آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-131- حال همه‌ی ما خوب است اما تو باور نکن!

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۶ ب.ظ


آرشیوِ تک‌تکِ وبلاگ‌هایی که در این چند سال خوانده‌ام را مرور می‌کنم..از روزهایی که طرلان تازه ازدواج کرده بود و از دعواهایشان می‌نوشت تا عاشقانه‌هایشان و حالا که خبر به دنیا آمدن پسرش را داده است..کامنت‌هایی که گذاشته‌ام را می‌خوانم و لبخند روی لبم می‌نشیند..دلم برای ساده شیرازی و حرف‌هایمان تنگ می‌شود..دوستی پاک و زیبایی که با هم داشتیم..شبی مثل همین شب بود که تا صبح بیدار ماندیم و حرف زدیم..از اشتراکاتمان و حرف‌هایی که تمام نمی‌شدند..واقعا تمام نمی‌شدند..-آخخ-

نه تنها به جانِ وبلاگ‌ها افتاده ام که پست های اینستاگرام آدم ها را مرور می‌کنم و انقدر این کار را تکرار کرده‌ام که تعداد کامنت‌ها و حرف‌ها را در هر کدام از پست‌هایشان می‌دانم.لیستِ تگ شده‌ها را می‌بینم..عکس‌هایی که بی‌ربط به من بوده‌اند و تگ شده‌ام..-تعدادِ زیادی- از پست‌های اینستا را پاک می‌کنم..افراد زیادی را از استوری‌هایم هاید می‌کنم و خی‌لی ها را بلاک و آنفالو می‌کنم..اسم برخی را در لیست کانتکت‌هایم تغییر می‌دهم و حتی خی‌لی از آن‌ها را پاک می‌کنم.

چه چیزهایی تغییر کرده‌اند؟نکته این‌جا است که نمی‌دانم و همه چیز را دایورت کرده‌ام.

این روزها که ساعت‌ها می‌نشینم و حرف‌های بچه‌ها را ادیت می‌کنم گه‌گاهی فیلم هایشان را برای چندمین بار نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم چند سال بعد هر کداممان کجا هستیم؟چه می‌کنیم؟چندتایمان قرار است با یک‌دیگر باشیم..

سحر تنها کسی است که فیلمش را هنوز کامل ندیده‌ام.چشمانم را می‌مالم و فیلم سحر را پلی می‌کنم..این دوازدهمین ساعتی است که بدون این‌که لحظه‌ای از پای کامپیوتر بلند شوم در حال ادیت کردنم..این حجم از یادآوری خاطرات قلبم را به درد می‌آورد..قول می‌دهم این آخرین بخشی باشد که قرار است ادیت کنم و برایِ امروزم کافی است..چشمانم را می‌بندم و می‌گذارم استراحت کنند، سحر شروع می‌کند..از آقای سری می‌گوید..خانم سعیدی..مولودجون و می‌رسد به من..حرف می‌زند :«فاطمه برای من دوست نیست..همراه نیست..رفیقه..به معنای واقعی کلمه رفیقه..می‌دونم قراره خی‌لی راه‌ها رو با هم طی کنیم..خی‌لی مسیرا رو پشت سر بگذاریم و خب کسیه که می‌خواد با من ادبیات بخونه..»لیلی می‌خواهد از نفر بعدی سوال کند اما سحر دوباره ادامه می‌دهد که :«راستیی..فاطمه می‌خواد ادبیات داستانی بخونه..اگه نمی‌دونین بدونین..»واقعا قلبم درد می‌گیرد از سالِ پیشِ رویم که همه چیزش وابسته به دو کلمه «پذیرفته‌شده» یا «پذیرفته‌نشده» است..روزشمار برای اعلام نتایج گذاشته‌ایم..چهارنفره..به امید همان عکس چهارنفره‌ی اتفاقی که خودمان بعد از دیدنش ذوق کردیم.

این روزها حرف نمی‌زنم..نه حضوری و نه حتی تایپ کردنی..تنها کسی که از من حرف کشید نگار بود..که بعد از یک ساعت تنها واکنشم پس از روزها حرف نزدن گریه بود..گریه‌ای که نیاز بود.انگار تمامِ آن حرف‌ها مرا برد به یک سال قبل.به گذشته‌ای که دوستش داشتم..به روابطی که به همه‌شان می‌بالیدم و جارشان می‌زدم و حالا حتی حوصله نگه داشتنش را هم ندارم.
لیلی توییت کرده است «روابطم دارن به هم می‌خورن و من حالِ زیباسازی‌شون رو ندارم» راست می‌گوید.. نگران روابطم هستم اما کاری هم برایش انجام نمی‌دهم،نمونه کامل شیفت کردن به مکان و زمانی دیگر.

کسی پیام داده است که «آره دیدی برگشتی تلگرام...دیدی دووم نیاوردی..دیدی فلان..»با این فرض که مهربان است و صمیمی و رفیق ..اما نیست..نمی‌داند که نیست..نمی‌داند که بیشترین نامردی‌ها را از او دیده‌ام و حرف نزدم..نه این‌که نخواهم..نتوانسته‌ام..زورش را نداشته‌ام..حرف می‌زنم..روزی هم برای درست کردن رابطه‌ام با او می‌گذارم..اما حالا نه..الآن واقعا وقتش نیست..
در راستای این‌که همه‌ی ما به نوعی انزوا و درون‌گرایی دچار شده‌ایم تصمیم گرفتیم کتاب بخوانیم..در راستای دوره برنامه ریزی کرده‌‌ایم که ادوار بخوانیم ..این‌که همچین کاری چه‌قدر جواب است را نمی‌دانم اما تقلا می‌کنیم ببینیم نتیجه‌ای دارد یا نه!

نمی‌دانم برای این رابطه چه اتفاقی افتاد که سرد شد وقتی تمام زورم را برای نگه داشتنش زدم..واقعا نمی‌دانم به طوری که گاهی از ندانستن گریه‌م می‌گیرد..می‌نشینم و کادویی که برایش خریده‌ام را نگاه می‌کنم و می‌گویم نکند تا وقتِ دیدنش این رابطه تمام شود!..من بمانم و خاطرات قشنگ آن روزها..نگرانم..از همه بیشتر نگران روابطم هستم اما نمی‌توانم..توانِ نگه داشتنش را ندارم.. بیخیال شده‌ام.به همه‌چیز بعد از اعلام نتایج فکر می‌کنم..

همه چیز به اندازه‌ای تغییر کرده است که الهه درباره رابطه من و او سوال می‌کند..گفته است بروم کتابخانه چون می‌خواهد با من درباره مسئله مهمی حرف بزند...وقتی می‌گویم آن‌جا نه..باور نمی‌کند..نمی‌فهمد کتابخانه تمام روزهای خوبی را به یادم می‌آورد که دیگر ندارمشان.نمی‌فهمد چند وقت است که وارد آن‌جا نشدم و نمی‌خواهم بشوم..چشمم که به آن‌جا بیفتد غصه‌ام می‌گیرد..حالم بد می‌شود..با وجود تمام این حرف‌ها می‌نشینم می‌گذارم حرف بزند و می‌گوید می‌دونی بعضی رابطه ها چقدر قشنگن؟رابطه تو و فلانی هم همین بود..می‌گم آره همین بود و تمام آن شش ماه را برایش تعریف می‌کنمن..از من می‌خواهد برای درست شدن رابطه جلو بروم..اما این بار نه..اصلا حوصله بحث و توجیه کردن ندارم..چه از طرف خودم چه از طرف او..ترجیح می دهم به همین رابطه نصفه و نیمه ادامه بدهم..

صبر می‌کنم ببینم زمان قراره چه چیزهایی رو ترمیم کنه..

پ.ن : با این‌که تا حالا تجربه ادیت کردن داشتم اما حالا می‌فهمم چه‌قدر قابلیت وجود داشته که من بلد نبودم‌..در واقع چهارسال پیش چقدر دوره..

پ.ن : عنوان از سیدعلی صالحی

پ.ن :‌مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایابِ شکیبایی..


  • آسو نویس

نظرات (۳)

خیلی کم مونده. زود می‌گذره و برمی‌گرده اون حال خوبت.
نمی‌دونم چی باید بگم! وقتی رسیدم به اون‌جایی که نوشتی نگار باهات حرف زد، داشتم فکر می‌کردم چرا من حرف نزدم؟ چرا کم بودم؟ بهونه‌ی درس و کنکور هم بی‌خوده به نظرم. به جایی نرسیدم.
پاسخ:
امیدوارم.
نمی‌دونم.حتی در مورد رابطه‌هام هم نظری ندارم
دارم ایمان میارم به این که هر چی دیمش خوبه...با این متن فکر کردم به گذشته های خودم یکم.دیدم چقدر بهتر بود همه چیز.اصلا برای همینه که چند وقته دوباره اومدم وبلاگ گردی ...
پاسخ:
هنوز منم این‌جا..وبلاگ و آدمای وبلاگ رو بیشتر قبول دارم.دوستیای این‌جا حتی قابل اعتماد تره.
و البته هنوز صمیمی ترین نوشته‌ها و زیباتریناشونو تو وبلاگ می‌دونم
چقدر کم بودم . چقدر چقدر چقدر ! چقدر کم بودیم . چقدر این فاطمه دوره ازم .. 
ولی فقط هنوزم به این معتقدم که یه روزی بال میزنی و پروانه ترین خودت میشی..
پاسخ:
درستش می‌کنیم نیلوفر...نبودنا رو کم بودنا رو درستش می‌کنیم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی