آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

یکی از چیزهایی است که بعد از تمام شدن مدرسه ها فکرم را مشغول کرده است نامه نوشتن است..برای کسانی که دوستشان دارم...ما خاطره های مشترک زیادی داریم که حالمان از مرورش خوب می شود..عکس های خوبی هم داریم..خوب که نه از آن حرفه ای ها..از آن ها که همه مان در آن زشت ترین افتاده ایم..و عموما من در حال خندیدن مثل گراز هستم!اما آن ها رو دوست دارم آن ها واقعی ترین و دلچسب ترین عکس های من محسوب می شوند..سلفی هایی که با هم گرفته ایم و من زشت ترینم را دوست دارم..خی لی شب ها فولدر را باز میکنم و ساعت ها خیره میشوم به سلفی های کاخ گلستان...به شب های مشهد..لعنت !

حقیقتش این است که این روزها بیشتر از هر حسی میترسم..از اینکه آدم های زندگی ام بروند..مثلا روزی باشد که هیچ کدامشان نباشند و من در غار تنهایی هایم فرو بروم..شده است کابوس شب هایم..انگار که ندیدنشان اذیتم کند و دیدنشان بدتر..دلم میخواهد یک روز دیگر وسط حیاط مدرسه چرت بگوییم..از قالبمان بیرون بیاییم و قیافه ها را کنار بگذاریم..حس میکنم آدم های اطرافم همه شان ماسک زده اند و خودشان نیستند..خودِ خودِ واقعی آن روزها نیستند..و این کابوسم شده است که برسد روزی که تنها ترین باشم..چند وقتی دوری کردم و دوری کردم ..خواستم وابسته شان نباشم..اما بدتر شد..روز به روز بیشتر جایِ خالیشان را در زندگیم حس کردم..آدم های این روزهایم باهوش ترین ها و فهمیم ترین ها بودند..حالا گیر افتاده ام میان کسانی که دغدغه هایشان دغدغه من نیست..

انگار دوستانم را از من گرفته اند..متعلق به من نیستند..انگار نمی توانم خودم باشم..میترسم از اینکه خودم باشم..از یادآوری این افکار دلهره میگیرم تمام وجودم از ترس میلرزد..یکی از قشنگ ترین سلفی ها را با حنا دارم..این شکلی است که در صحن انقلاب گم شده ایم و بعد از پرس و جوهای بسیار راه را پیدا نکرده ایم و خسته شده ایم..هوا سرد بوده است و من سرم را گذاشته ام روی شانه ی حنانه..چادرم را هم به حالت پوشیه روی صورتم گرفته ام و سلفی گرفته ایم..هنوز وقتی سلفی را نگاه میکنم تمام خاطرات روزهایم مرور می شود...یا همان عکسی که من سرم را کج کرده ام و دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و میخندم و فاطمه از پشت سرم خودش را کج کرده است..لعنت به حسِ خوب آن عکس..

دارم برایشان نامه می نویسم...میخواهم یکی از عکس هایمان را چاپ کنم و ضمیمه ی نامه کنم و بگویم این عکس را عاشقم..گیر کرده ام بین خاطرات و بیرون نمی آیم..کاش زودتر حالمان خوب شود...از قالب یخمان دربیاییم و چرت بگوییم..مقابل هم گارد نگیریم...ترسم از بین برود و خودم باشم..بی هیچ دغدغه ای..مثل همان روزهایِ قبل که انگیزه ای بود وقتی در ورودی مدرسه را طی میکردم تا برسم به همان کلاس آخر راهرو سمت چپ...کاش زودتر برگردیم به همان روزهای قبل و مهم تر این که خودمان باشیم..

اصلی ترین عاملی که باعث شد بیایم و دل را بزنم به دریا و این ها را بنویسم امروز بود..این که رفته بودم مسجد و با خیلی ها حرف زدم و این یعنی خی لی ها را میشناختم این وسیع بودن سطح ارتباطات جزو خوشبختی هایم محسوب می شود..در این روزهای بی کسی این ها نشانه خوبی است..مثلا می خواهم بگویم خی لی ذوق کردم از اینکه سرور را دیدم و خندیدیم..به یاد روزهای کلاس قرآنم..واقعا خوشحال شدم و حالم خوب شد..از وقتی رسیده ام خانه دارم حرکات موزون از خودم در می آورم و حالم خوب است..جرات کرده ام خاطرات قبل را مرور کنم و حرف بزنم کاری که سه ماه جرات و توان انجامش را نداشتم..حقیقتا خوشحالم اما نه مانند آن عکس دسته جمعی مان رو به روی دربِ باب الرضا...

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی