آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

-101- مرز بین خیال و واقعیت[خـصـوصـیـ]

سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۳۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۳۳
  • آسو نویس

-100- بدونِ عنوان

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۶:۵۶ ب.ظ

استرس..استرس..استرس...

امید..امید...امید

آدما...آدما...آدما

چشماشون..

  • آسو نویس

-99- ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۱۰ ب.ظ


هفته بعد المپیاد

-هِی ببینین حتی چهرش هم بعد المپیاد خوشگل‌تر شده.

دچار خلسه بعد از آزمون شده ام..یک هفته آخر با انگیزه ترین بودم..هفت روز تمام از هشت صبح تا شش بعداز ظهر می‌خواندم و می‌خواندم و با خودم کِیف می‌کردم..ساعت شش بعداز ظهر که می‌شد به بابا زنگ می‌زدم بیاید دنبالم و تا آمدنش جلوی در کتابخانه کلاه کاپشنم را روی سرم می انداختم و آرام زمزمه می‌کردم یادت نره زندگی یه وقت یادت نره زنده ای!
سر جلسه امتحان برنامه ریزی زمانی‌ام به هم ریخت و منی که هیچ وقت استرس نمی‌گیرم دچار استرس عظیمی شدم..پنج دقیقه در حالت استیصال مانده بودم و نمی دانستم باید چه کنم..ده تست برایم ده تست نبود..چیزی شبیهِ رقم زدن آرزوهایم..

ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود[۱]

خسته شده ایم فقط صد بیت از بوستان مانده است..ساحل جزوه را پس می زند و می‌گوید :«بابا خانم سعیدی مثل این‌که سعدی قرار نیست بیخیال ما بشه؟یه بار میگه جنگ برید بکنید یه بار دیگه میگه نه صلح بهتره..بابا ولمون کنه دیگه..تموم شه فقط جمع کنیم بریم» خانم سعیدی مثل همیشه صبورانه می‌خندد و می‌گوید :«دیگه آخراشه..تموم میشه..هیچ وقت هم مثل الان جون ندارین انقدر برایِ یه چیزی تلاش کنین..یه کم که بزرگ تر بشین به سن من که برسین می‌بینین اون موقع چه‌قدر توان داشتین..»
وقتی وسایلشو جمع می‌کنه که بره می‌گه :«گروهتونم خی‌لی گروه خوبیه من اینو می‌دونم که یکی از قوی‌ترین گروهای المپیاد داره میره سرِ جلسه..به خودتون غره باشین و بدونین دوستتون دارم» [چشمانمان می‌خندد]

این چه کاریه استاد؟قولتونو یادتون رفته؟

از اواسط کلاس از آقایِ سری قول گرفته بودیم که روزِ آخر به هرکداممان بگوید که کدام رشته را انتخاب می‌کنیم؟روزِ آخر چهل دقیقه برایمان حرف زد و آخرِ سر خندید و گفت :«گول نمیخورین نه؟»و ما با چشمانی مشتاق نگاهش می‌کنیم و هم‌زمان می‌گوییم :«معلومه که نه» برای اولین بار با دقت به سحر نگاه می‌کند و می‌گوید :«ادبیات که به همتون میاد..هیچی..به تو..علوم سیاسی میاد و حتی زبان خارجه» برمی‌گرده سمت لیلی :«تو ادبیات و فلسفه مثلا..یا حتی رشته هایِ هنر!»فاطمه اما تکلیفش از حرفایِ سر کلاسش مشخص بود :«خب تو که معلومه جامعه شناسی مناسب ترینه برات»مهتاب را خوب برانداز می‌کند و می‌گوید :«رشته هایِ زبان یا حقوق علاوه بر ادبیات»به من می‌رسد نگاه می‌کند و کمی فکر‌می کند :«ادبیات..بذار فکر‌کنم..ادبیات..ببین فقط بهت ادبیات میاد..برو ادبیات!»و من سراسر شوق می‌شوم.به یاسمن می‌گوید :«هنری بودن خی‌لی بهت میاد»سوگل که منتظر است می‌خندد و آقای سری می‌گوید :«علوم سیاسی یا زبان»می دانم سوگل عاشق روان‌شناسی است می‌خندم و زیرلب با اشاره می‌گویم «روان‌شناسی هم خی‌لی بهت میاد»می خندیم.به غزاله خیره می‌شود و می‌گوید :«فقط ادبیات»غزاله خنده‌اش می‌گیرد از این شدت قاطعیت و اما ساحل..بدون ذره‌ای صبر ‌می‌گوید :«هنرهایِ نمایشی شبیه تئاتر!»همه‌مان می‌خندیم و بعد از آن سراسر گوش ‌می‌شویم درست مثل وقت هایی که برایمان از شاهنامه می‌گوید..از اسطوره‌شناسی..از گستره ی بی مرز ادبیات..مثل وقت هایی که خسته می‌شویم و سرمان را رویِ میز می‌گذاریم و می گوید :«ببینین بچه ها من می‌تونم کم حرف بزنم اما می‌خوام دیدتونو باز‌کنم میخوام بدونین ادبیات خی لی وسیع‌تر از این چیزایی که می‌خونین»گوش می‌شویم..یک قلپ چای می‌خورد و می‌گوید آماده باشین میخوام رویاهاتون و تصوراتتون رو از ادبیات خراب کنم و دوباره از نو بسازمش.» می‌خندیم .. می‌خندد برایمان حرف می‌زند:«... بچه ها اگه رفتین دانشگاه و ادبیات خوندین بدونین که استادای چرتی وجود دارن که هیچی بلد نیستن..چرت و پرت زیاد می‌شنوین..خودتون بخونین..وابسته به استاد نباشید..ادبیات رو برایِ دل خودتون بخونید و با دید جامعه شناسی بخونین..سبک‌شناسی کنین..فکر‌کنید رویِ هر بیت..هفته ای یه روز برید کتاب‌فروشی و فقط کتابا رو ورق بزنید اسم نویسنده ها رو ببینید به جای تاریخ ادبیات مزخرف خوندن از این کارا بکنین..ادبیات پول توش نداره..بازار کارش کساده..با علاقه بیاید و تا تهش بمونید..آدمای زیادی میان و میرن اما هیچی حالیشون نیست..اگه اومدین آدم حسابی باشید..حداقل برایِ خودتون..المپیاد بالاخره تموم میشه اون تصورِ آرمانیتون رو بذارید کنار و وارد میدون بشید...»

دستانمان را زیرِ چانه هایمان زده‌ایم و محو شده ایم در تمامِ خاطرات رنگارنگِ کلاس‌ها و فکر می‌کنیم به این‌که سالِ بعد هر کداممان کجایِ این کره‌یِ خاکی ایستاده‌ایم؟

چنین دلبر چرایی؟

مچِ دستم را گرفته ام و خودم را در آغوشِ مبینا انداخته‌ام..سلام می‌کنم و مثلِ همیشه با تمامِ اجزای صورتش می‌خندد..دل‌درد دارم..پرتو می‌پرسد :«تو چت شده بابا؟»می‌خندم و می‌گویم:« بابا این المپیاد داره ما رو به یارو میده» می‌شند اما متوجه نمی‌شود چه می‌گویم..غزاله و پرتو و مبینا یک نگاه غضبناک راهی‌ام می‌کنند و می‌خندم..می‌گوید:« چی‌شدی تو؟» پاسخ می‌دهم :«یه‌کم خسته شدم فقط»..می‌خندد و با حالتی که انگار مچم را گرفته است می‌گوید :«البته از یه کم بیشتر» می‌پرسم:« پسرتون المپیاد زیستشو چطور داد؟»  جواب می‌دهد:« بچه پررو داره همه المپیادا رو می‌ده اما خب اصلیش زیسته.».از حالمان می‌پرسد برایش تعریف کردم که سرِ جلسه وقت ‌کم آوردم گفت:« با استرس می خونی؟»گفتم:« نه اتفاقا ما خی‌لی گروهِ کم استرسی بودیم »از قشنگیایِ کلاسا گفتم و تایید کرد و گفت :«می‌دونم..واقعا می‌دونم که کیف‌ می‌کنین» تهش که داشت از کلاس می‌رفت بیرون گفت :«ببین فاطمه.قبول شو..»به یک‌باره تمام جوانه ‌هایِ امید در دلم سبز شدند وبه این فکر می‌کردم که چنین دلبر چرایی؟


پ.ن : منتظرم اون اتاق لعنتیم تموم بشه و اسم تو رو اولین نفر تو لیست انگیزه‌های زندگیم بنویسم


پ.ن: از برنامه هایی که می‌خوام بعد المپیاد انجام بدم بغل کردن توعه..

#فرا_المپیاد

پ.ن :[1] :

شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود/من کیستم از خویش به تنگ آمده ای /
دیوانه  با خرد به جنگ آمده ای /
دوشینه به کوی یار از رشکم کشت /
نالیدن پای دل به سنگ آمده ای  /شکیبی اصفهانی/


پ.ن :[ توضیحِ عنوان] مائیم که از بادهی بی‌جام خوشیم

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما

مائیم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم

/مولانا/

پ.ن : قراری که با امام رضا گذاشته‌ام را فراموش نخواهم کرد..قسم به مادرش که این شب‌ها برایِ او‌ است..

  • آسو نویس

-98- شرح حال

دوشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۰۲ ب.ظ

امروز همینطوری که داشتم تو خونه راه می‌رفتم یک بیت شعر از بهار تو ذهنم می اومد و داشتم می‌خوندمش "کـلـیـکــ"
بعد داشتم به این فکر می‌کردم که چی شد حفظ شدم اینا رو..اون زمانی که برای المپیاد دوره می کردم بهار رو با کلی غر و اینا خوندم..حوصله خوندنش و این که بدونم کجاش استعاره است کدومش حسن تعلیله اعصابمو خرد می‌کرد، درست برعکس داستان فریدون خوندن یا حتی بیهقی با تمام داستانایی که سر خوندنش داشتیم و مشکلاتی که پیش اومد.

برام جالب بود که لزنیه رو حفظ شدم و به این فکر کردم چندتا چیز دیگه ممکنه وجود داشته باشه که با وجود بی علاقه بودنمون، بهش عادت کردیم.

دلم برا یه هفته قبل مرحله ی یک تنگ شده..حداقل انقدر سردرگم نبودم..با نیکتا حرف زدم قرار شد یه برنامه بریزم و باهاش درمیون بذارم امروز نشستم حدود سه ساعت برای سه هفته آتی برنامه نوشتم و واقعا کار سختی بود اما فکر کنم اگه طبق اون پیش برم به جاهای خوبی برسم.نمی دونم..

پ.ن : مَفعولُ مفاعیلُ فَعولُن..

+یه حس سردرگمی بدی دارم..درست مثل اون اوایل که نمیدونستم واقعا انتخابم درسته یا نه..سبک شناسی شمیسا یه طرفمه..مکتب ادبیش یه طرف دیگه..بناییمون هنوز تموم نشده و ما حدود چهارماهه که داریم با هم تو یه اتاق زندگی می‌کنیم :)))

+در زندگیم پست به این زشتی نذاشته بودم=)

  • آسو نویس

-97- گر صبر کنی...

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۰۱ ب.ظ

قسمت کوچکی از فیلم در دنیای تو ساعت چند است که این روزها مدام گوش میکنم : صبر می‌کنم دیگه..صبر نکنم چی کار کنم؟

پ.ن : فالو کردن و دیدن عکساشون یه طرف..فالو نکردن و ندیدنشون یه طرفِ دیگه
پ.ن‌: چرا نمیشه حرف زد؟یعنی بهتر میشه همه چیز؟
  • آسو نویس