آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-331- حرف بزن، بگو.

شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۴۸ ب.ظ

فاطمه یه ویژگی خیلی خوب داره که من کم و بیش ازش یاد گرفتم اما هنوز خیلی فاصله دارم تا به اون مرتبه متعالیش برسم و اونم اینه که فاطمه به صداقت توی رابطه خیلی اهمیت میده و اتفاقات رو هرچی که باشن بدون ترس از دست دادن طرف مقابلش بیان می‌کنه، چون معتقده زندگیش همینه و اگه نگه، اگه صادق نباشه مدام باید از چیزایی مراقبت کنه که واقعا فقط انرژیشو می‌گیرن، این اتفاق باعث می‌شه به آدما اجازه بده که مسئولیت احساسشونو بپذیرن و بتونن تصمیم بگیرن. این چیزیه که من خیلی بلدش نیستم. من مدام می‌خوام از احساس آدم‌ها مراقبت کنم و این نه تنها به خودم آسیب می‌زنه که اونا رو هم اذیت می‌کنه. این چیزیه که باید یاد بگیرم، باید یاد بگیرم که اتفاقات رو تمام و کمال تعریف کنم بدون ترس از اینکه چی میشه. نمی‌دونم این ترس توی من از کجا به وجود اومده چون حتی مامان و بابام هم این طوری نیستن، اونا هم معتقدن باید همه‌چیز رو گفت حتی اگر تنش ایجاد بشه بهتر از پنهان کردنشه و همیشه همین‌کار رو کردن، همیشه همه چیو گفتن، حتی جزییات به ظاهر ساده و بی اهمیت که شاید نگفتنشون خیلی هم تغییری ایجاد نمی‌کرده اما اونا همیشه با هم حرف زدن و خب آره خیلی جاها بحثشون شده چون واقعیت همیشه گل و بلبل نیست اما باید بگی و اجازه بدی آدما تصمیم بگیرن که باز می‌خوان کنارت باشن یا نه. کاش اینو یاد بگیرم، این موقعیتی که الآن توشم و باید حلش کنم و مشخصا این اتفاق خاصی که برام افتاده موقعیت خوبی برای تمرینه، باید برم و درباره‌ش مستقیم با اون آدم حرف بزنم، شرایط رو توضیح بدم، باید زبان ایما و اشاره رو کنار بذارم و مستقیم بگم که چه اتفاقی افتاده خصوصا که من مقصر این داستان نبودم  وبا توضیح دادنش نه تنها همه چی شفاف می‌شه بلکه خودم هم تبرئه می‌شم توی این محکمه. اما خب سخته برام. سخت شده برام که همه‌چیو بگم، سخت شده مراقبت نکنم، سخت شده احتیاط نکردن بیجا برام. اما خیلی تو این یه سال بابتش آسیب دیدم و آسیب زدم. این چیزی نیست که بخوام دیگه تجربه کنم، می‌خوام مستقیم‌تر از اتفاقات حرف بزنم. 

  • آسو نویس

-330- هیچ دانی راهرو چون دید راه؟

چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۰۸ ب.ظ

دارم به درک‌ جدیدی از زندگی و جهان می‌رسم.وقتی می‌گم خورشید رودزدید و گذاشت توی دستام چون واقعا همین اتفاق افتاد، خورشید رو از آسمون دزدید، گذاشت تو قلبش و روشن شد، بعد خورشیدی که حالا رنگ و بوی خودش رو گرفته بود از قلبش دراورد و گذاشت روبه‌روم. بهم نگفت حفره‌ی خالی داری و جای خورشید تو قلبت خالیه، بهم گفت تو خیلی روشنی، گفت انقدر روشنم که دلش می‌خواد بهم نزدیک بشه و بعد آروم آروم خورشید رو گذاشت پیش روم و بعد گفت روم رو برمی‌گردونم و برش دار. این‌طوری روشنم کرد، این‌طوری پازل وجودیم نه تنها کامل شد که ارزش افزوده گرفت، انگار وجود اون خورشید با مشخصات شخصی اون آدم باعث شد به من چیزی اضافه بشه، بهم قدرت داد، اتصال تیکه‌های روحش با تیکه‌های روحم از ما چیز جدیدی ساخت که هیچ‌وقت هیچ‌کدوم تجربه‌ش نکرده بودیم.

گفت خودتو تو رقابت با بقیه ننداز، چیزی که تو باهاش می‌جنگی دیگران نیستن، مشخصا خودتی، ببین که وقتی خودتی، وقتی که آرومی و مضطرب نیستی چقدر زیباتری، گفت وقتی دست و پا می‌زنی و سعی می‌کنی توی جنگ‌هایی که نباید، برنده باشی برق چشمات می‌ره و توش عجز و ناتوانی می‌شینه. گفت کلماتت، صدات و روحت انرژی‌ای داره که فقط وقتی آرومی در بالاترین حد ممکنشه. پرسیدم اما برق چشمام حالا کجاست؟ چرا نمی‌بینمش؟ و گفت خورشید رو وقتی توی قلبم دیده چشمام هم برق زده و حالا وقتشه که خورشید رو برای خودم کنم، انگار که خورشید از منه و چیزی نیست که بهم اضافه کرده باشنش و بعد نشونم داد که چقدر ابعاد این خورشید اندازه‌ی وجودمه، برام زیاد نیست و می‌تونم این حجم از نورانی بودن رو تحمل کنم.

 

سارا رو توی کلانای سیدخندان دیدم، جایی که هیچ‌وقت نرفته بودم و آدمی که هیچ‌وقت از این بعد بهش نگاه نکرده بودم، یه پنج‌شنبه‌ای بود که من حالم خوب بود و سارا هم. جفتمون از قصه فاصله گرفته بودیم و سعی کردیم بزرگ‌تر فکر کنیم و بیشتر ببینیم و خودمونو رها کنیم. سارا برام از اخلاق حرف زد، از این‌که ادعای چیزی رو کردن به تنهایی کافی نیست و باید براش قدم برداری، برام گفت توی سوره عنکبوت خدا می‌گه اول حرکت کنید و بعد فکر کنید، این در تناقض با فکر و پیش‌بینی نیست، این در مذمت اورثینک زیاد و بی‌هدفه. که حرکت خودش حرکته، که راه رسیدن به اخلاص تمرین اخلاص کردنه، خود راه بگویدت که چون باید رفت همینه. گفت فاطمه فقط یه قدم بردار و حرکت کن، گفت تو هوشمندی و به طرز عجیبی منعطفی، گفت این ویژگی‌ها هرچقدر بزرگ‌تر بشی بیشتر خودشو نشون می‌ده، گفت خودتو زیاد کن، شایستگیت رو به کائنات نشون بده، گفت حب چیزی نیست که به راحتی به هر کسی بدنش اما تو یه بار لیاقتتو نشون دادی و چشمه‌ای ازش رو دیدی، خدا ازت گرفتتش تا دوباره ببینه تو برای ادامه‌ی راه لایقشی یا نه. گفت لایقشم. گفت می‌بینه که خورشید توی وجودم می‌تونه پرنورتر باشه، کافیه چشمامو باز کنم و قدم بردارم.

 

با زهرا درباره این حرف زدیم که چقدر تاریکیم، که چقدر در عین تاریک بودن میل به روشنایی داریم، از حرفای آدما گفتیم و رفتارهای عجیبشون، از رازهامون گفتیم طوری که هیچ رازی برملا نشد، اما هر جفتمون فهمیدیم داریم از چی حرف می‌زنیم. تاریک بود همه جا. برقا رو روشن نکردیم، من دراز کشیده بودم روی فرشای کثیف و زهرا شالش رو انداخته بود رو شونه‌ش و پاهاشو دراز کرده بود و حرف می‌زد هرچقدر بیشتر می‌گذشت هوا تاریک‌تر می‌‌شد و صورت زهرا برای من محوتر. اما نه انقدر محو که نتونم اشک چشماش و بغض تو صداش رو ببینم. یک ساعت گذشت و هر بار که هر کدوم شروع می‌کردیم به حرف زدن گریه‌مون می‌گرفت و هیچ‌کس به روی اون یکی نمی آورد. لحظات عجیبی بود، آدمای عجیبی بودیم. اگه کسی ترکیب من و زهرا رو دیده باشه باورش نمی‌شه گاهی بتونیم انقدر عمیق با هم ناراحتی کنیم، هیچ‌کس شبای ما رو نمی‌بینه، هیچ‌کس نمی‌بینه که یه شبایی انقدر مضطرب می‌شیم که زور هیچ کدوممون به نجات دیگری نمی‌رسه و فقط تلاش می‌کنیم با هم به صبح برسیم. زهرا می‌گه می‌خوای زنگ بزنم و فقط هم دیگه رو نگاه کنیم؟ آره ما این کار رو می‌کنیم. زمان‌های زیادی فقط هم رو نگاه می‌کنیم و شبا رو صبح می‌کنیم. اون روز هم همین بود. من و زهرا با هم دردی رو تجربه می‌کردیم که مصادیق متفاوتی داشت اما رویکردمون یک چیز بود. قول دادیم رد شیم ازش. قول دادیم این بار سنگینی رو کنار بزنیم و رها زندگی کنیم.

 

رابطه رو باید با خدا تعریف کرد، ارتباط باید با خدا سنجیده بشه، همه ی فعالیت‌ها و کنش‌ها اگر در مسیر یک نیروی ازلی و ابدی و بزرگ‌تر نبود حیف می‌شه. اما تمرین اخلاص، اخلاصه. باید در راهش قدم برداری، بیفتی و بلند بشی اما همونه که نجاتمون می‌ده که زهرا گفت خدا ربه و رب ما رو پرورش می‌ده. اون کسی تو رو از ترس به شجاعت می‌رسونه که کافیه. پس به اون پناه ببر. از اون بخواه که زنده‌ت کنه. یا کافی من‌استکفاه!

 

*هیچ دانی راهرو چون دید راه؟
هرکه افزون رفت، افزون دید راه
.مولانا

 

پ.ن: از مستی‌ش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
.حافظ

  • آسو نویس

-329- یادت نره زنده‌ای

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۵۶ ق.ظ

تو یکه نه‌ای! هزاری!

  • آسو نویس

-328- اگر زندگیم یک جمله بود این بود

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۰۲ ق.ظ

دل؟ همان دل بود اما مست و بی‌پروا نبود.

  • آسو نویس

-327- out of time

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۱۱ ب.ظ

داداشم یه ایمان ماورایی و عحیبی به نیروهای خیر داره، بسیار صبوره توی مشکلات، به هم نمی‌ریزه، توکلش بی‌نظیره. هرجایی من داشتم دست و پا می زدم اون نمی‌زده. اون همیشه گفته اعتماد کن به کارای خدا. گفته اعتماد کن به خدا و من گفتم باور کن متوکلم، متوسلم، اما نبودم. این روزا می‌گم هستم اما انگار نیستم. آدم مومن که انقدر مضطرب نمی‌شه.اون می‌گه حتما خیریتی بوده که همچین شده و واقعا راست می‌گه. وقتی تموم تلاشتو می‌کنی و توکل هم می‌کنی در نهایت هرچی که پیش میاد خیره. حاج قاسم هم می‌گفت یقینا کله خیر! یقینا!

پارسال چنین روزایی که مشهد بودم استخاره کردم، برای همین مسئله‌ای که دوباره این روزا هم باهاش درگیرم، من آدم استخاره‌ای نیستم، اونی نیستم که تا هرچی می‌شه استخاره می‌کنه تا ببینه باید چی کار کنه. حسابی فکر می‌کنم و مشورت می‌کنم و تصمیم می‌گیرم اما توی دو تا نقطه توی زندگیم که یکیش پارسال بود و یکیش دیشب حس کردم مستاصلم به نحوی که هیچ کدوم از تلاش‌هام برای رسیدن به یه تصمیم درست نتیجه نداده. پارسال استخاره کردم که حرفی رو بزنم یا نه و جواب اومد با گفتنش نتیجه‌ای که میخوای رو نمی‌گیری و نگفتم و چقدر الآن می‌فهمم اون تصمیم درست بود. امسال هم همین شد. دیشب استخاره کردم، بالاخره دل رو به دریا زدم و بری آخرین حرکتی که توی ذهنم بود استخاره کردم. داداشم استخاره کرد و بعدش نگران بهم گفت می‌خوای چی کار کنی؟ ترسیدم. دردم قابل گفتن نبود و نیست. نمی‌تونم با کسی بیانش کنم. گفتم چرا اینطوری می‌گی؟‌استخاره چی شده جوابش؟ گفت این کاری که می‌خوای بکنی استخاره می‌گه اگر انجامش بدی فاجعه به بار میاد و اگر انجامش ندی هم فاجعه ایجاد می‌شه. نیاز به یه تصمیم دیگه و یه مشورت درست و حسابی داری. دلم می‌خواست بعد شنیدن این جواب گریه کنم اما نکردم و خندیدم و گفتم می‌دونستم همینه. می‌دونستم این مسئله ساده نیست و حق دارم این‌طوری درگیرش باشم.ترسیدم و ترسیدم. 

داره دیر می‌شه، باید تصمیم بگیرم درحالی‌که هیچ کاری بلد نبستم، این آخرین ایده‌ای بود که به ذهنم می‌رسید و داشتم براش استخاره می‌کردم. دیشب یک آن به ذهنم اومد که دارم امتحان می‌شم.ترسیدم از این‌که نکنه اشتباه تصمیم بگیرم،‌اشتباه قدم بردارم و باز متوسل شدم. برای روح‌الله نماز خوندم و توی نماز بهش گفتم که تو همیشه می‌گفتی شهادت خوب است اما تقوا بهتر است، بهش گفتم تصمیم صرفا یه تصمیم زمینی نیست که حتی اگر بود باز هم ازت کمک می‌خواستم چون تقوا باید مسیرمو مشخص کنه و من نمیدونم چه تصمیمی به تقوا نزدیک‌تره. مستاصلم و به روح‌الله گفتم بهش اعتماد می‌کنم و به دعاش باور دارم و یاد اون شبایی افتادم که از روح‌الله کمک می‌خواستم و آدما بهم می‌گفتن که خواب روح‌الله رو دیدن که مثل قدیم جلوی در خونه‌مون راه می‌رفته. من به نیروی مجاورت فکر می‌کنم به این‌که اگر روح‌الله یه روزایی همسایه‌ی ما بوده این نیروی همنشینی و مجاور باید یه کارایی کرده باشه.

سرم شلوغه، کارای انجمن تمومی نداره، امتحانام هم همین‌طور. حس ناکافی بودن دیوونه‌م کرده و از پا نمی‌شینم. یک روز حسابی باید درباره نشریه و انتشارش و حسایی که تجربه کردم بنویسم اما می دونم که اون تنها نقطه روشن این روزام بوده تنها جایی که حس کردم کافی‌م همون روزا بوده حتی اگر ۷۲ساعت درست نخوابیده باشم.

دو روز پیش رفتیم شاه‌عبدالعظیم. فکر می‌کنم بعد از یک سال و نیم توی حیاطش قدم زدم و وای که چقدر بهم حس مشهد رو داد. حس پارسال. سرمای هوا، پنج‌شنبه شب، دعای کمیل، ناآرومی من، تعمیرات حرم حتی، اون‌جایی که نشستم رو زمین، آدمایی که کنارم بودن،همه‌چیز شبیه مشهد پارسال بود و حال من هم درست مثل پارسال. اعتماد کردم و دلم روشن شد، دعا کردم و گفتم کاش نجات پیدا کنم و درست‌ترین تصمیم رو بگیرم. حاج‌آقا جاودان چند روز پیش که اتفاقی تلویزیون رو روشن کرده بودم می‌گفت اگه خیلی پیچیدین به هم، اگه دیدین هیچی دیگه نجاتتون نمی‌ده به‌طور مداوم و با توجه استغفار کنین. گفت مطمئن باشین درست می‌شه و من شکستم. شکستم از این نشونه‌ها. به حرف زهرا ایمان آوردم که می‌گفت می‌بینم سخته اما انگار خدا داره همه‌چیو یه طوری می‌چینه که بهترین اتفاقا بیفته و به بهترین شکل پیش بره. دارم دیوونه می‌شم و این تغییرات روحی توی جسمم معلومه.بالاخره این همه استرس رو تجربه کردن و ناامیدی و استیصال و درک نشدن و فهمیده نشدن و ناتوانی از حرف زدن و حل مشکل، نداشتن تایید اجتماعی و افتادن تو چاله‌های عاطفی باید یه‌طوری خودش رو نشون بده و توی من به شکل غذا نخوردن جوش‌های پوستی زیاد و کمبود وزن معلوم شده که هیچ‌کدومش مهم نیست، فقط می‌خوام بتونم رد شم ازش. می‌خوام ازش رد شم، نه این‌که تنهایی. دوست دارم خدا ردم کنه، دلم می‌خواد ازش بگذرم و بگم آخیش. دلم می‌خواد یه آخیش بلند با اشک بگم که توش رضایت و حال خوب و آرامش و سکون و ثبات باشه.

 

  • آسو نویس

-326- شما معجون طی‌الارض ندارین؟

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۱۰ ق.ظ

«...اگه رفتی از این شهر، دست منو هم بگیر و ببر...»

  • آسو نویس

-325- اونی نشد که باید

يكشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۹، ۰۲:۴۶ ب.ظ

دیشب یاد حرف پارسا افتادم، یه شب بهم گفت فاطمه چرا فکر می‌کنی آدما وظیفه دارن احساساتی که خیلی سختن و خودتم نمی‌فهمیشون رو بفهمن؟ این حرفش مثل پتک خورد تو سرم، می‌گفت تو می‌گی توقع نداری آدما بفهمنت اما در حقیقت اینو ازشون می‌خوای و وقتی این‌طوری نیستن به هم می‌ریزی. نمی‌دونم شاید راست می‌گفت، شاید راست می‌گفت حال خوبت در قبال اینه که خودتو چیزی نبینی که قراره ازش نجات پیدا کنی. اما کیه که بتونه همه این کارا رو بکنه؟

سارا از هفته پیش که برام ماجراشو تعریف کرده لحظه‌ای از ذهنم بیرون نمی‌ره، هر کاری می‌کنم به یادشم، به جالش فکر می‌کنم. به صوتایی که برام شب‌های جمعه می‌فرسته و قصه‌هایی که تعریف می‌کنه، به صداش، به بغضش، به لحنش و به قوتش. به سارا فکر می‌کنم که گفت استخاره کرده که فلان چیز رو نگه داره یا نه ولی من حتی توی موقعیتی نیستم که چیزی دست من باشه و بتونم براش تصمیم بگیرم، چون این ما نیستیم که کشمکشامونو تعیین می‌کنیم ما فقط میفتیم توشون.

آدم خودخواهی‌م، به شدت آدم خودخواهی‌م، شایدم نیستم، شاید چیزایی که می‌خوام بدیهی‌ترین حق‌م باشه اما نباید بخوامشون. شاید چیزایی رو می‌خوام که نباید، شاید الکی به هم می‌ریزم، شاید هیچ‌کس نمی‌تونه بفهمه حتی خودم. باید نذر کنم، باید چله بگیرم تا از این غم سرد نجات پیدا کنم، تا از این دوراهی بین حرف زدن و نزدن نجات پیدا کنم، تا بدونم بالاخره باید چیزی بگم یا نه، باید قدمی بردارم یا نه، باید متوقع باشم یا نه، باید حس دریافت کنم یا نه. که بدونم با خودم و این زندگی باید چی کار کنم.

حس می‌کنم دارم از دست می‌دم و نمی‌تونم نگه دارم. فقط می‌تونم دعا کنم که خدا برام نگه داره، چون من دستام زور نداره، قلبم ترسیده و دیگه حنی مثل قبل نمی‌تونه غیرخودخواهانه دعا کنه، نمی‌تونه بگه خیر رو پیش بیار و مصداقی دعا میکنه و اسم میبره و لیست می کنه.

  • آسو نویس

-324- عشق هم آبی نیست

پنجشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۴۰ ب.ظ

آموخته داره می‌گه as well رو باید چطوری ترجمه کنیم و من دارم پوست انگشت کوچیکه‌ی پام رو می‌کنم. هم زمان ناخنای دستم رو می‌جوم و سعی میکنم یه طوری از جا بکنمشون که بعدش تا چند روز انقدر درد بگیره که مجبور بشم ببندمشون. وقتی جایی از بدنم زخمه و مجبور می‌شم که دورشو ببندم احساس امنیت می‌کنم. مثل دستبند مشکی نازکی که همیشه توی دستم می اندازم و بهم حس امنیت می‌ده زخم‌هام و بستنشون هم بهم حس امنیت می‌ده. چون انگار بر خلاف زخم‌های روحیم این توانایی رو در خودم می‌بینم که میتونم زخمای جسمیمو مدیریت کنم. انگشت کوچیکه پام زخم شده، انقدر که پوستش رو بد کندم داره ازش خون میاد و من دستم رو می‌ذارم روی خون و حس‌ش می‌کنم، هم‌زمان کامنتای قبلی وبلاگ رو می‌خونم و گریه می‌کنم. آموخته داره ترجمه قیدها رو درس می‌ده و من انقدر صداش رو بلند کردم که دیگه خودم هم چیزی نمی‌شنوم. از پاهام خون می‌ره، همون‌طور که روحم خونریزی می‌کنه. سیل خون به زودی اتاقم رو برمی‌داره، خونی که از روح می‌ره چه رنگیه؟

به شوخی به زهرا می‌گم دیگه برام این ماجرا و چیزایی شبیه این رو تعریف نکن، چون همین‌طوری هم از خودم بالا میارم، نمی‌خوام روایت زندگی آدمای موفق رو بشنوم. به شوخی می‌گم و زهرا فکر می‌کنه دارم می‌خندم،احتمالا نمی دونه من توی خون خودم دراز کشیدم و دارم باهاش حرف می‌زنم و التماسش می‌کنم که برام از موفقیت آدم‌هایی نگه که خیلی دوسشون دارم.

کلاس آموخته تموم شده و من نشستم روی تخت، روحم داره خونریزی می کنه و کاش می‌تونستم خونی که به این کلمات ضمیمه شده رو نشونتون بدم، کاش می‌تونستین سرمای بدنم رو وقتی ازم خون می ره احساس کنین. سرچ می‌کنم مازوخیسم به چه معنا است. فکر می‌کنم دچار مازوخیسم شدم، میل به این دارم که خودم رو از پا بندازم، میل به این دارم که هیچی نخورم، میل به خوردن چیزایی دارم که حسابی برام مضرن، شب‌ها با همه خوراکی‌های مضر مست می‌کنم و صبح‌ها از دل‌درد نمی‌تونم از تخت بلند شم و از این درد لذت می‌برم. ته چاهم اما به قول فروغ هنوز دلم می‌خواد کسی دوستم داشته باشه اما الآن طوری توی خون غرق شدم که جواب آدمایی که خیلی دوسشون دارم رو هم با کلمات کوتاه می‌دم که فقط ولم کنن، فقط بیشتر از این سعی نکنن که کمکم کنن، که بهم نگن دوست داشتنی‌م و پر از نقاط قوت، که بهم نگن می‌خوان ببیننم و از گرفتن دستام و در آغوش گرفتنم خوشحال می‌شن. که بالاخره یه جایی بندازنم دور و بفهمن که بی‌مصرف‌تر از چیزی‌م که فکر می‌کنن.

قلبم ترک خورده، نور از ترک‌های قلبم وارد می‌شه و چرک‌های عفونی پس‌ش می‌زنن. نور دست و پا می‌زنه که وارد بشه اما قلبم پر از ترکش‌هاییه که نور رو پس می‌زنن.من نظاره‌گرشونم، فقط می‌بینمشون و حتی دیگه دردی رو جز درد و سوزش گوشه انگشتام حس نمی‌کنم.

دنیا برای حس‌هام کوچیکه. حس‌هام چیزی فراتر از اونی‌ن که باید باشن و این یعنی این مریضی روز‌به‌روز پیشرفت می‌کنه، دیگه نورهایی که توی خونه روشن می‌کنم تا از غم رها بشم هیچ‌جا رو روشن نمی‌کنه، همه‌جا کدره، همه‌جا تاریکه، لحظاتی هم که عشق رو تجربه می‌کنم و قلبم آبی می‌شه انقدر کوتاهه که قلبم رو آبی نگه نمی‌داره، حس می‌کنم به زودی همه‌جا تیره می‌شه، انقدر تیره که حتی عشق هم نجاتش نمی‌ده.

دلم می‌خواد پیام بدم و بگم فقط انقدر حرف بزن که خوابم ببره، که هیچی حس نکنم، که هیچی نشنوم، که این بار یکی دیگه باشه که انرژی می‌ذاره، این بار دیگه من نباشم، چیزی از من به جا نمونه.اما باز این منم.این منم که حرف می‌زنم، این منم که توی خون غلت می‌زنم و طوری وانمود می‌کنم که وسط بهشت نشستم.

  • آسو نویس

-323- سیصد و بیست و سه

پنجشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۱۹ ب.ظ

یه نشونه کوچیک، فقط یک نشونه کوچیک برام کافیه که دوباره تبدیل بشم به هیولای ترسناکی که افسردگی ازم می‌سازه.

و جاخالی دادن هم عملاً ممکن نیست، اونم وقتی که اون ترکش مشخصا می چرخه و می‌چرخه تا دقیقا توی سینه‌ی تو فرو بیاد.

  • آسو نویس

فکر می‌کنم که نیاز دارم توی حداقل یه چیزی بهترین باشم. تمرکز زیاد روی یک مسئله و رفتن تا ته تهش چیزیه که این روزا نیازمو ارضا می‌کنه. خیلی به این فکر می‌کنم که چی و چطوری. می‌بینم زور ندارم برای عمیق‌تر شدن اما چیزای کوچیکی هستن که این نیازم رو به روم میارن. مثل دیدن آدما. مثل دیدن حس‌های خودم توی وجود آدمای دیگه. مثل ذهن‌گرایی بی‌نظیری که ایده‌ها ازشون فوران می‌کنه و منی که این روزا سعی می‌کنم برای دوره درمان افسردگیم ازش فاصله بگیرم.
دلم ساپورت معنوی و روحی می‌خواد.دلم جلسه‌‌های هفتگی در جهت پیشبرد یک کار و ایده می‌خواد.دلم کار با گروه امن می‌خواد. دلم ارتباط‌های تمیز و بدون ترس می‌خواد.ارتباط‌هایی که شاید ترسناکن اما یه چیزی ترستو می‌ریزونه. اون‌وقتی که سر جای درستت ایستادی و مدام توانایی‌هات خودشونو بروز می‌دن. دلم آدم امن می‌خواد. امن امن امن.

  • آسو نویس