آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

از من می‌خوای بهترین باشم در حالی‌که من زور بهترین بودن و قدم برداشتن ندارم، زور فکر کردن بیشتر، زور انداختن خودم توی چالش چیزیه که اصلا ندارمش. پارسا می‌گه تو اضطراب ندونستنو به اضطراب دونستنش ترجیح دادی. حرفشو قبول می‌کنم اما چیزی که مهمه اینه که فکر می‌کنم اضطراب ندونستن کم‌تر از دونستنشه، حس می‌کنم باید وقتی برم سراغ دونستنش که وقت سوگواری داشته باشم، وقت قایم شدن و ترسیدن، وقت سوگواری چندین ماهه. نه این روزا. نه این روزایی که مدام چیزای مختلفی ازدست می‌دم و نمی‌تونم حتی رفتنشونو نگاه کنم. این روزا رسیدم به حرف شایا که می‌گفت سوژه از دست دادن توی زندگیم خیلی پررنگ شده و مدام نمی‌خوام از دست بدم. الآن و این روزا منم رسیدم به همچین وقتی. فقط چیزی که هست اینه که من حتی وقت ندارم به از دست‌رفته‌هام فکر کنم، غصه خوردن برای از دست دادنشون که بحث دیگه‌ایه. من مدام می‌بینم که داشته‌هام از بین می‌رن و نمی تونم نگهشون دارم. نمی تونم سرعتم رو کم کنم، می‌خوام!با تموم وجودم می‌خوام که کنار بکشم اما در جهان واقعی آدم نمی‌تونه کنار بکشه، نه تنها نمی‌تونه کنار بکشه بلکه نیازه حرکت کنه، بره سمتش.خودشو بندازه توش. چند وقت قبل این‌جا از نادر ابراهیمی نوشته بودم که آدم باید وقتی آرومه خودشو برای تنش‌ها آماده کنه اما آیا من تونستم؟ حس می‌کنم تا یه حدی آره. اگه همون تمرین‌ها و آمادگی‌ها رو نداشتم الآن هیچی ازم نمونده بود.

توی یه حالتی‌ام که می‌تونم حسابی خودم رو سرزنش کنم، بگم به خودم اعتماد ندارم، بپرسم چی به سرم اومده، بگم مرزها و چارچوب‌هام کجا رفتن اما الآن رسیدم به اون‌ مرحله‌ای که فقط می تونم بگم دلم برای خودم می‌سوزه. دقیقا شبیه اون متنی که پارسا فرستاده بود، اون تو نوشته بود ما نباید خودمونو شماتت کنیم چون انقدر احساس غیرارزشمندی داریم که اون شماتت هم باعث می‌شه دیگه کامل از بین بریم. اون کسی خودش رو می‌تونه شماتت کنه که چیزای دیگه‌ای برای احساس ارزشمندی داشته باشه.

نمی‌دونم. هیچی نمی‌دونم. اضطراب و سوگواری و هیجان و شادی و ترس و حس ناکافی بودن و زورم نمی‌رسه و جوونی کردن و اشتباه کردن و ضعف روحی و جسمی و میل به پیشرفت داشتن و میخوام یاد بگیرم اما تمرکز ندارم. اینا تعداد کمی از حسایی‌ن که این روزا تجربه می کنم.

تنها چیزی که این روزا روش تاکید می‌کنم و تنها نقطه قوتمه انگاری اون نیروی درونیمه، اون بخشی از وجودم که مال خودمه، متعلق به خودمه و زور تاثیرگذاری روی دیگران داره. بدون این‌که شاید متوجهش بشن اما من می فهمم کسی که همیشه روی یه چیزای خاص تاکید می‌کرده این روزا توی جملاتش می‌گه «حس می‌کنم». می‌دونین من می‌فهمم که تاثیرگذار بودم. حتی اگه خودش نفهمه، حتی اگه بفهمه و به روش نیاره. حتی اگه همه‌مون یه سری دیفالت ذهنی داشته باشیم که هیچ‌وقت به کلمه در نیان. اما حقیقت اینه، حقیقت اینه که اگه قصه‌ای مطرح نمی‌شه لزوما به این معنی نیست که وجود نداره!

  • آسو نویس

-310- از تو چه می‌ماند؟

سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۳۷ ق.ظ

کاش می‌تونستم قصه بنویسم، کاش بلد بودم استعاری حرف بزنم. کاش روایت‌هام محصور به روایت های خودم نمیشد و می‌تونستم داستان آدمای جهان رو روایت کنم.

دارم سعی می کنم مودم رو بالا نگه دارم، انگاری به این زخم آشنام. برام تکراریه. چند روز پیش دیدم یکی نوشته که توی تمرینای تعادل فکر می‌کرده مربی قراره بهش نیفتادن رو یاد بده. اما الآن مربی بهش یاد می‌ده چجوری بیفته که کم‌تر آسیب ببینه. به خودم نگاه کردم، به دوسال پیش که اون طوری از خودم ناامید شدم، اون طوری از ذات خودم ترسیدم و یک سال طول کشید تا ترمیم بشم اما این بار با یه زخم آشنا یک ماهه سرپا شدم. چون فهمیده بودم باید چطوری بیفتم که کم‌تر آسیب ببینم، می‌شناختم ترسمو، می‌شااختم حسمو. حتی منتظر بودم که هر لحظه بیفتم چون می‌دونستم دارم ریسک می‌کنم و خب این آگاهیه نجاتم داد. چون قبل این‌که یکی بزنتم زمین، خودم نشستم، یه طوری نشستم که کم‌تر آسیب ببینم.

با این‌که حالم خیلی خوبه، خیلی آرومم و سعی می‌کنم آروم بمونم و موفقم توش، دلم می‌خواد از آدم‌ها دور بشم، دلم می خواد مجبور نباشم هیچ رابطه‌ای داشته باشم. دلم می‌خواد اینستاگرامم رو بندازم دور، تلگرامم رو چک نکنم و واتس‌آپ رو از روی زمین محو کنم. اما تنها کاری که می‌کنم اینه که پیامایی که فکر می‌کنم اذیتم می‌کنن رو نمی‌خونم یا ازشون رد می‌شم. اما کاش می‌تونستم این رابطه‌های اجباری رو قطع کنم.ای کاش می تونستم این کار رو بکنم، کاش لازم نبود درباره‌ی کارای ضروری هم با مردم حرف بزنم. کاش حداقل خودم میدونستم چی می‌خوام و کاش برای انتقال حس‌ها چیزی بیشتر از کلمه وجود داشن.

کاش من توی یه روستای دور بودم و اینترنتم فقط برای کلاسای دانشکده وصل می‌شد، کاش وقتی میکروفونم رو روشن می‌کردم سر کلاس فقط استاد می‌شنید، کاش حضورم رو توی کلاس فقط استاد می‌دید، کاش تکالیفم رو مجبور نبودم توی گروه بفرستم، کاش هیچ ردی از من باقی نمی‌موند، کاش هیچ ردی از من باقی نمی‌موند.

من دلم سکوت و آرامش می‌خواد. بدون هیچ نجات‌دهنده‌ای. چون حالم خیلی خوبه، بسیار آرومم، احساس عفونت و چرک توی روحم نمی کنم ولی نیاز دارم کنار بکشم یه مدت.

  • آسو نویس

-309- این منم با همه‌ی ضعف و قوتام

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۲۱ ق.ظ

این چند روز که حسابی افتاده بودم و نمی‌تونستم از جام بلند بشم برعکس همیشه دلم ناجی نمی‌خواست. دلم نمی‌خواست هیچ‌کس دستامو بگیره. دلم نمی‌خواست حتی یه آدم خاص ببینتم و دلش بخواد بلندم کنه. این بار دلم می‌خواست خودم از جام بلند بشم. دلم می‌خواست حتی روی زمین بشینم و به خودم بگم بالاخره هر کاری یه تاوانی داره دیگه. این‌که میای جلو و ریسک می‌کنی یعنی ممکنه به بن‌بست بخوری و این چیزی نیست که تو ندونی و ناآگاهانه به سمتش رفته باشی. اون روز با نرگس درباره همین حرف زدیم. این‌که وقتی ما از رنج‌هامون حرف می‌زنیم به این دلیل نیست که  می‌خوایم یکی کمکون کنه یا حتی دلداریمون بده. چون ما زودتر از همه آدما می‌دونیم داریم چه بلایی سر خودمون میاریم و پا توی چه مسیری می‌ذاریم. صحبت برای ما از رنج‌ها و شادی‌ها به خاطر به اشتراک گذاشتن تجربه‌ها و روایتامونه. چون نفسِ گفت‌وگو برای ما ارزشمنده این‌که فقط بتونی حرف بزنی. مهم نیست چه موضوعی میارن جلوی روت. مهم نیست چقدر از تو دوره تو باید بلد باشی از توش حرف دربیاری. باید بتونی درباره یه چیز دور حرف بزنی و بعد با خیال راحت برگردی زمین و همه‌ی اونا رو فراموش کنی. اگه ذهنت به این بلوغ نرسیده که مسائل رو تفکیک کنه، اگه هنوز بلد نیستی ابعاد مختلف آدما رو بپذیری، اگه زورت نمی‌رسه و بلدش نیستی پس آدمِ من نیستی! نترس از این‌که بگی یکی آدمِ تو نیست!

اما آدم‌ها وقتی درباره‌ی رنج‌هامون حرف می‌زنیم جدای قضاوتی که درباره‌مون می‌کنن جدای برچسبایی که بهمون می‌زنن مثل اینکه ضعیفی و زخم داری .انگاری نمی تونن تو رو افتاده ببینن و تو رو با تمامیت خودت بپذیرن! انگاری نمی‌تونن باور کنن که از جسارتته که الان خودتو این‌طوری زخمی ارائه می‌دی. چون نمی‌ترسی از اینکه بگی این منم!نمی‌ترسی و نمی‌ترسی و نمی‌ترسی.

آدما می‌خوان مدام تو رو نجات بدن، می‌خوان بهت بگن فلان جای زندگیت مشکل داره، اون‌جای زندگیت اشتباه کردی، اون‌جا غیرمنطقی بودی. اما من نمی‌خوام کسی نجاتم بده. من هم‌پا می‌خوام. این روزا منی که دارم چندمین ماه از روزای بیست سالگیم رو می‌گذرونم کسی رو می‌خوام که هم‌پام بشه نوی تاریکی‌ها. دوست ندارم ازم جلوتر باشه، دوست ندارم فکر کنه از مسیرم عقب موندم و سعی کنه برام چراغ بیاره. من کسی رو می‌خوام که خودم رو به یادم بیاره. اجازه بده خودم از جام بلد بشم نه اینکه دستمو بگیره و بلندم کنه. من توی رابطه‌هام خودم رو می‌خوام نه یکی دیگه رو که بخواد کنترلم کنه. 

من نوزده ساله که این‌طوری زندگی کردم. هر جا خسته شدم نشستم، هرجا احساس کردم نشستن ممکن نیست و باید با نفس نفس زدن راهمو ادامه بدم این کار رو کردم. هر جا احساس کردم باید بگم اشتباه کردم این کار رو انجام دادم. اغلب اوقات نذاشتم حرفم توی دلم بمونه، من بلد بودم غصه‌هام رو کلمه کنم، بلد بودم محبتم رو ابراز کنم، بلد بودم آدما رو بپذیرم.خودشونو. نه فقط تصوری که ازشون داشتم و نه فقط اون خود قدرتمندی که از خودشون ارائه می‌دن. این بار حس می‌کنم برای شاید اولین بار می‌تونم به خودم حق بدم. می‌تونم از جام بلند شم و بگم این منم. می‌دونم اشتباه کردم اما نمی خوام نجاتم بدین، خودم بلدم از جام پاشم. خودم می‌تونم از پس خودم توی زندگیم بربیام! همون‌طور که تا الان تونستم، این بار هم بلند می‌شم. با همین چیزایی که روی زمینه. با همین چیزایی که به قول آدما توی آسمونه و من خودم رو زیاد بهشون گره می‌زنم. این اتمسفر زندگی منه. زندگی خودم! من توی همین اتمسفر با همین قواعد هزاربار مردم و زنده شدم و نمی‌خوام از دستش بدم. نمی‌خوام کسی از در بیاد و بهم بگه حواست باشه به خودت! وقتی هیچ ایده‌آی از خودم نداره. وقتی تصوراتی که تو ذهنشه فرسنگ‌ها با خود فاطمه واقعی فاصله داشته باشه. وقتی هنوز بترسه از حرف زدن. این چیزی نیست که من می خوام. من کسی که از روح خودش و ذات خودش بترسه نمی خوام.

من ناجی نمی‌خوام. من هم‌پا می‌خوام. شونه به شونه. قدم به قدم. تاریکی ها رو با هم طی کنیم و به روشنایی‌ها با هم برسیم.

 

پ.ن: اگه توی محدوده امنت زخمی شده باشی، می‌تونی آروم بشینی و زخمت رو نگاه کنی و هیچ‌کدوم از آدما توی محدوده‌ی امنت دوباره بهت زخم نمی‌زنن. اما اگر توی محدوده‌ی غیرامنت زخمی شدی باید از جات پاشی. زخمتو محکم ببندی، آخرین ضربه‌ها رو بزنی و بعد برگردی پیش آدمای امنت و اون وقت قصه‌ت رو روایت کنی.با همه‌ی خودت . خود خود خود واقعیت که فکر می‌کنی از دستش دادی..وظیفه آدمای امنت اینه که باهات تا آسمون بیان و قصه‌ت رو از زبون خودت بشنون نه اون‌طور که دیگران روایتش می‌کنن.

  • آسو نویس

-308- من بلدمت

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۲۲ ق.ظ

ولی هیچ‌وقت غمت رو از من پنهون نکن.

این چیزی بود که یه بار محمد به سحر گفته بود.

  • آسو نویس

-307- از من چه پیداست

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۶:۰۴ ب.ظ

چیزی که من رو ترسونده در حرکت نبودنمه. مثل تصویری که همواره متحرک بوده و حالا خیلی وقته پاز شده اما هنوز همه فکر می‌کنن درحال حرکته فقط ارتباط اوناست که از بین رفته. اما حقیقت اینه که اون تصویر پاز شده و خیلی وقته که هیچ حرکتی نداره. خودم رو وصل کنم به حرکات کوچیک؟ این یعنی من دوباره می تونم برگردم؟ این بار خدا برام توی جعبه‌ی جادوییش چی قایم کرده؟

  • آسو نویس

-306- بمان

دوشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۲۴ ب.ظ

فقط بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.

  • آسو نویس

-305- تکه‌‌هاتو پیدا کن

چهارشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۹، ۰۴:۲۹ ب.ظ

توی بیست و چهار ساعت گذشته به واسطه‌ی این‌که باید یه قایل رو توی چتای تلگرامم پیدا می‌کردم و یادم نمیومد کجا فرستادمش مجبور شدم یه سری کلیدواژه سرچ کنم و پیام‌های حول اون موضوع رو بخونم، دوازده ساعته که بی‌وقفه دارم پیامای قدیمی رو می‌خونم، گروهای دانشکده، چتم با غزاله، سحر، بابا، فاطمه. همه‌جا رو گشتم تا بتونم یه عکس رو پیدا کنم، اما زودتر از عکس تیکه‌های خودم رو توی گذشته پیدا کردم، بین جمع‌ها و گروه‌هایی که بهشون متعلق بودم، روزایی که انقدر به خودم نزدیک بودم که خودم رو دور می‌دیدم. وسط کلمه‌ها، یه قسمتایی از خودم رو پیدا کردم که شاید فراموششون کرده بودم، شاید تصمیم گرفته بودم اون ویژگی‌ها رو انقدر پررنگ نگه دارم که آسیب نبینم. چیزایی که تا چند روز پیش سوگواری از دست دادنشون رو برگزار کرده بودم و فکر میکردم توی خودم کشتمشون اما حقیقت این نبود.اندازه یک سال و نیم توی پیام‌هام عقب رفتم، با هر بار عقب رفتن به این فکر کردم که ما کجا خودمونو جا می‌ذاریم؟ آیا واقعا ما از لحظه‌ها و اتفاقات عبور می‌کنیم؟ اینکه قصه ای روایت نمی‌شه، این‌که قصه‌ای نصفه و نیمه می‌مونه، این‌که یه جاهایی از متن رو پاک می‌کنیم که اشتباهاتمونو اصلاح کنیم آیا باعث می‌شه هیچ ردی از اشتباهاتمون باقی نمونه و یا حتی لذت موفقیتای کوچیکمون رو فراموش کنیم؟ آیا ما واقعا از خودمون، از ذات خودمون انقدر فاصله می‌گیریم که خودمونو نشناسیم؟فکر نمی‌کنم، امروز بعد چند ساعت غرق شدن تو روزای قبل، توی شخصی‌ترین لحظه‌هام بهتون می‌گم نه. من هنوز با خودم و لایه‌های وجودیم آشنام. غریب، اما همچنان آشنا.

  • آسو نویس

خودتو بنداز تو عمل‌گرایی، به جریان بنداز خودتو از رکود دربیا و بدون که منشا اثر تو نیستی فاطمه! منشا اثر تو نیستی. منشا اثر تو نیستی!

فاطمه منشا اثر خدا است، اونی که توفیق می ده، اونی که راهو هموار می‌کنه خدا است و اونی که راه رو پر پیچ و خم می‌کنه تویی. این تویی که باید نیت‌هات رو درست کنی، این تویی که باید روحت رو بزرگ کنی، این تویی که باید یاد بگیری کم نخوای، این تویی که باید یاد بگیری خودخواه نباشی، این تویی که باید به هم نریزی، نباید تعادلت به هم بخوره و یادت بره چی جاش کجاست. این تویی که نباید استرس از پا بندازتت، این تویی که نباید خیلی خوشحال و یا خیلی ناراحت باشی،فاطمه این تویی که باید توکل کنی و قدم برداری، این تویی که باید آب دهنتو قورت بدی، اشکتو پاک کنی و شروع کنی، این تویی که باید ذکر بگی، این تویی که باید ته ذهنت یه صدایی همیشه بگه کمال‌گرایی رو بنداز دور، کمال‌گرایی یعنی شرک. این تویی که باید شبا قبل خواب هزاربار بگی لاحول ولا قوه الا بالله، این تویی که باید خودت رو بندازی تو بغل کسی که همه‌ی نیروها از اون صادر می‌شه. دیدی زینب چی نوشت؟ اونی که کامله خدا است، اون‌جا که ناکامی توش نیست بهشته. کمال‌گرایی یعنی شرک، یعنی من‌ام که منشا اثرم. پس حرص نخور. به هم نریز. توکل کن.

می‌ترسی؟ حق داری اما نذار تو اسیر ترست بشی، اونی که می‌ترسه دیگه قدم برنمی داره، نگاه کن به دور و برت، آدمای درست رو نگاه کن، چرا آدمای درستی‌ن؟ چون به هم نمی‌ریزن، سعی می‌کنن سر جای خودشون بمونن و کارشونو انجام بدن، چون اگه افتادن داد و بیداد نمی‌کنن، کولی‌بازی درنمیارن‌آروم دستشونو می‌ذارن رو زانوشون و دوباره از جاشون بلند می‌شن. سر و صدا نکن فاطمه، جو نده، خودتو درگیر نکن، آدما رو درگیر اسیری خودت نکن، راهتو پیدا کن و برو جلو. چرا انقدر سرو صدا میکنی و جو میدی و همه رو به هم می‌ریزی؟ آروم باش، نفس عمیق بکش، سرعت رو کم کن و کیفیت رو ببر بالا، خودت باش و نترس، اشتباه کن و بشین و خودت رو با اشتباهاتت نگاه کن، قضاوت نکن کاری رو که انجام میدی. فقط انجامش بده، انجامش بده و حرکت کن، فاطمه یه کم گریه کن، یه کم بلند بلند گریه کن، بلند بلند فکر کن و بگو می‌ترسی. اما به آدما نگو که می‌ترسی، به اونی بگو که بتونه ترستو تبدیل به قدرت کنه. به اونی بگو که می‌بینه می‌شنوه و راه می‌اندازه.

فاطمه این تویی. با همه‌ی خودت، با ضعف‌هات، با ترس‌هات با تغییراتی که دنبالشونی، با دعاهات و خواسته‌هات. با ارزوها و حس‌هایی که فکر می‌کردی مرده‌ن اما نمردن فاطمه، حس‌هات بیدارن دختر. فقط گذاشتیشون تو صندوقچه که سر زمان مناسب درشون بیاری، هنوز وقتش نیست، هنوز جاشون همون‌جا است، یه هو هیجان‌زده نشو، یه هو نترس، یه هو کنار نکش. توکل کن، مثل اون روز توی مشهد، توی دارالعباده، یادت نره فاطمه، یادت نره یه روزی نشستی اون‌جا و عین ابر بهار گریه کردی. یادت نره قول دادی، یادت نره فاطمه چی رو دادی و چی رو گرفتی، یادت نره اگه معامله کردی باید تا تهش بمونی، نمی‌تونی کنار بکشی و بگی هدیه‌م رو پس بده، ارزشمندترین داراییت رو تو اون روزا هدیه کردی. پشیمونی؟ می‌دونم که نیستی، اون بهترین معامله‌ی زندگیت بوده فاطمه، تنها چیزی که باعث شد دوباره از جات بلند شی همون دو ساعت بود. همون دو ساعت که با همه‌ی خودت با همه‌ی ترست، با همه‌ی اعتقادای نصفه نیمه‌ت تکیه دادی به مذهب، تکیه دادی به مذهب و حتی فکر نکردی که جز این راه دیگه‌ای داری. چون نداشتی، شایدم داشتی اما هیچی جز اون بهت اطمینان نمی داد. چون هزاربار از قبل اون شنیده بودی اون حرم جاییه که باید بشکنی و اونی که تیکه‌ها رو به هم پیوند می‌ده خوب بلده تیکه‌هات رو به هم بچسبونه. یادته فاطمه؟ یادته از جات که بلند شدی حس کردی این تو، اونی نیست که دوساعت پیش این‌جا نشسته بود؟ یادته فردای اون روز حاج قاسم شهید شد؟ یادته دیگه یادت رفت قبلش چی به سرت اومده بود؟ یادته حاج قاسم شد نقطه‌ی پررنگ زندگیت؟ یادته با هم نشستیم روی زمینای سرد صحن انقلاب؟ یادته نترسیدیم؟ فاطمه یادته دیگه نترسیدیم؟ باورت می‌شه که ما ذره‌ای نترسیدیم و شک نکردیم؟چی باعث شده بود انقدر مطمئن باشیم؟ این حس اطمینانت یه وقتایی کجا می‌ره؟ مذهب تکیه‌گاه کافی ای نیست؟ هست! هنوزم هست، ما یه بار دیگه سه‌شنبه یک ماه پیش با هم گوشه‌ی اتاق نشستیم و حرف زدیم، یادته خوابت برد؟ وسط گریه خوابت برد و وقتی بلند شدی حس کردی روحت سبک شده؟ یادته با هم باورای اشتباهمونو سقط کردیم؟ من یادمه. من خوب یادمه، من خوب یادمه که شرکمو، سه‌شنبه‌ی یک ماه پیش سقط کردم. باز باید سقطش کنم، این تیکه‌ی آلوده باز رشد می‌کنه و قبل این‌که تبدیل به یک موجود بشه باید از بین ببریمش.

میای با هم تکیه بدیم؟ به مذهب؟ چشماممونو ببندیم، فکر کنیم وسط دارالعباده نشستیم، فک کنیم تنها چیزی که داریم همینه و بگیریمش توی دستامون بذاریمش جلوی رومون، به قشنگیش نگاه کنیم، به ترسش نگاه کنیم، به نقاط تاریک و روشنش نگاه کنیم، بعد یه بار دیگه هدیه بدیمش، بگیم من نمی دونم کجای این ماجرا درسته کجای این ماجرا غلطه. بگیم نمی دونم کجاش روشنه کجاش تاریکه، برای اولین بار بگیم نمی‌دونیم باید باهاش چی کار کنیم، ردش کنیم،ردش کنیم و مستقیم بذاریمش وسط یکی از زیارت‌نامه‌های حرم، بگیم این مال تو، برای تو.. اگه صلاح دونستی، اگه فکر کردی آماده‌ی پذیرششم بهم برش گردون، سر زمان مناسبش، سر مکان مناسبش، بعد یه بار دیگه زیارت‌نامه رو ببندیم، اشکامونو پاک کنیم، نفس عمیق بکشیم و بگیم آخیش! بهترین معامله‌ی دنیا رو انجام دادم، بعد با هم راه بریم تو صحن جامع و حس کنیم هیچ وقت هیچ تکیه‌گاهی مطمئن‌تر از این رو تجربه نکردیم.

  • آسو نویس

-303- فک کنم کم‌کم می‌شه این‌طوری حرف زد

جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۹، ۰۳:۲۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۹ آبان ۹۹ ، ۱۵:۲۵
  • آسو نویس

-302- هم‌پا بخواه نه ناجی

سه شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۵۸ ب.ظ

دکتر می‌گه استرس شدید داری و تمرکزت خیلی پایینه و احتمالا خیلی چیزا یادت نمی‌مونه. بهم می گه استرس زیاد وضعیت غذا خردنت رو به هم ریخته و نمی‌تونی چیزایی رو که میخوری هضم کنی و واسه‌ی همین فعالیت‌های گوارشیت و هضم غذات دچار مشکل شده. سخت نگیر زندگیو!

بحث سخت‌گرفتن نیست، بحث کافی نبودنه. این‌که من مدام حس می‌کنم کافی نیستم برای هیچ موقعیتی. همیشه حس میکنم از کف اون ماجرا پایین‌ترم درحالی‌که نیستم وقتی بهش فکر می‌کنم و دقیق ‌تر بهش نگاه میکنم می‌بینم ناکافی نیستم اما یه جاهایی و یه موقعیتایی این حس رو توم به صد می‌رسونه و می‌دونین چی بدتر از خود حس ناکافی بودنه؟ این‌که نه تنها فکر کنی کافی نیستی بلکه تصور کنی توانا هم نیستی که کافی باشی این رو زهرا وسط حرف زدنامون گفت. گفت گاهی حس میکنه توانایی کافی بودن هم نداره و این از حرکت کردن می‌اندازتش و باعث می‌شه منفعل بشه.

چقدر دقیق و چقدر دقیق.

می‌دونین از روزی که این دکتر برام وضعیت جسمیم رو شرح داده و تو چشمام نگاه کرده و گفته تمرکز نداری و ذهنت مدام می‌پره دارم به این فکر می‌کنم که چقدر روح محکم و قوی‌ای داشتم که زنده موندم چقدر روحم توانا بوده که تونسته با وجود این جسم ضعیف و نحیف خودش رو نگه داره و از یه خطی که برای خودشه پایین‌تر نیاد و به این فکر کردم که شاید من زیاد به خودم سخت می‌گیرم که همیشه کامل باشم زهره یه حرف جالبی زده بود می‌گفت ماه هم حتی یه وقتایی کامل نیست نمی‌دونم من چرا می‌خوام همیشه کامل باشم.

یه روزایی سر کلاسای دانشگاه حس می‌کنم روی درس تسلط ندارم، حس می‌کنم مطلبی که جلو رومه بیشتر از حد منه، بیشتر از سطح منه و همین اعتماد به نفسم رو میاره پایین، این‌جاهاست که اون حس ناکافی بودن می‌چسبه بهم و ولم نمی‌کنه اما یه روزایی و یه وقتایی کاملا حس می‌کنم این منم که روی درس مسلطم و فرق اینا توی مطلب ارائه شده نیست فرقشون توی استاد اون درس و نحوه‌ی مواجهه‌ی من با اون درسه. یاد گرفتم چطوری خودمو بندازم توی چالش. سر کلاسای شریفی این چیزیه که خوشحالم می‌کنه حسابی احساس امنیت می‌کنم می‌تونم حرف بزنم و نظر بدم،می‌تونم با آدما بحث کنم چون علاوه بر این‌که این آدم معرکه‌ترین انسان توی دانشگاه و محیط درسیه این آدم نایس‌ترین انسان در حوزه‌ی شخصی هم هست. ترم پیش که من توی این حس عجیب ناکافی بودن غلت می‌زدم و می‌گفتم نمی‌تونم و خوب نیستم فیدبکای خوبی که شریفی بهم داد، زنده‌م کرد عمل‌گرایی و این که اگه بلد نیستی می تونی یاد بگیری از ویژگیای شریفیه، این‌که حسای این آدم کهنه نیست، این‌که ذهنش رهاست و منعطفه و من واقعا بنده‌ی این آدمم. سر کلاسای شریفی من خیلی می تونم خودمو بروز بدم و این انقدر خوشحال‌کننده‌س برام و انقدر لایه‌های تاریکم رو کنار می‌زنه که خودم از این شفافیت روحی که پیدا می‌کنم تعجب می‌کنم.

بخش دیگه‌ی ماجرا خودمم، این‌که یاد گرفتم اگه از اول بازی خودمو نشون ندم دیگه سخت وارد قضیه می‌شم این عامل برد من توی دانشگاه بود این‌که اولین جلسه‌ی کلاس دانشگاه، اول ترم پاشدم و حرف زدم و خودم رو سانسور نکردم این حس با من تا آخر ترم یک موند، این حس خوب که نترس و بلندشو و حرفت دفاع کن و حرفتو بزن. شاید حرفت از نظر خودت بدیهی باشه اما نیست، تجربه نشون داده که حرفت نه تنها بدیهی نبوده بلکه میتونسته دریچه‌ی جدیدی رو باز کنه. پس خودت رو سانسور نکن.

یادت نره فاطمه، یادت نره که سحر بهت گفت وقتی می‌تونی ادعای موفقیت کنی که سلامت روحی و جسمیت رو توی راه موفق شدن از دست نداده باشی. یادت نره که اگه خودت بلند نشی، کسی بلندت نمی‌کنه. یه بار دیگه، یه بار دیگه به خاطر خودت، از جات پاشو.

  • آسو نویس