آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-103- dont be attached

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۲۱ ب.ظ

+چرا فکر می‌کنی همه‌چیو می‌دونی؟چرا فکر می‌کنی قضاوتات درسته درباره بقیه؟چرا نگاهتون انقدر قضاوت‌گرا است؟

-چرا نباشه؟افتخار می‌کنیم که هست.

+تهِ این نگاه می‌شه یه چیی شبیه این آدم! پرِ تشویش و نگرانی..پر از حالِ منفی.

فقط چند روز این دکمه قضاوتتون رو خاموش کنید و نگاهتونو به دنیا عوض کنید.

حالت تهوع گرفتم، دوباره داره همه چیز برمی‌گرده به قبل..با خودم می‌گم کِی نتایج لعنتی المپیاد رو اعلام می‌کنن من از این دیوونه‌خونه بیرون بیام..چه دلیلی داره انقدر سرِ کلاسی بشینم که حالمو بد می‌کنه باعث می‌شه ترسام برگرده و دست و پام رو شل کنه..چرا باید آدمایی رو دور و برم تحمل کنم که اعصابم رو به هم می‌ریزن.

صداش تو گوشمه..صدای بلند حرف زدنش..داد و بیدادکردنش،نظر دادنش درباره هر چیزی..

برگشتم به ماهِ پیش فکر می‌کنم به خودِ قبلیم..می‌فهمم کجای کار مشکل داره.ماه پیش با وجود تمام فشارهایی که روم بود..دادنِ امتحانای ترم تا حد قابل قبولی خوب...کلاسای تا ساعت نه شب المپیاد..کارای کلاس زبانم..ساعت نه شب گشتن دنبال تاکسی و این مسخره بازیا رو داشتم اما آرامش داشتم..می‌دونین چی می‌خوام بگم؟روحیه‌ام خوب بود..اون یه ماه آرامش، منو ساخته بود..تا یک هفته بعد شروع کلاسا هم همه‌چیز خوب بود.ایده‌آل بود همه چیز برام.حرص نمی‌زدم برایِ خی‌لی چیزا..اما دارم دوباره برمی‌گردم به اون حالِ بدم..به ترسی که به امیدها غلبه می‌کنه..نمی‌خوام برگردم..باید خودم همه چیز رو درست کنم. باید دستمو بذارم رو زانوم و خودمو بلند کنم.

امروز وقتی وسط حرف زدن‌ها قهمیدم حالت تهوع گرفتم و بدنم سست شده بیشتر ترسیدم از همه‌چی..اینا برایِ خودم نشونه‌های خوبی نیست.

همه این اوضاع من رو یاد سه‌شنبه می‌اندازه..

پ.ن : برگشته می‌گه :
+فکر می‌کنی اینا دارن با چه انگیزه‌ای برا المپیاد می‌خونن؟فکر می‌کنی اینا هم عاشق همه درسان؟ولی غر می زنن؟نه!

-از غر نزدن چه نتیجه‌ای می‌گیرن؟

+تو از غر زدن چه نتیجه‌ای می‌گیری؟


پ.ن : تو اوجِ خنده چشماش..

پ.ن : باید بابت نوشتن اینجا هم به ملت جواب پس بدم!معرکه است واقعا.مجبور به نظر دادن نیستین.

پ.ن : hear i am

  • آسو نویس

نظرات (۱۰)

امان از قضاوتِ بی مورد و بی جا! :'(
پاسخ:
آره واقعا..گند میزنه به تموم رابطه‌ها
تو قرار بود از خودخواهی و خودبینی یه همچین آدمی تاثیر نگیری.. فکر کن به اینکه چقد قوی می تونی باشی! چه قدر خوب می تونه باشه حالت با خودت!
فاطمه امیدت اگه از زندگیت رفت همه چی تمومه ها ! می بازی بازیو وقتی امیدت بره. وقتی دلخوش نباشی به چیزی، کسی. حتی الکی! حتی بچگونه. بخون پست جدیدمو! دنیا به عشق محتاج است و نمی داند !
محتاجیم ما به خوب بودن حالمون! هرکی که امیدتو ازت می گیره از سر راهت بزن کنار. بی اعتنایی کن بهش خوردش کن اینجوری.
من امیدمو گم کردم! تو نکن. راهت قشنگه!
پاسخ:
خواستم باهاش خوب برخورد کنم نشد
خواستم بد برخورد کنم..نشد
بابد برم رو دور بی‌تفاوتی.
حالمو بد می‌کنه.لعنتی حالمو بد می‌کنه.
اگه یاد بگیرم رفتار درست رو مقابلش حل می‌شه همه‌چی.
باید دوباره بسازم همه‌‌چیو.دوباره و دوباره..
نتیجه‌ای که می‌شه از غر زدن گرفت.. به‌نظرم می‌تونه تا یه حد قابل‌قبولی حسای منفی رو تخلیه کنه. همچین‌م بیهوده و منفی نیست واقعا.
+کاش حداقل خودم الان یه جایی ایستاده بودم و می‌تونستم باهات حرف بزنم..
پاسخ:
نِگ.
غر زدن حسای منفیو جذب نمی‌کنه؟
البته که اون گفت‌وگوها که نوشتم بین یکی از بچه های کلاس با مدرسی بود ولی خب کلا.
+هی بچه من کلی هی یاد تو می‌افتم و می‌گم چه‌قدر خوب که نگار از جایی که الان هست راضیه!بعد اون سری که بهم گفتی حتی ممکنه سال کنکور هم به آدم خوش بگذره.
کامنت شایا.
دوباره بخونش چون خیلی خوب گفته. نمی‌گم دوباره بخونش از طرق من چون من اگه خیلی هم به مغزم فشار می‌آوردم، نمی‌تونستم بگم این حرفا رو.
پاسخ:
تو می‌دونستی از جذابای این دنیایی؟از اونا که باید باشن؟
نمی‌دونم راستش؛ شاید هم بکنه. ولی صرف حرفم این بود که راجع بهش می‌تونی نیمه پر لیوان هم ببینی، منفی مطلق نیست واقعا.
+ از اون جهت که نه بابا :)) خیلی‌م اوکی‌م با این‌جا؛ در موردی دیگره که اگه یادم بوده شخصا می‌گم بهت. :)) بابا واقعا با تمام مزخرفاتی که می‌تونه داشته باشه، می‌تونه خوش بگذره کاملا.🚶
پاسخ:
می‌فهمم بچه.می‌فهمم
دوست دارم این فاطمه ی متشوش هیجانی پر از حرف و درد و قضاوتای پوچ مردم پوچ تر رو بغل کنم و فقط بخوام آروم باشه و بدونه چقدر هستن آدمایی هم که تشویقش کنن و ایمان داشته باشن به تک تک کارای بزرگ و کوچیکش چون فاطمه تو همون یه ماه بزرگ تر شده و تصمیماتشم بزرگ تره درنتیجه این اتفاقای وحشتناک تو راهشم بیشتر شده . ولی فاطمه بلده کنار بیاد و بجنگه با هر چی تباهیه تو زندگیش !  مطمعنم !:]
پاسخ:
من دلم میخواد نیلوفر خی‌لی نزدیک باشه..خی‌لی
بوس به عطیه و ننگ به تو
پاسخ:
قبول.
جمشید! من دلم برات تنگ شده . چی کار کنم؟
پاسخ:
بچه:(
بی تو من شبانه با که گفت‌و‌گو کنم
ای حریف صحبت شبانه‌ام بمان
در پاسخ با کامنت بالا، شما که هنوز شب نشده خواب هفت پادشاهتو می‌بینی مرغ عزیز! صحبتای شبانه کجا بود؟ =)))
پاسخ:
تو یه روز به من نپری روزت شب نمی‌شه؟=))
نمیدونم چرا همه همینو بهم میگن ولی رمضانعلی قضای حاجت تو خون منه =)))
هیچکدوم از تیکه هام جدی نیست ولی واقعا توقع ندارم کسی ناراحت شه چون میندازم دور هم بخندیم =))
پاسخ:
ما خوشحالم میشیم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی