آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-84- برداشتِ هشتم

چهارشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۷ ب.ظ

از آن روزِ که  شروع به جمع کردن چمدانت کردی میدانستم قرار است بروی.تمام خاطراتم مثل فیلم جلوی چشمانم رژه می روند...از آن دیدار بی مقدمه و به تته پته افتادنم و تمرکز کردنم روی این که مبادا جلویت کم بیاورم..در همان حال که خاک لباسم را می تکاندم و دستت را به سمتم دراز کردی تا بلند شوم و منِ مغرور دستانم را روی زانوهایم گذاشتم و بلند شدم..و حالادر حسرتم که ای کاش غروری نداشتم و دستانت را می گرفتم و با تکیه بر دستانت بلند می شدم..

میگویی بر می گردی اما من می ترسم از تمامِ این نبودن ها ،من از تمام لحظه های بی تو واهمه دارم..برو اما من فراموش نخواهم کرد تمام خیابان ولیعصر را که با یکدیگر زیرپا گذاشتیم..کافه هایی که رفتیم و نوشیدنی ها و غذاهای جدیدی که با یکدیگر تجربه کردیم..از آن کافه آلتوی لعنتی در شیراز گرفته تا کافه کتاب اصفهان...میبینی شرق تا غرب ایران را با یکدیگر زیرپا گذاشته ایم..

چه کسی همراه ترین برای دیوانه بازی های زیر باران بود وقتی آزادانه زیرباران می چرخیدیم و می خندیدیم و به همه عالم و آدم لعنت می فرستادیم.

از پشتِ در به رفتنت نگاه می کنم به لباس پوشیدنت..به مرتب کردن پیرهنت ..به جلوی آینه دست کشیدن به موهایت..به بستن قفل ساعتت..به چک کردن پیام های موبایلت..می خواهم کاری کنم که نروی و هر بار بغض تمام وجودم را در بر می گیرد..روی تخت نشسته ام و زانوانم را در بغل گرفته ام و فکر می کنم به تمام این چندماهی که قرار است نباشی..

کنارم می نشینی و در آغوشم می گیری و من بی هیچ غروری گریه می کنم و تو آرام تر از همیشه نوازشم می کنی، ضربان قلبم با قلبت هماهنگ می شود و بدون هیچ حرفی کنار می کشم..به چشمانت نگاه می کنم، در آن حل می شوم و به رویای تو  وارد می شوم،به مهربانی،لبخند،عشق..

ترسم از این است که ساعت ها بدون بودنت بگذرد و من بی هیچ انتظاری راه روم..بی هیچ انتظاری غذا بخورم...منِ تنها بدون بودنت چه کنم؟با نبودِ انتظار برای آمدنت...

پ.ن : مرا به طوفان داده ای خودت کجایی؟ [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ هشتم ...

پ.ن :

من و تو دو نیمه ی یک انسانیم
نه،تو و من یکی هستیم،یکی.
بی تو،شاید من نمی بودم

                     /محمود دولت آبادی/

  • آسو نویس

نظرات (۳)

می فرماد که لانگ تایم نو سی :-"
محمود دولت آبادی.. نوشته همین طوری ه یا برا کتابش ه؟
پاسخ:
خب حقیقتش اینه ک نمیدونم=)))))توی کانالا پیدا کردم اینو=))
خوبه!
پاسخ:
:)
می‌خوام بهت افتخار کنم و برم محو شم.
خوش‌حالم که تو هنوز هم این مدلی می‌نویسی. می‌دونی چند وقته ننوشتم؟ :-گریه
پاسخ:
من خودمم ب خودم افتخار کردم ک هنوز ی چیزایی یادمهه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی