آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-30- برداشت دوم

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۳ ب.ظ

گفته بودم که چهارخانه های پیراهنَـت خانه ام شده است و من سال ها به انتظار تو در آن نشسته ام و خانه را بو میکشم...؟
روزی به تو گفته بودم که بیا...اما نیا...دیگر هیچ وقت پایت را به این سمت نگذار...من به انتظار خو گرفته ام...به خیره شدن به جاده و دریا و حرف زدن با بوته های خار بیابانی...هیچ وقت نیا که مبادا این همه احساس و عشق به انتظار کشیدن در وجودم ذره ای کم شود...
دیوید جانـَم هر روز که از خواب بیدار میشوم به تو سلام میکنم...آرام از تخت پایین می آیم که مبادا بیدار شوی...بعد برایت صبحانه آماده میکنم...برای سرکار رفتن صدایت میزنم...بوسه قبل از رفتن هم فراموشم نمی شود... آب پرتقال میگیرم،غر میزنم...با هم میرویم خرید...تو برایم گردنبد میخری و من هر روز با خیالت عاشق تر میشوم...
هنوز تصویر قبل از رفتنَـت را از یاد نبرده ام...لب هایـت...گرمای دستانـت...آغوش پر محبتـت...
خی لی وقت است که زمین خورده ام...از وقتی که رفته ای مدام زمین میخورم تا شاید تو باشی و کمکم کنی و فراموش میکنم که رفته ای...که نیستی ... که بغلم نمیکنی...
حالا هم که پاییز آمده است برایت شال گردن میبافم که مبادا سرما بخوری...
دیویدَم بعضی شب ها که با ستاره ها به تعریف مینشینیم من برایشان از تو میگویم...آن ها از من می پرسند که تو چه رنگی ای؟ و من میگویم سبزی...تو یک سبز ملایمی ... مگر به یک سبز ملایم نمی توان دل بست؟
قرارمان این نبود؟بود؟
صبر...صبر و مدام صبر و باالله که شهر بی تو مرا حبس می شود...
شهر بی تو دلگیر می شود...تاب ندارم و دگر تاب ندارم و باز هم تاب ندارم...
بیا و ببین که که آواز و تن صدایت در گوشم به پرواز در آمده است و مدام تکرار می شود...و من سکوت میکنم تا شاید صدایت واضح تر بیاید...چرا من را صدا نمیکنی؟ دلم برای آوای صدا کردن و هجی کردن خاص تمام حروف اسمم تنگ شده است...مدام صدایم کن مدام مرا بخوان که دلتنگم و دگر تاب ندارم
دیویدَم چشم هایت فراموشم نمی شود وقتی آنطور عاشقانه سیاهیِ چشمانت را به من دوختی و من در عاشقانه هایت به پرواز در آمدم،چشم هایت بالی بود برای پرواز در فراسوی چشمانت...
اصلا همه این ها به کنار...
بوسه ات را چه؟ چطور می توانم فراموش کنم،وقتی که جای بوسه ات شکوفه داده است ؟

 

پ.ن : تا ماهِ شب افروزم پشتِ این پرده ها نهان است...  [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ دوم ...

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی