آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-5- آهای آقا با شما هستم

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۲ ب.ظ

آن روز را یادت می آید،وقتی گفتی عاشقِ همین شیطنت هایت شده امیک عصر بهاری …کنار شاه بوته یاس وحشی میزی که کاسه ای پُر از پولکی زعفرانی داشت و دو فنجان چای داغ و تویی که گفتی دوستم داری!یادت هست تو همان پسرِ آقایی بودی که آرام میرفتی و می آمدی و من همان دخترِک شیطونی بودم که شیطنت هایِ ریز و یواشکی ام همه جا را پر کرده بود...یادت هست آقا؟ وقتی که نگاهم میکردی و سریع نگاهت را میدزدیدی؟ وقت هایی که من یواشکی و از دور در جمع دوستانه ات نگاهت میکردم و مچم را میگرفتی... تو همان پسرکِ آرام و مغرور بودی. و من همان دخترکِ شیطونِ لجباز. یادت هست روزی که نگاهمان در هم گره خورد ؟ روزی که برایم گلِ نرگس هدیه آوردی و من در تعجب بودم که از کجا فهمیده ای من عاشقِ نرگسم...! آهای آقا با شما هستم،میدانی چه قدر آرزویِ دیدنِ همین را داشتیم؟ همین که کارت را پخش کنیم و بگوییم ما به هم رسیدیم...روزی که تو بشویِ آقایِ من. دوستت دارم،برایِ آغوشت،برایِ نگاهت،برایِ اینکه تو مردِ منی...کسی که آغوشش برایم گرما می آورد...دستِ خودم نیست،تقصیر آغوشت است،دست هایت را که باز میکنی دیگر به هیچ جا بند نیستم،سقوط میکنم.. بیا،بیا آقایِ من،هم سرِ من...هم پایِ من...همه وجودِ من.بیا و موهایم را بزن پشتِ گوشم تا من هم برایت آستین پیرهنت را تا کنم... بیا میخواهم زیرِ گوشت زمزمه عاشقی سر دهم،میخواهم صدایم را تویِ سرم بندازم و بی خیال همه چیز شوم و بگویم آهای دنیا یادتان باشد این مرد مالِ من است...میخواهم بگویم همین که هستی،همین که لا به لایِ کلمه هایم نفس میکشی،همین که واژه هایم قادرند از تو بنویسند،همین بس است.بعضی وقت ها فقط از تو میخواهم سکوت کنی تا من با آرامش دستانم را زیرِ چانه بزنم و به مرزِ چشمانت نگاه کنم،به تیله مشکی درونش که تا کجا ادامه دارد؟زیبایی تو تمامی ندارد پس سکوت میکنم،آقایِ من کمی پلک هایت را ببند،چشم هایت نمیگذارند بخوابم...بعضی وقت ها از تو میخواهم لباس چهارخانه بپوشی و من غرق شوم در خانه هایِ کوچک پیرهنت و حسودی کنم به دکمه هایِ پیرهنت که حتی از من هم به تو نزدیک ترند،و چای دغدغه عاشقانه خوبی ست برای با تو نشستن بهانه خوبی ست حیاط آب زده ، تخت چوبی و من و تو،چه قدر بوسه، چه عصری، چه خانه خوبی ست...

پ.ن : از همه قشنگیایِ زندگی،تنها تو رو انتخاب کرده بودمو   /بنیامین/  

 

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی