آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

فوتبالی نیستم اما این روزها از هر چیزی که مرا از روزمرگی خسته کننده‌ام نجات دهد استقبال میکنم..حاشیه‌های بازی ایران و پرتغال را می‌خوانم و کیروش گفته است رویای یک ملت بر روی دوش من است!

این صحنه‌های ملی، این همبستگی، فارغ از پوشش فارغ از جنسیت و فارغ از سن و سال..این بغض فروخورده در گلو..در دقیقه‌هایی که داورِ بازی به خاطر رونالدو بودن کارت قرمز حتمی را زرد می‌کند..این بغض فروخورده..این درگیری‌های درون تیم ..این بغض فروخورده وقتی نزدیک به اتمام بازی است و التهاب و شور و شوق ایرانیان درون ورزشگاه بیداد می‌کنند...این بغض فروخورده وقتی بالاخره برای ما پنالتی می‌گیرند..معنای کامل یک ملت یک ضربان‌قلب..این بغض فروخورده که بالاخره اشک می‌شود..آرامشِ همراه با اضطرابی که انصاری‌فر موقع پرتاب توپ داشت..اشک‌های ایرانی‌هایی که تبدیل به هق‌هق می‌شود..و پرتابی از طارمی که گل نمی‌شود و اشک‌هایی که مسیرشان را سریع‌تر طی می‌کنند..عکس‌های بعد از بازی از گریه‌های سردار..از ضجه‌زدن های طارمی..عکسِ گروهی قبل از بازی..قلبم می‌رود《...‏می‌دونین چیه من از باخت باشکوه خسته شدم.از "چیزی از ارزش‌هامون کم نشد". دلم یه برد ساده و معمولی می‌خواد. تو همه چی نه فقط فوتبال...》

صحنه‌ای از سرودملی خواندنمان با اشک.‌.صحنه‌ای از در آغوش گرفتن طارمی..دست سردار را گرفتن و بلند کردنش..صحنه‌ای از شادی پس از گل کیروش..همه‌این‌ها باعث می‌شود بگویم تلاش و امید و پشتکار دستِ آخر نتیجه می‌دهد و زیرلب با اشک‌هایی از شوق و غم شعر شاملو را زمزمه می‌کنم:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ‌زای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های آینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد

احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله‌ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش
دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))


پ.ن : متن داخل گیومه در متن از خودم نیست

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی