آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-60- میدونی چرا صورتِ من شده کبود؟عمو نبود!

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۳ ب.ظ

بعد از آن دوشنبه شومِ لعنتی در حالی که تنها چند روز از خرید گوشیِ جدیدم گذشته بود و تازه موزیک های جدیدی رویش ریخته بودم و هنذفری در گوش توی ماشین به آنها گوش می دادم اتفاق بد و شومی رخ داد و حالم را به قدری بد کرد که تازه فهمیدم آرامش در کی و کحا است...همان موقع می خواستم گوشی را بسوزانم و دوباره خانواده مان به آرامش قبلی و روزهای خوبش برگردد.

آن دوشنبه شوم لعنتی به قدری وحشتناک بود که باعث شد اشک چشمانم خشک شوند...اتفاق آن شب را نمی توانستم هضم کنم.تنها توانسته ام گذر کنم و تحمل کنم و نظاره گر آن اتفاق باشم.فردای آن روز سر نماز ظهر بودم بین دو نماز دلتنگ کوثر(برادرزاده ام)شدم...به خاطر اتفاقات دیشبش که نه توان گفتنش را دارم و نه دلم میخواهد بنویسمشان.یک آن دلم هوایی اش شد و در اینستاگرامم نوشتم که یاد حضرت زینب افتادم وقتی که برادرزاده اش بی بی رقیه جان داد جلویش و دم نزد. و من حالا تمام اتفاقات شوم شب قبلش را فراموش کرده بودم تنها افتادن کوثر و کبود شدن پلکش را به یاد داشتم و باعث شد که دلم آتش بگیرد.آن روز بین دو نماز با دلسوزی عجیبی که یادم نمیاید جایی تجربه اش کرده باشم جز با روضه های اهل بیت گریه کردم...تقریبا نیم ساعت بین نماز ظهر و عصرم سرم به سجده بود و گریه میکردم و روضه بی بی زینب گوش می دادم تا کمی دلم آرام بگیرد.و مهرم بعد از آن خیس شده بود.

از آن دوشنبه شوم لعنتی تقریبا سه هفته ای می گذرد و همچنان آن اتفاق شوم پابرجا است و من مدام از آن فرار کرده ام.در طول این سه هفته من هر بار با کوثر تلفنی حرف زده ام و یا عکسش را دیده ام دوباره مانند همان روز گریه کرده ام.حتی با یادآوری آن پلک کبود...مثل همین الان دلم سوخته است و اشکم بی امان باریده است...همه این ها را نوشته ام که بگویم تا عمه و خاله نشده اید نمیفهمید معنی اینکه خون می کشد نمیفهمید معنی دلتنگیِ واقعی را...نمیفهمید معنی جان دادن رقیه جلوی عمه زینبش چه بوده است.

در تمام این سه هفته از حرف زدن با کوثر هم خودداری کرده ام..اما حالا کمتر از نیم ساعت دیگر قرار است ببینمش و از الان نشسته ام گریه هایم را میکنم تا مبادا جلوی دختر بچه معصوم قشنگم بر روی صورتم اشکی باقی بماند...

پ.ن :‌دعایمان کنید که محتاجیم

پ.ن : تنها چیزی که در این سه هفته به دادم رسیده است صدای گرم برادرم از پشت تلفن بوده است که آرامشش را به من انتقال داده است

پ.ن : شدیدا به آغوش یک برادر نیاز دارم تا گریه کنم و زار بزنم

پ.ن : الهی و ربی من لی غیرک : خدایا من به جز تو چه کسی را دارم؟

بچسبد به مداحیِ میدونی چرا صورت من شده کبود که سه هفته است نوای تکراری شده است که گوش می دهم.

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی