آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-46- چیزی بگو...

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

 

در تمام مدتی که اسکرین شات هایِ وبلاگِ قبلیم را میخواندم گریه می کردم...برایِ‌تمامِ روزهایِ خوبم...برای تمام امیدها و تلـاش هایم...روزهایی که بی وقفه برای درست شدنم تلاش می کردم...قلبم گرفت از تمامِ بی عرضگی الانم...شاید باورتان نشود اما چهره روزهایِ پارسالم حالم را از منِ الانم بد کرد....دلم برایِ روزهای قشنگمان تنگ شد!

روزهای عاشق بودنم...روزهای مهربان بودنم و تلاش کردنم...روزهای نوشتنم...روزهایی که اینقدر داستان ها می بافتم که صبر می کردم دو سه روزی بگذرد تا بعد مطلبم را انتشار بدهم...روزهایی که زنگِ انشایی بود که برایش هر هفته بنویسم...زنگِ انشا خوب بود...من همکارشان شدم...مطلب ها را انتشار دادم و تلاش کردم...لینک زن خوب بود.اما همه شان رفتند...دیگر هیچ کس برایِ نوشتن تلاش نمی کند وقت نمی گذارد....احساس میکنم داریم در یک دریا غرق می شویم و هر بار و با هر موج یک دور نفس کم می آوریم...داریم میمیریم از کم نوشتن...دوست هایم نیستند...دیگر کسی نیست که تشویقم کند...که انرژی مثبت بدهد...آدم هایِ زندگیم کم شده اند...دیگر هیچ کس شبیهِ خودش نیست...
دوستانِ وبلاگیم را دل تنگ شده ام...تمامِ آدم هایی که برایم نظر می گذاشتند و من با آن ها معاشرت می کردم...زمان هایی بودکه من شادتر از این بودم...الان هم شاد هستم...خیلی شاد هستم اما این شاد بودن آن شاد بودن نیست...سعی در شاد بودن متفاوت است با شاد بودنِ درونی...
آخ که دیگر هیچ کس نیست...همه رفته اند...هر کدام از ما بلاگفایی ها در یک جزیره فرود آمده ایم،و سعی می کنیم کشتی سوخته مان را دوباره راه بیندازیم اما بدونِ‌هم نمی توانیم...این هم خصوصیت بلاگفایی ها بود...بدونِ هم دوام نمی آوردند...اما روزی رسیده بود که باید خودشان زندگی می کردند...اما نمی توانستند...تنهایی آدم را از پا در می آورد..

حس میکنم وسط یک جزیره ناشناس ایستاده ام و مرغان دریایی پرواز می کنند...و صدایِ‌فریادهایم به هیچ کجا نمی رسد و من باز هم بلندتر فریاد میزنم...

پ.ن : کامنت گذاشته بودم برایِ کسی...حالم خوب بود...امیدهای زیادی داشتم...راستی دیویدم آدم ها به چه امیدی زندگی می کنند؟

پ.ن : نوشتنیها مسیرِ من بود...بهترینم بود...قشنگ ترین دورانِ‌ نوشتنم نوشتنیها بود...آخ که دیگر نیستی و من نیستم وما در هم گم شده ایم [هق هق]

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی