آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-15- برداشت اول

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۰۳ ب.ظ

تابستان آمده است،تیر گذشت و رفت و حالا مرداد آمده است...ماهی که من در آن متولد شده ام ...مرداد ماهِ توت و پیله پروانه ها،ماهِ آفتاب هایِ سوزان...ماهِ عشق...ماهِ بی منت گرما بخشیدن خورشید...میدانی دیویدِ من چند وقتی است از فراسوی فاصله ها نگاهت میکنم...درست است که مردم میگویند دو عاشق مانند دو خطِ موازی هستند که هیچ وقت به هم نمیرسند اما،اما حداقل برو عقب تر...کمی بیشتر...میخواهم خوب نگاهت کنم بعد آرام آرام می آیم و در آغوشت حل میشوم،مگر نمی گویند زوج ها با هم یکی هستند،خب دیگر...من می آیم و در آغوشت حل می شوم...آن وقت من میشوم جزئی از تو ...دیگر نمیتوانند جزئی از وجودی را جدا کنند که...میتوانند؟
دیویدم روزگاری بود که وقت هایِ تنهایی زیرِ آسمانِ شب دراز میکشیدم و تنهایی ـَم را با مرغان آسمان تقسیم می کردم...گه گاهی هم آسمان گریه اش میگرفت و من با باراش باران دلم را نوازش می کردم...تا وقتی که نامت را شنیدم و قلبم برایِ بودن با تو به لرزه افتاد...طاقت نیاورد،نتوانست بی تو باشد...مگر جز این بود که دلیل تپیدنش را پیدا کرده بود؟ قلبم امان نیاورد...هر بار که تو را دید و هر بار که اسمت را شنید مانند معنی اسمت جسور شد و به پرواز در آمد...چشم هایت خواب را از چشمانم ربود...تو کم کم تمام وجودم را از آنِ خودت کردی. نامت آن قدر بر دلم نشسته بود که جدایِ اینکه قلبم را  تسخیر کرده بود زبانم را نیز اسیر کرده بود...زبانم برایِ ادا کردن حروفِ اسمت به لکنت می افتاد...اسمت هم همانند خودت بود،همانقدر چابک و جسور و آزاد...
چند وقتی است فیلم هایِ عاشقانه میبینم،دلم یک فیلم بلند عاشقانه از خودمان میخواهد که هر لحظه دکمه تکرار را بزنیم و باز هم عاشق شویم یا حتا سطرهایی بلند و بی پایان از تو ...
دیوید جانم هر بار می آیم خیال هایت را کنار بگذارم اما فکر یادِ تو در من ضرب میشود و به توان میرسد،بعد من تقسیم میشوم در "تو"،میبینی ،عجب دنیایِ بی حساب و کتابی است...
کنار پنجره نشسته ام و منتظرم باد عطرِ تو را به رقص در بیاورد تا به من برسد...آن وقت است که جانم گرفته میشود و از من چیزی نمیماند جز گردی ازمن...و  آرام آرام در بویِ خوشِ وجودت گم میشوم...
تو راه می روی و من همپایت نمی شوم...میدانی چرا؟آخر میخواهم پایم را جایِ پایِ تو بگذارم...میترسم که خیابان جایِ پایِ تو را در آغوش بکشد...تو فقط برایِ منی و مردِ من عاقبت یک روز که نزدیک است از اینجا رها میشوم و می آیم به سمتت و در آغوشت جان میدهم...
حالا دیگر خسته شده ام از تو نوشتن، در یک جمله از حالِ خودم برایـت خبر آورده ام: "من دوستـت دارم! "

پ.ن : در بند و گرفتار برآن سلسله مویم...  [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها، برداشتِ اول...

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی