آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-45- برداشتِ ششم

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ب.ظ

 

امروز که پس از مدت ها حالم بد بود تو هم پس از مدت ها صدایم کردی...پس از مدت ها من در حال مرگ بودم...پس از مدت ها تو حالت با من خوب بود...پس از مدت ها دلم پر از بغض و چشمانم پر از اشک بود و تو پس از مدت ها میخواستی با من حرف بزنی.

دلم عجیب گرفته بود و با تمام وجودم حست می کردم...من پس از مدت ها حست می کردم...تک تک اجزای صورتت را به یاد می آوردم و وقتی لب هایت را برای حرف زدن تکان دادی من هیچ صدایی از تو به گوشم نمی رسید فقط تو را می دیدم و لب هایت که تکان میخورد...نمی دانم چه می خواستی بگویی٬

شاید میخواستی بگویی دلت برایم تنگ شده است یا اینکه قلبت پس از مدت ها درد می کند...شاید میخواستی یادآوری کنی که متن هایی که اخیرا خوانده ای هنوز هم همان هایی هستند که بودند...

نمی دانم فقط میدانم که آن لحظه تنها کاری که به ذهنم می رسید برای انجام دادن بغل کردن تو بود...دلم برای آغوشت که هیچ وقت نچشیده بودم تنگ شده بود...برای تنِ صدایت...برای خنده هایِ میانِ کلامت...تو اما نبودی.تو دل تنگ نبودی...تو دل تنگ مسخره بازی هایِ من نبودی...دل تنگ اشک ها و خنده هایمان نبودی...دل تنگ هیچ چیز نبودی...گفته بودی که یاد گرفته ای هیچ وقت برای کسی دل تنگ نشوی...مدام برایمان یادآوری می کردی که آدم ها، برایِ رابطه کوتاه اند...همه دنبالِ رابطه هایِ راحت اند...اگر حس کنند رابطه ها پر هزینه و وقت بر است نابودش می کنند...

چه قدر حرف دارم و چه قدر همه چیز ترسناک و سیاه شده است.دیوید جان ترسم از این است که روزی عاشقانه هایمان ته بکشد...یک روز صبح بیدار شویم و ببینیم هیچ حسی نسبت به هم نداریم..تو موهای من را بو نکنی ...و من آغوشت را نفس نکشم.میترسم روزی باشد که برایم گل نخری و من آن را در آب نگذارم...می ترسم ریشه تمامِ گل هایِ یاسمان خشک شود...
می ترسم از فکر کردن به روزی که برایِ هم نامه ننویسیم...یادداشتی رویِ یخچال نباشد که زیرش نوشته باشد هنوز هم دوستت دارم...قلبم می ایستد از تحمل روزهایی که هیچ کس در دنیا کاری را با عشق انجام ندهد....مردم مجبور شوند که ماشینی زندگی کنند...با هم بودن برایشان عادی شود...می ترسم از اینکه آخرین بازدید تلگرامت مالِ چندماه پیش باشد و این یعنی خی لی چیزها...یعنی روزی بوده است که من برایت عاشقانه ننوشته ام...و تو برایم قلب نفرستاده ای

این ها ترس دارند دیویدم...البته چیز های زیادی هستند که ترس دارند...این که گل هایِ خانه مان بدونِ آب بمانند...شمعدانی هایمان گل ندهند و کاکتوسمان رشد نکند...مطمئن باش ترس دارد وقتی کتاب هایِ کتابخانه مان خاک بگیرند و تو برایم عاشقانه آرام نخوانی و من شبی را بدونِ یادآوری عشق بخوابم...دیویدِ جان و دلم دنیا ترس دارد...و بدان که زمین برای رنج است...در زمینی که ما زندگی می کنیم رنج های بسیار زیادی است و ما میانِ رنج ها رشد پیدا می کنیم ولی این را هم بدان که انسان چیزی جز سعی و تلاشش نیست...بدان که دست هایمان که در دستِ هم باشد دنیا را خواهیم ساخت حتی اگر دنیا را غم برداشته باشد...

دلبرم،دیویدم،تمامِ من...بعضی غم ها هستند که درد دارند...دردشان تا تهِ جانت نفوذ میکنند،و برای همیشه گوشه ای از قلبت را از آنِ خود میکنند اما غم هایی وجود دارند که مانند شکلاتِ تلخ هستند...غم هایی که درد دارند،تلخ اند اما انسان را در تکاپو می اندازند..."غم اگر نبود هنرمندی وجود نمی داشت. این غم است که بزرگترین شاهکارهای جهانی را خلق می کند که بر دل می نشیند."این غم ها خوب اند...غم هایی که باعثِ رشدِ انسان بشوند غم هایِ خوبی هستند...اما اگر غم تو را از پا بیاندازد و تو را نابود کند غم نیست...غم ها باید انسان ها را نجات بدهند...در هر غمی روزنه امیدی هست...فقط باید صدایش کرد...
مهربانَم...هیچ وقت نا امید نشو...تا وقتی که هنوز هم کسانی را داری که دلشان برایت تنگ شود و نگرانت بشوند یعنی هنوز امیدی هست...نا امید نشو و دعا کن...دعا نجات بخشِ تمامِ گره ها است...میدانی دیویدم وقتی که دعا میکنی یعنی امید داری...من هنوز هم دوستت دارم و میگویم که تو میتوانی...تو یک قهرمانی...قهرمانِ تمام عاشقانه هایِ من...قهرمانِ آغوش ها...قهرمانِ آرزوها...تو برای من قهرمانی...برایِ خودت هم همینطور...بگذار قهرمانی هایت را رو کنم...حرف هایت معجزه اند...واژه هایِ کلماتت اشک هایم را جاری می کنند و چه معجزه ای قشنگ تر از اینکه حرف هایت اشک هایم را بی تاب کنند...اشک هایی که سراسر عشق اند...اشک هایی که از وجودِ غم ها است...اما یادت نرود که غمِ ما از نوعِ شکلات تلخ است...غم های ما باعثِ رشدمان می شود... تا وقتی که دست هایمان در دست هم باشد و امید داشته باشیم ریشه های یاسمان خشک نمی شود...به تو قول می دهم!

پ.ن : نگو خاطره،خاطراتم عذابه...    [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ ششم ...

پ.ن : قسمت داخل "" از کتاب کاغذهای خط خطی

پ.ن :

 روسری گلدارم را

اتو که می کشم

بوی گل می پیچد تو اتاق

کاش می شد

عکست را اتو بکشم

                                                 |هما احمدیان| 

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی