آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-58- شعارها به باورها تبدیل می شوند

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۳۲ ب.ظ

حالا که با هجمی از استرس به اینجا پناه آورده ام خواستم  از روزهای پر دغدغه ی زندگی ام بگویم

اینکه خودم را به آب و آتش می زنم تا خی لی چیزها را یاد بگیرم...خی لی عادت ها را ترک کنم و بسیاری از باورها را در خودم ایجاد کنم.تلاش می کنم که نترسم و این شاید بزرگ ترین هدفم در ماه های پیشِ رو باشد.دریافته ام آدم هایی هستند که می خواهند برای انجام کاری ریسک کنند و می ترسند...که خب طبیعی است اما داستان از اینجا جالب می شود که پس از اتفاق افتادن این ریسک آرامش نسبی به فرد بر می گردد...در حالی که من از ابتدای ریسک کردنم ترسی در وجودم نهفته است تا وقتی که کار تمام شود و احتمالا بعد از اتمام ریسک هم تا چند ماه از ترس ماجرا توانایی انجام کاری را ندارم و این بزرگ ترین ضعفِ من در زندگی شخصی ام می تواند باشد.

چون نتیجه این ضعف ها برایم گران تمام شده اند...باعث شده اند که خی لی کارها را که توانایی انجامشان را دارم ، نکنم..چون ترسیده ام.و این باعث شده فردی با توانایی کمتری از من کار را قبول کند و خب تشویق هم شود و من مدام بترسم که ای بابا اگر کمی زودتر اقدام کرده بودم اینطور نمی شد و من حالا قرار بود که آن جا باشم.

داستان از این قرار است که هدفم پیاده کردن شعار من کلا نمی ترسم و هر چیزی قیمتی دارد است
باید مراقبت کنم برایِ حفظ خیلی از توانایی ها و موقعیت هایم و کاملا فرصت هایم را ببینم و خودم را نشان دهم...زرنگ باشم تا چیزهایی که وجود دارند به اسم خودم ثبت کنم و احتمالا نیاز به محیطی رقابتی دارم.محیطی که کسی مدام تشویق کند و گه گاهی زور بگوید که انجام بده...بکن...نکن و تو میتوانی و از این جور انرژی مثبت هایی که به نظر مسخره می آیند و به شدت مفیدند.

انگار هر چه بزرگ تر می شوم تصمیمات و انتخاب هایم عاقلانه تر و با صبر بیشتری همراه می شود و از این بابت بسیار زیاد خوشحالم.که میدانم اگر صبری نباشد در میانه راه کم می آورم و همه این اتفاقات خوب را مدیون آدم هایی هستم که هر کدامشان گوشه ای از امید را گرفته اند و برایِ من به ارمغان می آورند...آدم هایی که هیچ وقت ندیدمشان اما حرف هایشان را شنیده ام و از آن ها یاد گرفته ام و یا آدم هایی که در شروع رابطه با آن ها هستم و نیاز دارم که خودم را ثابت کنم...

هجم استرسی که در من فوران میکند مسلما به خاطر تغییر سرنوشتم است که صد و بیست دقیقه ای مشخص می شود.فردا که هجم نگرانی های امتحان های ورودی تمام شود برنامه ای خواهم چید برای روزهایِ خوبِ در راه...و مدام با خودم زمزمه می کنم : من کلـا نمی ترسم...می روم تویِ دلِ هر چیزی...

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی