آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-48- دردها از سر و کولمان بالا می رود

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ

 

دنیایِ بی شعر را تصور کنید دنیا بدون بویِ خاکِ باران خورده...بدون یادآوری عشق...بدونِ محبت...بدونِ دست هایی که پشتمان بزنند و بگویند :«رویِ بودنمان حساب کن»...بدونِ چرخشِ محبت ها...دنیایِ بدونِ ماهی گلی...دنیایی بدون لمسِ پوستِ گرمِ نوزادهای تازه به دنیا آمده...
گفته بود شب می روی بیمارستان پهلویش بمانی؟گفته بودم می روم چه توی خانه چه توی بیمارستان،شب ها هیچ کجا خبری از خواب نیست اما خب دروغ گفته بودم...ترکیب بوی الکل و خون حالم را به هم می زد و میخواستم هزاران بار بالا بیاورم.از ساعتِ یازدهِ شب رویِ یک صندلی سفت، پشت به پنجره تکیه داده بودم...باد می آمد...پرستار آمده بود و مریض ها را چک کرده بود،مسکن هایشان را داده بود،سرم هایشان را زده بود و رفته بود...از اتاقِ بغلی صدای گریه نوزادی می آمد...نا امیدی را می توانستی در چهره بیماران به وضوح ببینی...گوشی را دستم گرفته بودم و خودم را سرگرم گوشی نشان می دادم.برایِ منی که تنها دلیلم برای انتخاب نکردن تجربی در دبیرستان طاقتِ دیدنِ دردِ بقیه را نداشتن بود...بیمارستان جایِ غمگینی محسوب می شد...

همراه مریضِ اتاقِ بغلی صدایم کرد و گفت می توانی چند دقیقه کنارِ مریضِ ما بمانی؟سرم را به نشانه تایید تکان دادم...خانومِ رویِ تخت خوابیده به گمانم هیچ وقت نخندیده بود...هیچ وقت خط افقی لب هایش که به دو طرف صورتش کشیده شده بود منحنی نشده بود...چشم هایش هیچ برقِ شادی نداشتند...از درد به خود می پیچید و جهان هنوز هم مستطیل بود...هر چه می گذشت به خط هایی که از این سر ‌به آن سرِ مستطیلِ جهان کشیده شده بود بیشتر ایمان می آوردم...خط هایِ چروکی که رویِ پیشانی بیمار کشیده شده بود، مستطیل بودن جهان را ثابت می کرد...گالیله سال ها ما را گول زده بود..
می گویند اگر جهان مستطیل بود و خنده ام می گیرد...جهانِ ما همین حالا هم مستطیل است....پر از خط هایی که آدم ها رویِ هم می کشند تا از این کنج به آن کنج برسند...صورتِ خط خطی و زشتِ دنیا را دیده اید؟دنیا همین حالا هم مستطیل است...چند صد سال گالیله گولمان زده است...

به اتاقِ خودمان برگشتم...حسی را تجربه کرده بودم که توی این چند سال هیچ وقت لمسش نکرده بودم...پرستار را صدا زدم که برایِ تزریقِ خون بیاید...قطره های خون مدام می دویدند و یک به یک سقوط می کردند در رگ های مادری که مادر نبود...مریض هایِ دیگر یک به یک بیدار می شدند و من هنوز رویِ صندلی نشسته بودم و به دنیایِ پیشِ رویم فکر می کردم، دنیایی بدون لمسِ پوستِ گرمِ نوزادهای تازه به دنیا آمده... به دروغِ بزرگ و کثیفی فکر می کردم که گالیله تمامِ این سال ها به ما گفته بود...

پ.ن : بخش هایی از وبلاگ دیگری ک با چند تا جمله و ایده از من ترکیب شده...اسم وبلاگ و آدرسش رو یادم نمیاد...چشمم اتفاقی بهش افتاده بود...

پ.ن :‌بهم قالب هدیه بدین :-غر

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی