آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-168- احساسِ تعلق

شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۲۴ ب.ظ



هر روز صبح خوشحال میومدی..چون خودت بودی..دنبال چیزای کوچیک خوشحال‌کننده می‌گشتی..به خودت و آدمای اطرافت اهمیت می‌دادی اما منو نمی‌دیدی..تو هیچ‌وقت منو نمی‌دیدی.شاید گفتنش هیچ‌وقت درست نباشه‌‌..شاید درست‌تر این باشه که ما با هم حرف می‌زدیم..دیالوگ برقرار می‌کردیم اما جفتمون همه‌چیز رو به چشمِ یک بازی می دیدیم..انگار اتفاقات دورمون رو باور نمی‌کردیم.
من می‌دیدمت.من حواسم به حرف‌زدنت بود..به نگاه کردنت..وقتی دستاتو می‌زدی زیرچونه‌ت و فکر می‌کردی وقتی با خودکار روی کاغذ خط‌های نامنظم می‌کشیدی..من حواسم به چشمات بود وقتی بلندبلند می‌خندیدی.
فکر می‌کنم یادم رفته اما حقیقت اینه که خوابتو می‌بینم..شبا نفسم از یادآوری خاطرات می‌گیره و یاد خنده‌هات می‌افتم می‌خندم..به شوخیایی که می‌کردی، به نظرای متفاوتی که می‌دادی فکر می‌کنم و می‌بینم چقدر دوستت داشتم.به اون  روز فکر می‌کنم که نشستیم یه گوشه و حرف زدیم..من مرکز توجه نبودم..اما می‌دیدمت..از تماشا کردنت لذت می‌بردم.
من شور و شوقتو می‌فهمیدم..با تموم وجودم می‌فهمیدم که چقدر از اتفاقات دورت خوشحال و هیجان‌زده‌ای..می‌فهمیدم و می‌تونستم کاری کنم که خوشحال‌تر باشی اما نمی‌تونستم .. چون تو نمی‌خواستی و من به خودم اجازه نمی‌دادم تا وقتی ازم نخوای وارد حریمت بشم..چون منم مثل تو دست داشتم تجربه کنم و متوجه حال خوب تجربه کردن چیزای جدید بودم..من نگاهتو یادم مونده وقتی دستاتو تو هم گره زده بوی و به توجیهاتم فکر می‌کردی..یادمه داشتم چرت و پرت می‌گفتم و سعی می‌کردم منطقی به‌نظر بیام..یادمه به روم نیاوردی..اما همون‌قدر که تو توی دریافت نگاه تیز بودی منم تیز بودم..من می‌فهمم..ببین من خی‌لی چیزا رو می‌فهمم..زودتر از بقیه اما به‌روی خودم نمی‌آرم..خودمو می‌زنم به خنگ بودن به نفهمیدن..که ناراحت نشم .اما از دست تو ناراحت نمی‌شدم..بهت حق می‌دادم..من همیشه بهت حق می‌دادم حتی وقتی که دلم برات میسوخت و دلم می‌خواست بکشمت کنار و بگم به‌خدا  داری اشتباه می‌کنی..من می‌شناسم این آدما‌ رو ..اما اجازه نمی‌دادم وارد حریمت بشم..تا وقتی که نخوای کنار وایمیستم و نگات می‌کنم.
ببین من یادم می‌مونه وقتی متن می‌فرستی و تحلیل می‌کنی..یادم می‌مونه قدرت نوشتن رو..یادم می‌مونه اون کلمه یعنی‌چی.
و یادم می‌مونه چیا دوست داری و چیا خوشحالت می‌کنه.
نمی‌دونم یه‌روز به درد می‌خوره همه‌ی این دونستانا ..همه‌ی این خنده‌هایی که تو می‌کنی و انرژیایی که سرشار از تازگی و طراوتن نمی‌دونم فقط هر کجا که باشم..هر کجای این دنیا که وایستاده باشم..و هر زمان از این زمان ازلی ابدی باشه..دلم نمی‌خواد طراوت و تازگیت از بین بره..نمی‌خوام درگیر عادت بشی..نمی‌خوام از عشق کناره‌گیری کنی..چون انقدر این حس مقدس و پاکه که نباید این‌طوری بشه...حداقل درباره‌ی تو 
از آشنایی با تو..از حرف‌های فلسفی تو..خوشحالم و این طراوتِ تو من رو یاد سال‌های پیش خودم می‌اندازه و من رو برای آینده سرپا نگه می‌داره..چون قطعا دلم نمی‌خواد وقتی دوباره می‌بینمت تبدیل شده باشم به یه آدم منزوی و گوشه‌گیر که حاضر نیست برای چیزی تلاش کنه..
انرژی درونِ تو منو به حرکت وادار می‌کنه..و از این حقیقتی که ناخواسته نشونم دادی ممنونم.

پ.ن : یک نیم رخت الست منکم ببعید/یک نیم دگر ان عذابی لشدید

بر گرد رخت نبشته یحی و یمیت/من مات من العشق فقد مات شهید

-ابوسعید ابوالخیر-

پ.ن : دلم طراوت می‌خواد..یه‌چیزی که حسای مرده رو بریزه دور و شروع به رد کردن بکنه

  • آسو نویس