروع رابطه با آن ها هستم و نیاز دارم که خودم را ثابت کنم...

هجم استرسی که در من فوران میکند مسلما به خاطر تغییر سرنوشتم است که صد و بیست دقیقه ای مشخص می شود.فردا که هجم نگرانی های امتحان های ورودی تمام شود برنامه ای خواهم چید برای روزهایِ خوبِ در راه...و مدام با خودم زمزمه می کنم : من کلـا نمی ترسم...می روم تویِ دلِ هر چیزی...

  • آسو نویس