آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-62- سفرنامه لاهیجان

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۱ ب.ظ

این سفرنامه کاملا لحظه ای است و پس از اتفاق افتادن هر کدام آن ها را یادداشت کرده ام..در نتیجه لحن من برای قضاوت در مورد آدم ها طبق شرایط فعلی همان اتفاق است و در آخرهای متن من همان چیزی را نوشتم که حس کرده ام.شما هم نه من را قضاوت کنید و نه آن ها را..زیرا ما هیچ کدام جای یک دیگر نیستیم.

توصیه یک : این فیلم را ببینید من خودم این آهنگ را با فیلم میکس کردم اینجا

پارت یک: سال های پیش که نه من بوده ام و نه برادرهایم.سال هایی دور در زمانی که برای من و امثال من بسیار غریبه است بابا و مامان در سرپل ذهاب زندگی می کنند.زندگی پر از جنگ و دود و بمباران...زندگی که کنار پرده های گل گلی اش اسلحه آویزان بود و مدام شهید می آوردند.
رفقایشان حالا بعد از سی سال یکدیگر را پیدا کرده اند و بعد از چندبار تلفنی حرف زدن بی تاب دیدن هم شده اند. رفیق ترین مامان خانمی است که آن زمان تنها بیست سال داشته است.می توانم دستان صاف و سفید و جثه ریزش را در عکس های سیاه و سفید قدیمی پیدا کنم...مامان مدام برایم میگوید که چه روزهای عجیب و شادی را با هم گذرانده اند و چه شعرهایی که در پناهگاه ها نخوانده اند و چه بی تابی هایی که نکشیده اند.
بار سفر را بسته ایم و همراه چند خانواده از دوستان بابا به سمت لاهیجان میرویم. منزل دوست مامان آنجا است اما حالا دیگر خبری از آن دستان سفید و جثه ریز نیست..این ها را از عکس های دیجیتالی تلگرام تشخیص دادم..مهم ترین تغییری که برای دوست مامان اتفاف افتاده است این است که همسرش شهید شده است و حالا با دلتنگی بسیار انتظار ما را می کشد که برویم و ببینیمش.
امروز میان راه با خانواده دیگری از دوستان بابا و مامان کنار جاده ایستادیم و صبحانه خوردیم و حرف زدیم..چیزی از حرف های دوست بابا تکانم داد و مرا به فکر فرو برد،میگفت: خانه شهید داریم میرویم..حتمن پر از برکت و صفا است.
اینقدر با اطمینان این را گفت که دلم لرزید از ایمان ها و شجاعت های نصفه و نیمه مان.حالا دوباره راه افتادیم و ماشین هایمان شانه به شانه هم حرکت میکند.
پارت دو:
نزدیک های خانه شان میخندیم و شوخی میکنیم که حالا بعد از سی سال در دیدار اول گریه میکنید؟میگویند شاید گریه هم کردیم و من کاملا خنده ام میگیرد و میگویم گریه ندارد که.
وارد خانه شان که میشویم کفش هایم را که در میاورم و سرم را بالا میگیرم که پله هایشان را بالا بروم میبینم عکس شهیدشان روی دیوار است در اولین دیدارم با خانه شان خود شهید به استقبالمان آمده بود..حال عجیبی میگیردم و ناخودآگاه بسم الله میگویم و زیرلبی به شهید سلام میکنم..بالای خانه که میرسم و مینشینم پسرش را که میبینم حالم عوض میشود..دوست بابا هی عکس را نگاه میکند هی پسرش را بغل میکند.
حالم عجیب است و با اینکه کسی گریه نمیکند اشک در چشمان من جمع میشود..اینجا بوی شهید میدهد و پر از عشق و مهر و بوی شهید است.رویم را میکنم به سمت عکس و میگویم من که برای تو آمده ام که با خود ببری ام..همین.
پارت سوم: نکته عجیبی که در این خانه خیلی زیاد فکرم را مشغول می کند درک شدید حضور مداوم شهید است.برای منی که تازه شهدا را درک میکنم و سعی میکنم که بفهممشان خانه جور دیگری است.انگار برای هر اتفاق کوچک در خانه شهید اجازه میدهد و آدم دلش نمی آید که دل کسی را بشکند..حرف بدی بزند.


و نکته عجیب تر شباهت عجیب و غریب پسر به پدر است.این بشر بسیار شبیه پدر است..من که پدرش را ندیده ام که خودش هم ندیده است، اما ظاهرشان که مو نمیزند.امشب تعارف را کنار گذاشتم و برای ارضای کنجکاوی خودم از رفیق بابا پرسیدم اخلاقش چه قدر به پدرش رفته است؟ سر را تکان میدهد و لبخند عمیقی می زند و میگوید سجاد دقیق همان احمد سابق است..همه مهمان نوازی هایش و جدی گرفتن هایش. دلم میرود پی این دوری های دردناکی که پر از شیرینی است.
همسر آقا سجاد پسر شهید ببن حرف هایش برایم میگوید که طبق تعریف های مادرشوهرش از شهید سجاد شبیه بابا است.
رفته ایم سمت استخر معروف لاهیجان...همین آقا سجاد دو سال پیش تصادف عجیبی کرده است که از تعریف کردنش من غریبه حالم گرفته شد.زنده ماندنش از دعای پدر شهیدش است.حال لگن هایش مصنوعی است و باید یک عصای کوچک در دست بگیرد و راه رود...با خودم میگویم خداروشکر که هنوز هم هست..بودن چنین فرزندان شجاع و دلیری دلگرمی همسران شهدا است.


پارت چهارم: استخری که گفته ام را پیدا میکنیم و زیرانداز پهن میکنیم .. رفقای بابا دستان آقا سجاد را میگیرند و کمکش میکنند راحت از سکو بالا بیاید و مینشینند کنار هم..خودم را میان جمع مردانه شان جا میکنم تا راحت تر بشنوم و ببینم. رفیق های بابا برای اینکه شیطنتی کرده باشند حرف راه افتادن در صبح زود را پیش می آورند.آقا سجاد چهره اش تغییر می کند و با همان نگاه خاصش که در همین چند روز آشنایی از او فهمیده ام ..زیر چشمی و نیم رخ با سر پایین نگاه میکند به صورت رفیق بابا که یعنی نزن این حرف را..از این حالت خنده ام میگیرد که یک هو میبینم شیطنت رفیق بابا میخوابد و به لبخند عمیقی تبدیل میشود..سر سجاد را پدرانه به سمتش می کشد و ماچش میکند و میگوید تو همان احمد خودمان هستی..لبخندت همان لبخند است و خنده ات شبیه ترین به پدرت...سجاد هم چهره جدی و پر جذبه اش تغییر می کند و میشود مثل یک پسر برای بابایش...در همین حالت اشک چشمان مرا که از دور تنها نظاره گر این ماجرا هستم میگیرد  و با خودم فکر میکنم که برای یک پسر قهرمان چه کسی جز پدر است و امان از وقتی که پدر نباشد...حال من بیشتر از آنها گرفته است...این صحنه ها برای من پر از درد است..خسارات جنگ تا به نسل ما رسیده است.
سجاد در همان حالت آرامش بخش در حالی که سرش در میان بازوان خمیده دوست پدرش جا گرفته است غرور و جذبه اش را کنار میگذارد و میگوید امشب را برایم از بابا بگویید...میگویند از کدام خصلتش بگوییم؟ میگوید از شیطنت هایش..از شجاعتش!بابا قدش بلند بود؟بابا ریش داشت؟بابا چطور حرف میزد؟
راستش را که بخواهید حس من این است که دوستان بابا نمی توانند آنطور که باید خاطرات پدرش را تعریف کنند.دلم میخواهد جلو بروم و من برایش تعریف کنم و بگذارم هی گریه کند و هی گریه کند..اما نمیتوانم نه چیزی میدانم و نه حرفی برای گفتن دارم.

پارت پنجم: بر سر مزار شهید میرویم...یک ساختمان بزرگ که موکت شده است و بالای سر هر کدام از شهدایش یک گل است.جلوتر میروم مینشینم و فاتحه میخوانم کم کم همه میرسند..آقا سجاد یک صندلی برای خودش می آورد به خاطر تصادفش و لگن مصنوعی اش اجازه نشستن روی زمین را ندارد.
یکی از رفقای بابا کنترلش را از دست میدهد و روی قبر می افتد و شروع به هق هق میکند..با گریه اش همه گریه می کنند...او آرام میشود...دوست بعدی دلش میگیرد و به حالت سجده روی قبر گریه می کند..گوشه تری نشسته ام و چادرم را روی سرم کشیده ام و هق هق میکنم..شهدا همیشه مرا به گریه انداخته اند..در این میان صورت سجاد خیس میشود و اشک هایش شکل دیگری دارند..پر از عشقند..پر از سوال و پر از فراق..در همان حال فیلم میگیرد از اولین دیدار پدر با دوستانش.به نظرم نیاز به تفکر ندارد و حتی اگر چیزی از شهدا ندانی با دیدن این صحنه دلت قیلی ویلی میرود...از این درد طولانی وغریبی که فرزندان شهدا کشیده اند..اینکه پدری هیچ وقت نبوده است تا پسری را بغل کند تا گاهی روی زانو بنشیند تا قدش هم قد پسرکش شود و دستانش را بگیرد و بگوید که بابا هست سجاد..یا هیچ وقت از پشت روی شانه پسرش نزده است تا بگوید بابا جان حالا هم هستم...در کنار کت و شلوار دامادی که تن پسرش بوده است نبوده است..در تمام این سال ها یک زن ایستاده است که حضورش گرم تر و قوی تر از همیشه است.
همسرش کنارش نشسته است و با اشک های همسرش اشک میریزد.اما همسر شهید میخندد..حالش خوب است از پیدا کردن امانتی های شهیدش.و رفقای بابا را آرام می کند.همه که ساکت میشوند صدای گریه ای توی گوشم میپیچد...او هم طاقت نمی آورد و من دوباره با آن ها اشک میریزم.
مهم ترین نکته ای که اینجا برایم پررنگ بود اشک های یک مرد بود..که من خیلی وقت ها در مقابلش گارد گرفته بودم و میگفتم مرد که گریه میکند دل آدم میگیرد و دیگر نمی تواند به او تکیه کند..اما حالا میدیدم که انگار با اشک های مرد انسان استوارتر می ایستد..دلیلش را میفهمم.اشک های متفاوت این بشر حال آدم را خوب میکند..این نشان دهنده غیرت و قلب پر محبت این بشر است..با خودمیگویم قطعا دیدن اشک های یک مرد وقتی در مقابل پدر و مادرش باشد..وقتی در مقابل شهید باشد وقتی در هیئت اهل بیت باشد پر از افتخار و استحکام است. و این افتخار و قسمت همسر سجاد است که خادمی فرزند شهید را می کند..

پارت ششم:این پسر سی ساله شخصیت متفاوتی دارد که مرا به سمت خودش می کشد تا بشناسمش این برای من که عاشق معاشرت با آدم های متفاوت و شخصیت های جدید هستم معمولی است. با اینکه پدری بالای سر این پسر نبوده است اما شخصیت این پسر مقاوم و محکم و مستقل است.کاملا چهره ای دارد که به نظر من نیاز هر مردی است ..پر از جذبه، پر از قوی بودن.و در مقابل همسرش بسیار قدردان و بسیار مقتدر..چیزی که جذبم میکرد..این بود که هر بار همسرش چای برایش تعارف میکرد صاف توی چشم هایش نگاه میکرد و لبخند میزد و این به نظرم ارزشمندترین رفتار است..این شخصیت عجیب این پسر از کجا است؟ از کدام الگو برداری است؟وقتی این پسر پدر را یادش نمی آید اما دوست بابا کاملا معتقد است سجادِ حالا همان حاج احمدِ فرمانده است..او میگوید حتی نوع نگاه و لبخندش شبیه ترین است ..این ها چطور می شود که شباهت پیدا می کنند؟وقتی کسی نیست؟ پس هست.و به قول شهید آوینی شهدا رفته اند و ما در زمین جا مانده ایم آن ها هستند و حضورشان مداوم و مستمر و همیشگی است.
این ها را جز اینجا به کسی نخواهم گفت. که بارها نمیدانستم رفتارم چطور باید باشد..در مقابل آقا سجاد که یک نامحرم بود اما واقعا مثل برادرم دوستش داشتم و دلم میخواست بعد از این همه دوری در آخر چیزی از پدرش بفهمد.با همسرش حرف میزنیم و شروع میکنیم که هدیه هایی که تدارک دیده ایم برایشان بدهیم.خانم های دور هم همه شان دست می زنند ومیخندیم و باز شود دیده شود... هدیه ای برای آقا سجاد آورده اند و صدایش می کنیم که بیاید..سجاد برای همه این ها همان نوزاد سه چهارماهه است..می آید و لبخند میزند..همه برایش دست می زنند، میفهمم که خوشحال میشود..وقتی بعد از سال ها دوری و گشتن پیدا می کنند یکدیگر را.مینشیند کنارمان و میخندیم و فیلم میگیریم و هدیه ها را باز می کنیم.همسرش لباسی که برایش هدیه آورده اند را میپوشد و می آید..دوباره دست میزنند همه و این خانه پس از مدت ها پر از خنده شده است.بعد ناهار نمی گذارند کمکشان کنیم..مثل همان دیشبش که هر کاری کردیم تا ظرف هایشان را بشوییم سجاد با همان نگاه معروفش به شخصه من را که ترساند و نتوانستم دست به آب بزنم ..اما برای ظهر گوش نمیدهیم و جلو میرویم..سجاد همچنان اصرار دارد که دست نزنیم به خانمش میگوییم با این همه ظرف بیچاره میشوی و میخندیم و موقع ظرف شدن حرف میزنیم از خاطرات این روزها می گوید...


تمام که میشود با خانمش مینشینیم و دارت بازی می کنیم .سجاد دوام نمی آورد و میگوید من هم بازی کنم.با طاهره خانم یکی از همین دخترهای دوستمان  و همسر آقا سجاد سمیه خانم بازی می کنیم.میگوید بیا و بنشین.امتیاز جمع می کنیم و با زینب دختر نه ساله شان حسابی میخندیم و آخرش با هزار زور با اینکه نفر دوم شده ام از آنها شیرکاکاعو میگیرم و آنقدر پنج نفره میخندیم و بازی میکنیم که کشته میشویم
پارت ششم: رفته ایم جمعه بازار.من و سمیه خانم با طاهره دختر سی و خورده ای ساله که حالا طلاق گرفته است و زینب دختر نه ساله آقا سجاد.بعد از اینکه تمام بازار را زیر پا میگذاریم و عینک خنگولی ها را امتحان میکنیم و یخ در بهشت میخوریم و میخندیم برمیگردیم.


سمیه خانم افراد توی ماشین ها را جا ب جا می کند و من را میبرد توی ماشین خودشان.حالا ما چهار نفر که پایه ترین ها برای بیرون رفتن هاییم با ماشین آقا سجاد میرویم که بام سبز را بگردیم.یکی از سوژه هایی که ما در این سفر با او همراه بودیم ماشین خفن آقا سجاد بود (optima)که از این ماشین های صد میلیونی سقف بازشو بود و ما مدام با آن میخندیدیم.آن شب شب آخر بود و قرار بود ما بام سبز لاهیجان را ببینیم و برگردیم.ساعت حدود۱۱ شب بود که صدای ضبط ماشین را زیاد کردیم و آهنگ های شبانه گوش دادیم و با زینب شیطنت کردیم و موش کوچولوی زینب که عروسکی ببش نبود را از سقف بیرون بردیم.

چیزی که عجیب ترین اتفاق برای من بود و من ذهنیتی متفاوت از سجاد داشتم سیگار کشیدن و آهنگ بکوب گذاشتن آن شب بود..طاهره پرسید اهل آهنگ گذاشتن توی ماشین هستید و گفت نه..از لیست آهنگ هایش مشخص ود که نیست و گفت که زینب گه گاهی گوش می دهد.نمیخواستم درک کنم که این پسر همان شهید است و چقدر براین عجیب بود.برای من که یکی از رویایی ترین آدم ها و خنگ ترین در رابطه ها هستم این اتفاق قطعن جالب و جدید بود..اما ترسیدم..راستش را میگویم بین دو راهی غریبی گیر افتاده بودم.من همان دختری بودم که یک ماه تمام مراقبت میکردم آهنگ های بزن بکوب گوش ندهم و رابطه هایم را با نامحرم ها درست کنم این اتفاق دردناک بود اما نمیگویم لذت بخش نبود که بود.سیگار از مضر ترین چیزهایی است که من همیشه در مقابلش گارد میگیرم اما در داستان هایم از این شب های تاریک و سیگار و آهنگ یاد کرده ام که این تجربه تجربه متفاوتی بود و من تا به حال این قدر دچار دوگانگی شخصیت نشده بودم.بگذارید اینجا در امن ترین پناهگاه افکارم واقعیت را بگویم و ریز به ریز حال جذاب آن شب را روایت کنم.
صدای آهنگ زیاد بود و ما سه نفر عقب نشسته بودیم ساعت ۱۱ شب بود.سجاد و همسرش هم جلو بودند.دستانمان را از پنجره بیرون کرده بودیم و بع سمت بام سبز قشنگ لاهیجان می رفتیم.آقا سجاد به خاطر لگن مصنوعی اش نتوانست زیاد راه رود و  ما چهارنفری با جیغ و دادهای الکی و ترس مزخرفمان سوار چرخ و فلک شدیم.بعد اتمام دورهایمان نیم ساعت دنبال دستشویی گشتیم.سوار ماشین که شدیم بسیار با وقاربه خانه رفتیم و شام خوردیم.سر سفره اینقدر با هم خندیدیم که دل درد گرفته بودم و چادرم را روی سرم انداخته بودم و در حال مردن از خنده بودم.بعد از دو شب تازه همه شان با هم صمیمی شده اند پیر و جوان ندارد البته..رابطه های ما بستگی به رفتارمان دارد.به کله پاچه و نیم رخش خندیدیم تا نوع ماشین های مختلف و باقلا قاتق و شکایت و اینجور چیزها.عکس شام آخرمان را گرفتیم و قرار شد ما برویم و از آن یکی خانه بالش بیاوریم..جمعمان دوباره جمع شد و سمیه خانم پیشنهاد داد که سجاد ما را ببرد فالوده لخته بخوریم.او هم که پایه ترین برای شب های شمال با ماشین خفنش.این شد که راه افتادیم ساعت یک نیمه شب بود و ما در خیابان های لاهیجان پرسه میزدیم.با آهنگ هایی از محسن یگانه که کل ماشین را پر کرده بود و شوخی بر سر آهنگ تکون بده که دیگر آخرهایش دوام نمی آوردم و با خودم درگیر بودم.در تناقض عجیبی که خدا در این لحظه هایم وجود نداشت..نمیگویم جذاب نبود که بسیار جذاب و باحال بود ..آهنگ زیاد با آن ماشین خفن و دیوانه بازی های ما اما نبود.به خدا که خدا نبود و  این برایم سخت بود..برایم سیگار کشیدن سجاد عجیب بود و دلم نمیخواست هیچ وقت این را از او ببینم.او برای من شده بود یک آدم جذاب که در بسیاری از چیزها دلم میخواست الگویم باشد اما سیگار و آهنگ مرا درگیر کرد.کنار خیابان وایستایم و فالوده خوردیم تلفن سمیه خانم زنگ زد فاطمه خانم دوست مامان بود وقتی شنید که یک هویی آمده ایم اینجا گفت خوش ب حالتان .بعد تلفن حرف زدن سمیه خانم آقا سجاد پرسید که کی بود و چی گفت؟وقتی شنید که مادرش گفته است خوش به حالتان چیزی نگفت و رفت بیرون و با یک فالوده دیگر آمد یک کمی اش را خورد و داد دست خانومش بین راه خانومش میخواست بیاندازد دور که سجاد گفت نههه سمیه خانم تعحب کرد و گفت مگر میخوری اش؟سجاد گفت برای مامان گرفتم میخورد.این برابم نکته مثبتی بود،این اخترام و عشق به مادر جذاب بود..وقتی این پسر کسی را جز مادرش ندارد و پدر هیچ وقت بالای سرش نبوده است..وقتی برگشتیم خانه دوام نیاوردیم و سریع خوابمان برد صبح بعد از صبحانه راه افتادیم و حالا در میانه جاده در حالی که در نزدیکی های رودبار من خاطرات را مینویسم ...
بعد از صبحانه آفا سجاد ما را تا یک جایی رساند و راهنماییمان کرد از چه جاده ای برویم..مادرشون فاطمه خانم که رفیق مامان است گریه های عجیبی میکرد که دل آدم را به درد می آورد.وقتی دوباره پیاده شدیم تا بار آخر خداحافظی کنیم حال عجیبی داشتم.دور شدن چهار خانواده که روزهای خوبی با هم داشتند و در شب آخر بسیار با هم مچ شده بودند و کلی خندیده بودند و یکدیگر را سرکار گذاشته بودند سخت بود و باعث شد تا دقایق زیادی خداحافظی طول بکشد.آقا سجاد آمد کنار پنجره ماشینمان و رو کرد به مامان که صمیمی ترین دوست مادرش است و گفت مامان منو تنها نذارید اون الان حتما تو خونه داره گریه میکنه.زنگ بزنید بهش و سر بزنید.تنها نذارینش...اینقدر با مظلومیت گفت که داقعا فهمیدم دلش تنگ است و بی قرار برای مادرش.از او خداحافظی کردم و تشکر کردم بابت دیشب و راه افتادیم
حالا که در راه هستیم دلتنگ دیشب شده ام که چیزهای زیادی یاد گرفتم و البته از خط قرمزهای خودم عبور کردم و نمیخواستم اینگونه شود..دلتنگ خنده های سر سفره شده ام..دلتنگ روزی که مردها با هم یکی شده بودند تا ما خانم ها را سرکار بگذارند.اما عجیب ترین و مهم ترین چیزی که من از این سفر یاد گرفتم این بود که مراقب خودم باشم..مراقب رابطه هایم باشم..مراقب ملاک ها و خط قرمزهایم باشم..نشود که روزی به خاطر چیزهای کم ارزش تری قبول کنم مردی که سیگار می کشد و آهنگ های آن چنانی گوش می دهد و خدا حضورش در زندگی اش کم رنگ شود پایش به زندگیم باز شود و من احساس خوشبختی کنم...
 من آن شب رویایی ترین اتفاقی که دنبالش بودم را چشیدم اما دلم نمیخواهد هیچ وقت در جایگاه سمیه خانم بنشینم و این کارها را بکنم..من نمیخواهم کسی که حتما میتواند فوق العاده ترین مرد باشد و دلبرترین سیگار بکشد و خدا را در زندگی اش کم زنگ کند..نه دلم نمیخواهد.من در تناقض غریبی گیر افتاده ام
از روزی که به خانه شان رفتیم جز احترام از این پسر ما ندیدیم لبخندی هم در ۱۲ ساعت اول نبود تا اینکه مردها با یکدیگر حرف زدند و کمی صمیمی تر شدند و از خاطرات پدرش برایش گفتند.همسرش گاهی برای رفتن به بیرون با شیطنت پیشنهادهای عجیب و غریب میداد و اولین عکس العمل جذابش را آنجا دیدم که همان نگاه معروفش را به خانومش انداخت و برای مایی که تا به حال او را نمیشناختیم چیز غریب و جذابی بود.بعد از آن مهر و محبتش یه دخترش و الفاظی که صدایش میکرد اینکه مدام اصرار داشت بگوید که من بابایش هستم با گفتن : زینب بابا بیا.

 شک ندارم اگر جای سمیه خانم بودم سیگار را از دستش میگرقتم و بیرون پرت میکردم حداقل برای سلامتی خودش..با این یک قسمت عجیب مشکل دارم و دوباره همان بحث بی توجهی به آهنگ های اتتخابی که خدا را در زندگی هایمان کم رنگ می کند..

این سفر برای من جزو بهترین خاطراتم بود..چون حسابی حالم با شهیدشان خوب شد و معجزاتی از او شنیدم که باعث شد امیدوار شوم

جلوی لب تاب نشسته ام و یکی یکی عکس ها را مرور می کنم و مامان هم زنگ زده است به فاطمه خانم که دلتنگ است و بابا هم توی تلگرام به آقا سجاد پیام میدهد...عکس ها را ظهر با زینب دختر آقا سجاد تبادل کرده ام..این را هم نوشتم و این عجیب و غریب ترین سفرنامه ای است که نوشته ام و خودم سبکش را بسیار دوست دارم

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی