-210- و من جمع را یادم هست
بالاخره انتخاب رشته کردم، هفتهی سخت و دیوونهکنندهای بود برای همهمون و حتی خانوادههامون.این یه هفته من فهمیدم که کیا دقیقاً باهامن و کیا نیستن.ما پشت هم موندیم پشت انتخابامون که حالا دیگه از روی احساس نبود کاملاً عاقلانه بود..پشت مدیریتی که سحر براش جنگید ادبیاتی که غزاله خواستش و حقوق رو کنار زد..روانی که کیم میخواستش و دعا میکنم برسه بهش و ته تهش من و لیلیای که جنگیدیم برای دانشکده علوماجتماعی.
تهش که تموم شد همهمون یه نفس راحت کشیدیم و گفتیم اینم تموم شد.
با آدمای زیادی حرف زدم با آدمای جالبی آشنا شدم..جاهای جالبی قرار گذاشتم.و حرفای خوبی شنیدم چیزایی که از من بود دقیقاً خود من. آقای اصنافی بهم حرفای جالبی زد..سوال پرسید حرف زد خاطره گفت که احساس معذب بودن نکنم و ته تهش یه چیزی گفت که قلبم ترسید و گفت اگه خیرتو بخوام میگم روان بخونی.اونجا قلبم لرزید و صاف شدم گفتم من اینهمه از روان فرار نکردم که تهش بهم اینو بگید.
اما خب راست میگفت بعد اون یک ساعت حرف زدن و دلایلی که آورد جواب درستی بهم داد اما من اینبار ریسک کردم تا شانسمو امتحان کنم یا وقتی پامو گذاشتم تو حوزه هنری دوباره همون احساس قبل بهم دست داد همون دفعهی اولی که با داداشم* اومدم از همون پلهها وارد شدم و آدمایی رو دیدم که باید.
نمیدونم تهش انتخابم درست بود یا نه.اما انگار باید همین میشد.
همین درستترین اتفاق بود.
اما ترسناکه..همهچی ترسناکه.
پ.ن :* یادم باشه که تموم این روزای سخت تو بودی که موندی و موندی و موندی و ازم دفاع کردی..خواستی حرف بزنم و به رویاهام فکر کنم..تو همهی این یه ماه ترسناک بهم احساس امنیت دادی و خب دوستت دارم.
- ۹۸/۰۵/۲۹
ان شالله ک خیرتربن برات :***