آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-26- فیل و فنجان

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۲ ب.ظ

 

قهوه را می نوشد و می نویسد بسم الله لبخند ... غم دوری مرا می کشد و چه چیزی عجیب تر از اینکه من تنهایم...تنهایی ام مانند پیله مرا در بر گرفته است و چند روزی است گریه می کنم...من یک فیلِ خاکستریِ غمگینم که وقتی به خودم آمدم ،دیدم کنار پنجره روی صندلی های کافه تنهایی نشسته ام و غزل می خوانم و اشک می ریزم...غزل خوش بخت است درست شبیه تو...فنجانِ جان وُ دل  بگذار این را بگویم که فقط آدم هایِ نابِ غزل دوست با تو عشق می کنند.همه آدم ها قهوه می خورند اما تعداد قابل توجهی شان عشق نمی کنند.چرا که هنگام غزل خواندن قهوه نمی نوشند...تو و غزل ناب هستیدو من ناب ترم چون من یک فیل خاکستری ام که عاشقت شده ام اما افسوس که ماه ها تلاش کرده ام تا این را بفهمی اما دیگر دیر شده است،خیلی دیر شده است؛چه بگویم که عادتم درد کشیدن است و درد را در درونم خفه کردن تا کس نفهمد که درونم چه میگذرد...حال م بد نیست،غم کم میخورم...نه که کم بخورم،نه؛ کم کم میخورم..گه گاهی حرف میزنم...مینویسم...فال میگیرم و در کافه تنهایی هایم شعر میگویم.خورشید هم نیست،خیلی وقت است که نیست...او هم در پیله تنهایی اش فرو رفته است و حالا باران و باد و برگ هستند که دست در دست هم آواز کنان می رقصند و در آسمان شهرمان به پرواز در می آیند...تازه میفهمم که زیر باران رفتن چه لذتی دارد...لذت خوردن یک هندوانه خنک روی قالیچه های قالی حیاط بابا بزرگ.همچون غزل های ناب خواندن و قهوه خوردن میانِ تو و با تو...و با تو بودن چه شور عجیبی دارد...وقتی لب هایم را نزدیکت می آورم و گرمای وجودت گرمم میکند...آه فنجان جان که اکنون می نویسم تا فردا روزی بخوانی و ببینی که چه بر سرم آمده است و من چقدر منتظر و خسته ام،چقدر ناگفته دارم و چه مقدار زیاد شناخته نشده ام...تو عطرِ یاسِ رازقی میدهی و مستم می کنی...بگذریم،بیا با هم صحبت کنیم،چه قدر گرد و خاک گرفته ای،چه قدر پیرتر شده ای و آه که چقدر ترک برداشته ای !
اکنون با بارش باران برایت می نویسم تا باران هم شاهد باشد که در دلم چه آشوبی بر پا شده است... اولین روز دیدارمان را یادت است.من یک فیل خاکستری تنها در میانه شلوغی کافه تو را دیدم و تو دل مرا از آن خودت کردی و من دیوانه وار عاشقت شدم،خواستم بیایم و بگویم که ...دستانم میلرزد و توانایی قلم گرفتن ندارد...ای کاش قلم خود توانا بود تا من را تبدیل به واژه کند و بنویسد... خدا را چه دیدی؟شاید روزی تو هم سرد شدی،بس که خیره ماندی به من!

کاش می فهمیدی که من بی تو غمگین ترین فیل دنیا ام- کاش نبودی- کاش نمی دیدمت - کاش نبودم  - کاش شروع نمی شد که اینگونه تمام شود...

پ.ن : دست نوشته های یک فیلِ تنها

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی