آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-4- قلبم پرِ احساسه

شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۱ ب.ظ

چاقو را با سرعتِ زیاد و فشارهایِ دستم به رویِ کاهوها میزنم،انگار که بخواهم هوایِ گرم را تقصیر آن ها بیندازم و تا دلم میخواهد لهِشان کنم...موهایم را با یک دستم به پشتِ گوشم میبرم و ادامه میدهم،هربار بیشتر...کاهوها را درونِ ظرف سالاد میریزم و با عجله به سمتِ قابلمه رویِ گاز میروم...با قاشقی که روی میز کنارم گذاشته ام مزه اش را میچشم و ابروهایم را بالا می اندازم و با خودم زمزمه میکنم :"نه مثلِ اینکه واقعا خوب شده،بابا باریکلا دختر." یک هو حس میکنم که چیزی پاهایم را گرفته است جیغ میزنم و رویم را برمیگردانم و با دیدن ماهور که حالا از شدت خنده از چشم هایش اشک می آید اخم میکنم و دستانم را به کمر میزنم و به سمتش خم میشوم،سرش را با حالتی شیطنت آمیز پایین می اندازدو یک هو میدود...اخم هایم را از هم باز میکنم و دنبالش میدوم،موهایِ طلایی رنگش در هوا میچرخند...همینطور که میدوم صدایش میزنم :"ماهور،صبر کن ببینم دخترکوچولو،کجا رفتی یه هو؟" دنباله یِ صدایِ خنده هایِ ریزش را میگیرم و همانطور که روی نوک انگشتانم راه میروم داخل اتاق میشوم،طاقت نمی آورد و سرش را از تویِ کمد دیواری بیرون می آورد،موهایش رویِ شانه هایش میریزند...بعد از دیدن قیافه شیطنت آمیزش نمیتوانم صبر کنم و به سمتش میدوم و قبل از اینکه چیزی بفهمد در آغوش میگیرمش و در هوا میچرخانمش،صدایِ خنده هایمان لابه لایِ وسایل خانه گم میشود...خسته میشوم و مینشینم،هر دویمان نفس نفس میزنیم،وِلو شده ایم رویِ زمین...صدایِ چرخانده شدن کلید قفل درب حواسم را جمع میکند،مثل همیشه کفش هایش را جفت میکند و با یک عالم کیسه هایِ مختلف می آید تو و پشت سرش درب را با پایش میبندد،نگاهمان میکند و نگاهش میکنیم،تعجب میکند،ماهور از رویِ زمین به هوا میپرد و میگوید بابا اومد،سلام بابایِ خودم...نگاهش  به سمت ماهور کشیده میشود و کیسه ها را کنار میگذارد و رویِ زانو خم میشود تا بتواند راحت تر ماهور را در آغوش بگیرد...من همچنان لبخند میزنم و دستانم را به چانه زده و خیره میشوم به آن دو که دارند با هم دیگر میخندند و ماهور با شوق و ذوق فراوان قضیه امروز و ترسیدن من را تعریف میکند..از چشمک هایِ یواشکی اش معلوم است که قضیه را خوب فهمیده...حواسشان که پرت میشود از جایم بلند میشوم و آرام و بدجنسانه به سمتش میروم،و یک هو بوسه ای رویِ لپ چپش میکارم...برمیگردد؛نگاهم میکند و با حالتی بدجنسانه تر میگوید:"شما اون خانومی که الان منو بوس کرد ندیدین؟من کارشون دارم!"

شانه هایم را بالا می اندازم و میگویم :"نه،من که چیزی ندیدم " بعدش هم پشتم را میکنم و به سمتِ آشپزخانه میروم...مطمئن هستم که نقشه ای دارد،هیچ جوره از شیطنت کم نمی آورد.زیرِ غذا را خاموش کرده و به سمتِ یخچال میروم،یک لیوان آب از آب سرد کنش برمیدارم؛چشمانم را میبندم و قُلُپ قُلُپ سر میکشم...چشمانم را باز میکنم ،  به شِی رو به رویم خیره میشوم تا بتوانم تشخیصش دهم...با دستِ چپش کتابی را که در دست دارد از جلوی صورتم پایین می آورد،حلقه اش لبخند رویِ لبانم می آورد،لبخندم را که میبیند با پرستیژِ خاصِ خودش میگوید :"وا.چی شده؟چرا میخندی؟" میگویم چیزی نیست یاد یه چیزی افتادم...لنگه ابرویش را بالـا می آورد و نگاهم میکند،از نگاهش میفهمم که باید خودم همه چیز را بگویم و شروع میکنم "باشه،باشه،میگم،قبول...حلقه ات رو دیدم،یه هو ذوق کردم..." لبخند میزند،از همان هایی که وقتی نیست دلم برایشان تنگ میشود و میگوید :"خودمم وقتی میبینمش ذوق میکنم،حالا اینا به کنار..." بعد با هیجانِ فراوان شروع میکنه "این کتاب همین امروز چاپ شد،یه کتابه که نویسنده اش یه خانومه،داستانش هم خیلی جذابه،من توضیح نمیدم که خودت بخونیش ..." سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و میگویم :"باشه،بذار نگاش میکنم،مرسی" دستانم را میگیرد و میگوید بعدا نداریم که همین الان بیا بشین...پشت سرش راه می افتم،خودش لبه تخت مینشیند و شروع به ورق زدن کتاب میکند...رویش را به سمتم برمیگرداند و میگوید بشین اینجا و دستانش را رویِ تخت میزند...لبه تخت مینشینم...کتاب را دستم میدهد و میگوید :"اسم نویسنده اش رو بخون" اسم نویسنده رو نگاه میکنم و دستم رو میذارم رویِ قلبم، "این اسمِ منه،من،این کتابه منه که چاپ شده...باورت میشه ؟" و بعد با هیجان زیاد بغلش میکنم و غرق میشوم در گرمایِ محبتِ بدنش...از خودش جدایم میکند و با دیدن اشک هایم که از شوق ریخته شدند میگوید :"دیگه گریه برایِ چی دختر خوب؟" موهایم را با کلیپسی رویِ سرم جمع میکنم،دفترچه را از رویِ میز برداشته و مینویسم "امروز اولین کتابم چاپ شد.  امضا: یک عدد دخترِ عاشقِ کتاب " ،به چشمانش نگاه میکنم و دفترچه را به دستش میدهم...زیرِ لبی میخواندش و خودکارش را برمیدارد و زیرش با خطِ خوش مینویسد. "ما این دختر را میمیریم ...  امضا : یک عدد آقایِ عاشقِ خانوم نویسنده " بعد هم لبخند میزند،از همان لبخندهایی که من را تا مرزِ جنون میبرد...

پ.ن : اصلا تو حواست نیست،من محوِ تماشاتم...

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی