آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-166- برشی از زندگی

جمعه, ۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۱۹ ب.ظ

یک.صبر کن ببینم..تو! خنده‌هات نوسان داره..با شوخیام می‌خندی اما یه‌چیزی دوباره فکرتو مشغول می‌کنه می‌ری تو خودت.‌..اشتباه می‌کنم؟

دلشاد انقدر ریزبینه که همه‌ی اینا رو می‌فهمه.

دو.اگه ادبیات خوندین استاد دانشگاه بشین..یا حداقل یه‌چیزی بشین که هیچ‌ربطی به کنکور نداشته باشه..من الآن از کنکور و مشتقاتش متنفرم..دوتایی با لیلی به هم دیگه نگاه می‌کنیم و می‌گیم چقدر قاضی رو دوست داریم و تایید می‌کنیم چقدر آدم تواناییه و چقدر شبیه آرزوهاش نشده اما همون‌قدر تلاش می‌کنه تا تو زندگیش خوشحال باشه..می‌گم لیلی قاضی می‌تونست خودشو مثل من نبخشه اما داره لذت می‌بره...کاش کمال‌گرایی‌م رو ازم بگیرن و شبیه قاضی خوشحال باشم.
سه.فاطمه اگه زیاد بمونی تو لاک‌خودت مهدی‌زاده می‌فهمه و میاد باهات حرف می‌زنه چون حال دانش‌آموزاش براش مهمه
چهار.وسط راهرو با سری حرف می‌زنیم..زنگ خورده و معلما دونه‌دونه دارن می‌رن خونه..اون می‌فهمه حالم رو و خدافظی می‌کنه و بهم لبخند می‌زنه..تو نگاهش می‌خونم که دوباره خوشحالی رو از چشمام خونده.
پنج.ساحل می‌گه فاطمه تو اوایل که اومدی فلان آدما نسبت بهت گارد داشتن و ازت متنفر بودن تا الآن که حالت اوکی نشده بود بهت نگفتم اما از امروز بدون که رفتاراتو مدیریت کنی.می‌گم چرا؟می‌گه به‌خاطر مدالت.
شش.وسط راهرو نشاط لبخند گنده تحویلم می‌ده و می‌گه بابا مردم هنوزم مهربونن..ناراحت نباش از حرفاشون.
هفت.مولودجون بین کلاسای المپیادیای دهم میاد توی حیاط پیشمون می‌گه احساس می‌کنم خوشحال نیستین بچه‌های من و ما مثل همیشه می‌خندیم و می‌گیم این چیزی نیست که می‌خوایم.
هشت.وسط حرفامون سری می‌گه چهره‌هاتون خی‌لی خسته است و فاجو می‌گه خب اون موقع‌ها که هشت‌شب برمی‌گشتیم خونه ادبیات می‌خوندیم ولی حالا..
نه.ببین به خودت اجازه نده بیای مدرسه و تو هم مثل بقیه بچه‌ها بگی درس نخوندم.چون تو فرق داری با همه.
ده.دلمان برای هرچیز کوچک چقدر تنگ است.


  • آسو نویس

نظرات (۱)

خنده هات نوسان داره.
تا بیفتم به جان نوسانات آونگ‌وار این مکتوب تحمیلی.. 
چقدر دلمان تنگ است خدایی. 
پاسخ:
کاشکی تموم بشه این بازی تکراری!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی