آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-225- من خوردم به تو...به 《گرما》ی دستات!

شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۸، ۰۵:۳۷ ب.ظ

●با دیدن آدمایی که چشماشون برق می‌زنه گریه‌م می‌گیره چون من روزی جزء همین آدما بودم..احساس می‌کنم درست از وحم مراقبت نکردم و باید بابت این مراقبت نکردن جواب پس بدم.
هنوز چیزایی هست که منو به آدما وصل می‌کنه و این از بزرگ‌ترین دارایی‌هامه حتی اگه بلد نباشم از رابطه‌هام مراقبت کنم.

اما خی‌لی وقت بود انقدر مستقیم تو چشمای آدما نگاه نکرده بودم و برق چشماشون توی چشمام منعکس نشده بود.
همه‌ی این چند وقت چشمامو بستم در و دیوار رو نگاه کردم که تو چشمای کسی نگاه نکنم.
چون می‌دونستم از بین این همه آدم اگه حتی یه نفرم چشماش برق بزنه باعث می‌شه من وصل بشم به روزایی که نباید، یاد خاطره‌هایی بیفتم که گرچه یادآور روزای خوبمن اما نباید نباید نباید...
قلبم باز جا موند.
و این اتفاقی بود که نباید می‌افتاد.
قرار نبود دوباره تو چشمای آدما نگاه کنم تا برق چشماشون مستقیم بخوره توی قلبم و قلبمو روشن کنه..چون این روشنایی برام زیاده و من همیشه مرزای روحی‌ای دارم که باید نگهشون دارم.
اما نبستم دوستِ من.. چشمامو باز کردم و چند ثانیه حسابی خیره شدم تو چشمات..و نباید این‌طوری می‌شد.
باز از روحم مراقبت نکردم و جا موند.

تکه‌های روحم این بار جا موند وسط اون چهارراه.

●دنبال محبوب گشتن دویدن دنبال آدمی که تو رو به خاطراتت وصل می‌کنه !
از این جا به اون‌جا دویدن و نفس‌نفس‌زدن، هزار بار نقشه چک کردن، گذشتن و رفتن پیوسته...گذشتن و رفتن پیوسته...گذشتن و رفتن پیوسته...
همه‌ش به خاطر آدمی که ما رو وصل می‌کنه به روزایی که خودمون بودیم..ما همه‌ی این دو ساعتو نیم دنبال اون آدم ندویدیم، ما دنبال تکه‌های گمشده‌ی خودمون بودیم که اونا رو وقتی پیدا می‌کنیم که اون رو می‌بینیم.
●وقتی راه می‌رم، وقتی با آدما حرف می‌زنم، وقتی پیام می‌دم، وقتی سلام می‌کنم، وقتی از خنده‌ی آدما عکس می‌گیرم، وقتی صداشونو ضبط می‌کنم، یه قسمتی از روحمو جا می‌ذارم..الآن تیکه به تیکه‌ی روحم جا مونده، یه تکه‌ش روی پله‌های دانشکده‌ ادبیات، یه تکه‌ش افتاده توی کتابخونه‌ی فرهنگ و حالا یه قسمت دیگه‌ش وسط راهروهای علوم‌اجتماعی.
 

و من هنوز بلد نیستم ز روحم مراقبت کنم.

+من خوردم به تو

به رگ‌های چشمات

من خوردم به تو

به سرمای دستات

من خوردم به تو

به آجر به سنگ

به دیوار سخت

به چرخای لنگ

من خوردم به تو

-بمرانی،مردمی-

  • آسو نویس

نظرات (۲)

  • محمدعلی ‌‌
  • «ما دنبال تکه‌های گمشده‌ی خودمون بودیم که اونا رو وقتی پیدا می‌کنیم که اون رو می‌بینیم.» 

    چقدر این تیکه وصف حال بود :)

    پاسخ:
    :))

    به چرخای لنگ.. 

    چقد خودمونو جا می‌ذاریم و حواسمون نیست

    پاسخ:
    و تکه‌های آخرمون به پایان می‌رسه
    اگه واقعاً پایانی وجود داشته‌باشه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی